bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۰۱۵۹
تاریخ انتشار: ۵۵ : ۲۰ - ۱۰ آذر ۱۳۹۶
«چارلز ای‌مای» باور دارد که در بعضی داستان‌های مدرن، هیچ وابستگی به مفهوم سنتی پی‌رنگ وجود ندارد. او پیرنگ را در جهانی خارج از داستان می‌بیند اما این نوع داستان از دیدگاه وی، داستانی است که موقعیتی واحد را آنچنان برجسته کند که در آن تلاطمی خاص در روان شخصیت‌ها روی دهد که واقعیت‌های روزمره دگرگون شوند.
رحیم رستمی:
 «چارلز ای‌مای» باور دارد که در بعضی داستان‌های مدرن، هیچ وابستگی به مفهوم سنتی پی‌رنگ وجود ندارد. او پیرنگ را در جهانی خارج از داستان می‌بیند اما این نوع داستان از دیدگاه وی، داستانی است که موقعیتی واحد را آنچنان برجسته کند که در آن تلاطمی خاص در روان شخصیت‌ها روی دهد که واقعیت‌های روزمره دگرگون شوند. پس جریان، جریان شدن است و نه صرفا اتفاق. اما این بحران چگونه است؟ صورت‌گرایان روس به‌شدت به آفرینش جزئیات در متن اعتقاد دارند. این جزئی‌نگری در نوشتار است که آن تلاطم‌ها را ساخته و در پایان داستان، شخصیت را از منحنی‌های بسیاری در درون خود عبور می‌دهد. در اینجا سعی بر آن شده تا کارکرد این نظریه را در یک داستان ببینیم.

 «در مکانی مقدس » نوشته داریوش احمدی
 داستان از زبان راوی اول شخصی بیان می‌شود که گویا از محیط و آدم‌های پیرامون خود گریزان بوده و نشانه‌هایی از وازدگی در او مشهود است. در ابتدای داستان از شخصی به‌نام خاقانی حرف می‌زند که رئیس شرکت است و رابطه‌ای نه چندان دوستانه نیز با او داشته است. راوی از زمانی صحبت می‌کند که چگونه کم‌کم دوستی بین خودش و خاقانی رو به تیرگی گذاشت و آن موقعی بود که خاقانی به ریاکاری روی آورد و ریش گذاشت و رئیس شرکت شد. راوی هم از او دلزده می‌شود. خاقانی روزی به دفتر راوی می‌آید تا او را به یک سفر زیارتی دعوت کند. چند مدت بعد، راوی را می‌بینیم که همراه چهار نفر دیگر از جاده‌ای بسیار خطرناک به زیارتگاه رهسپار می‌شوند. راننده که کوتوله‌ای است بسیار پرحرف، پیرمرد که صندلی کناری او نشسته است، خاقانی و زن خاقانی همگی مسافران این جاده‌ هستند. در این مسیر جزئیاتی بسیار قوی از ذهن و گفتار راوی در داستان جریان می‌یابد که همان بحران‌ها را می‌سازد.  

اول) راننده کوتوله از داشتن اعتقاد به امامزاده، پر حرفی می‌کند اما در ادامه داستان به‌خوبی ماهیت دوگانه و تا حدودی مضحک خود را نشان می‌دهد. ساحت باورهای او با ساحت گفتارش منطبق نیست. ساختار فکری او همچون ذهنیات خاقانی نشان از دورویی و تناقض دارد. در دیالوگی که از او می‌شنویم، انتظار دارد تا دیگران حرفش را تصدیق کنند: گفت: « سی‌شون بگو، سی‌شون تعریف کن که وا اعتقات داشته بوئن.» زن خاقانی خودش را بیشتر توی چادرش پیچاند و گفت: «اگه اعتقاد نداشتیم که نمی‌اومدیم.» 

در ادامه راوی دیدگاهی ذهنی را بیان می‌دارد که نشان از یک آرزو دارد اما هیچ‌گاه محقق نشده است. من در این فکر بودم که چقدر خوب است آدم با اعتقاداتش زندگی کند، حالا هر اعتقادی داشته باشد. اعتقادات خالص و پاکی که... داشتم به زن خاقانی فکر می‌کردم و اعتقادی که توی سرش، زیر چادرش پنهان بود. گویا همسر خاقانی برای نازایی خود به این راه آمده است. پس در اینجا مساله، مساله ضرورت است اما راوی این‌گونه اعتقاد را نمی‌گوید. راوی اگر می‌خواهد به چیزی اعتقاد داشته باشد، آن اعتقادی است که او را از این استیصال برهاند.

دوم) در برشی دیگر از داستان، خاقانی با بیان این‌که کتابی بسیار مفید را همراه خود به سفر آورده است، می‌گوید: «یه چیز توپی با خودم آوردم. خرد و انقلاب...» گفتم: «من دیگه نه به خرد اعتقاد دارم و نه به انقلاب.» گفت :« چرا؟» گفتم :« نمی‌دونم. از هر چه خرد و انقلاب و انقلابیه، حالم به هم می‌خوره.» خندید. در این دیالوگ‌ها، گرچه راوی قصد عصبانی کردن خاقانی را دارد و دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا اعصابش را خراب کند، اما نباید از یک نکته خیلی مهم دیگر به‌نام ناخودآگاه راوی هم به‌سادگی گذشت. او در اینجا در ساحت گفتار خودش، این نکته را بیان می‌دارد. در قسمت اول او از آرزویی صحبت می‌کند که همان داشتن اعتقادی انسانی است اما در نهایت این طیف ذهنی اوست و در همان زیرزمینی به‌نام ذهن انباشت شده اما اینجا دیگر، راوی کاملا یاس خود را بیان می‌کند. در قسمت اول، او از زیبایی اعتقاد سخن می‌گوید ولی در قسمت دوم به مفهومی به نام انقلاب که خشونت‌آفرین هم ممکن است باشد، دیگر تمایلی ندارد.

سوم) وازدگی راوی همچنان ادامه دارد. پس از گذر از مفهوم انقلاب، او حتی از پوچی زندگی حرف می‌زند. در صحنه‌ای از داستان، او پیش خود متصور می‌شود که اکنون شاید ماشین به دره‌ای بسیار بزرگ سقوط کند: داشتم به مرگ و عواقبش فکر می‌کردم و این‌که بعدا چطور ما را پیدا می‌کنند. حرکت سقوط به دره را مانند فیلم‌های سینمایی به‌صورت آهسته، در ذهنم مرور می‌کردم. با خودم می‌گفتم: «ضربه به کجایم می‌خورد؟...»...زن خاقانی هنوز در همان حالت ترس باقی مانده بود اما من خیلی زود مرگ را پذیرفتم. به خودم گفتم: «یعنی زندگی همین بود؟» راوی در اینجا ترسی از مرگ ندارد. او به عواقب بعد از مرگ و نوع تشعیع جنازه خود می‌اندیشد. 
چهارم) در صحنه‌ای دیگر، راوی در صحن امامزاده شاهد نوحه‌خوانی چند نفر هست. از آنجا بیرون می‌آید و به درختی تکیه می‌دهد. چیزی گلویم را می‌فشرد... صدای نوحه‌خوانی و سینه‌زنی هنوز توی گوشم بود. به یاد مادرم افتادم. نکند مرده باشد! دستم را به تنه درخت گرفتم. حس کردم برای گریه کردن هم باید تکیه‌گاهی وجود داشته باشد... او دست خود را به تنه درخت تکیه می‌دهد ولی وقتی می‌فهمد که درخت، چیزی غیر از یک انسان است در می‌یابد که نمی‌شود او را تکیه‌گاهی محکم برای گریستن دانست. با یادآوری مادرش و دیدن ناله‌های بیماران داخل صحن، همدلی و همدردی راوی را می‌بینیم. او به‌شدت خود را تنها می‌یابد ولی در این وضعیت، می‌خواهد به مادرش پناه ببرد. به معصومیت کودکانه‌اش و آغوش مادر. داستان در بخش‌های انتهایی، به اوج بحران می‌رسد. تئوری‌های « چارلز ای‌مای» در مورد آسیب دیدن واقعیت‌های روزمره را در جاهایی از داستان «درمکانی مقدس» می‌توان دید.

برچسب ها: فرهنگ ، یادداشت ، رستمی ، تلاطم
نام:
ایمیل:
* نظر: