بامداد جنوب- وندیداد امین:
سودابه فرضیپور متولد 9 خرداد 60 در تهران است. او دانشآموخته رشته ویراستاری و هماکنون دانشجوی فیلمنامهنویسی است. فرضیپور مثل اغلب علاقهمندان به نوشتن، از کودکی مینوشته اما فعالیت حرفهای خود را از بیست و سه یا چهار سالگی و با شرکت در کارگاههای داستاننویسی شروع کرده است. ابتدا در چند مجموعه داستان مشترک، داستانهایی را منتشر کرد، سپس نخستین مجموعه داستانش بهنام «همین است که هست» در سال 89 به همت نشر افراز روانه بازار کتاب شد؛ این مجموعه شامل 13 داستان کوتاه بود. دو سال بعد رمان نوجوان «بهتر از شکلات مجانی» را با نشر امیرکبیر به چاپ رساند که توانست جایزه دوسالانه پروین اعتصامی را برایش به ارمغان بیاورد.
وی در سال 95 رمان بزرگسال «آینه تال» و سال 96 نیز رمان نوجوان «خورشید توی بشقاب اژدها»، «هیلا» و «آفرینگان» (نشر ققنوس) منتشر کرد. فرضیپور همچنین برگزیده سومین دوره داستان انقلاب با اثری با نام «پشت بامها شاهدند» شده است. علاوه بر این، ویرایش چند اثر داستانی را نیز به عهده داشته و در دورهای کوتاه برای برنامههای تلویزیونی پلاتو نوشته است و هماکنون در حال نگارش اولین فیلمنامه بلند سینمایی خود است. وی از حدود هفت سال پیش بهطور مستمر کارگاههای داستاننویسی را در فرهنگسرای بهمن، خانه فرهنگ رازی و چند مرکز دیگر اداره میکند که اغلب هنرجویان آن را نوجوانان علاقهمند و خوشذوق تشکیل میدهند. گرچه دو اثر او در رده سنی بزرگسال است و نوشتن آنها چالش بیشتری داشته اما این بانوی نویسنده معتقد است، لذت نوشتن را بیشتر با نوشتن آثار نوجوان تجربه کرده است. با سودابه فرضیپور در رابطه با ادبیات به گفتوگو پرداختهایم که در ادامه میآید.
ابتدا مایلم بدانم که پیچیدگیهای کارکردهای بیانی، زبانی و فرمی را در داستان چگونه میشود صورتبندی کرد؟ آیا میتوان داستان را در قالب یک ترم علمی مشخص، مفهومسازی کرد؟
معتقدم یک داستان خوب لزوما باید یک قصه پربار و پرکشش داشته باشد. مولفههایی همچون زبان، فرم و تکنیکهای بیانی صرفا در خدمت فربه و پررونق کردن قصه هستند و نمیتوانند جایگزین قصه باشند. همانطور که در سینما، کارگردانی، بازیگری و جذابیتهای بصریِ صحنه نمیتوانند ضعف فیلمنامه را بپوشاند، در داستان نیز اگر قصه لنگ بزند و کمبنیه باشد، زبان، فرم و... نمیتواند کمکی به کتمان این نقص کند اما در مقابل نمیتوان گفت که اگر قصهای پربار و پرکشش است، پس بینیاز به ظرافتهای زبان و فرم است. روایت خشک و زاویهداری که صرفا ماجرا را از پی ماجرا تعریف میکند و بیبهره از زبان و تکنیک مناسب است، میتواند یک داستان زیبا را نازیبا کند. پس در واقع معتقدم قصه خوب و پرکشش به علاوه زبان و فرم مناسب و تکنیکی یک داستان مطلوب و زیبا میسازد.
در مورد بخش دوم سوال، بهنظرم داستان را حتی اگر بخواهیم در تقسیمبندی علمی قرار دهیم، باید با آن مانند علوم انسانی برخورد کنیم. در علوم انسانی بهدلیل متغیر بودن و ثبات نداشتن روحیات، روان و کنش انسان؛ معمولا نمیتوان تعریف جامع و ثابت ارائه داد. در مورد داستان هم معتقدم نمیتوان داستان را در تعریفی چند جملهای گنجاند و ویژگیهای یک داستان مطلوب و موردقبول را شمارهبندی کرد. داستان یکی از زیرمجموعههای هنر است و هنر واقعی همیشه سیال و در حال رشد و تغییر است. بههمین دلیل معتقدم ذات و سرشت داستان در چارچوب تعریف علمی نمیگنجد یا لااقل آنطور نمیگنجد که نتوان تغییرش داد و دستی در آن برد.
آیا میشود خود شما را به سنت ادبی خاصی منتسب کرد؟ به سخن دیگر، آثار کدام یک از داستاننویسان معاصر (داخلی و خارجی) را بیشتر میپسندید؟
من در داستاننویسی علاقهمند به ساده و روان نوشتن هستم و همینطور قصهمحور بودن. سلیقهام در نوشتن فرق دارد با وقتی که میخواهم کتابی را برای مطالعه انتخاب کنم. مثلا زبان گلشیری، مندنیپور و رضا قاسمی را بسیار دوست دارم اما در نوشتن پیرو هیچیک از این بزرگان نیستم. معتقد نیستم داستانها و سبک نوشتاریام متفاوت است ولی بهطور تمام و کمال نمیتوانم خودم را در یکی از سنتهای نوشتاری دستهبندی کنم. در مورد نویسندههای خارجی بهجای اشاره به نام نویسنده ترجیح میدهم به تکاثرهایی که جذبم کردهاند، اشاره کنم که عبارتند از: ناتور دشت، عقاید یک دلقک، مسخ، بیگانه، فرزند پنجم و داستانهای کوتاه آلیس مونرو، همینگوی، کارور، بورخس و توبیاس ولف.
با توجه به اینکه شما مدرس کارگاه داستان نویسی هستید، آیا اساسا داستاننویسی آموختنی است؟
صددرصد معتقدم که داستاننویسی آموختنی است، مثل هر هنر دیگری. مثل موسیقی، نقاشی، قالیبافی! هنرجویان من اغلب نوجوان هستند، آنچه در زمان آموزش همپای آموختن عناصر داستان برای من اهمیت دارد، حفظ انگیزه هنرجویان و همینطور توجه به ویژگیهای فردی هر هنرجو است. در مورد حفظ انگیزه؛ قاعدتا داستاننویسی فرایندی زمانبر است، ممکن است کسی پس از یک ماه آموزرش گیتار بتواند چند اثر معروف و فراگیر را کمغلط بنوازد یا پس از مدتی کوتاه شرکت در کلاس نقاشی بتواند تابلوی سادهای را بهتنهایی به پایان ببرد اما در داستاننویسی رسیدن به یک داستان مطلوب و کمایراد معمولا زمانبر است و گاهی این کحقق نشدن نتیجه هنرجویان را سرخورده میکند. تشویق و تحذیر بهموقع میتواند هنرجو را در سطحی قابلقبول از انگیزه نگه دارد. در مورد خلاقیت؛ متاسفانه خروجی بعضی از کارگاههای داستاننویسی هنرجویانی همشکل هستند که انگار درست از روی استاد قالب خوردهاند. اینکه مدرس داستانهای خود را معیاری برای یک داستان قابلقبول قرار دهد و هنرجو را در رسیدن به این چارچوب ترغیب کند، حاصلی جز مرگ خلاقیت در پی ندارد. پس با شناخت از ویژگیهای فردی هنرجو میتوان او را در شناخت و پیشرفت استعداد هدایت کرد و نکته مهم دیگر که فکر میکنم علت اختلافنظر گروهی که معتقدند داستاننویسی آموختنی نیست و گروهی که معتقدند است در آن نهفته است، در کارگاه داستان به هیچوجه نباید به هنرجو گفت چه بنویسد، بلکه استاد و مدرس تنها مجاز است در زمینه چگونه نوشتن راهنما باشد.
آیا میتوان گفت که عصر هنر روایی روبه افول است؟ آیا میتوان پذیرفت شخصیتهایی که در آثار سروانتس، شکسپیر و بالزاک بودند روبه فراموشی و زوال هستند؟
بهشخصه معتقد به هنر روایی و قدرت آن در جذب مخاطب هستم. مخاطب چه عادی و چه حرفهای خواهان سرگرمی است و این حق را دارد که یکی از مطالباتش از هنری همچون داستان سرگرمکنندگی باشد. البته بسته به نوع مخاطب این نیاز کمتر و بیشتر میشود. پس هنر روایی در داستان (رمان، داستان کوتاه و حتی فیلمنامه و نمایشنامه) همچنان پرقدرت است و همچنان میتواند مخاطب را با خود همراه کند. روایت از شخصیت جان میگیرد. کشمکشهایی که شخصیتها درگیر آن هستند داستان را پیش میبرد و روایت را تکهتکه کنار هم میچیند. داستانهای روایی اغلب به روابط بین شخصیتها میپردارند و تا انسان هست روابط انسانی هست و کهنه نمیشود. معتقدم شخصیت و روایتهای شکسپیر تا بشریت وجود دارد، خواهند ماند و در داستانها، نمایشها و دیگر شکلهای هنر روایی تکرار و تکرار خواهند شد.
استان تهران از دیرباز محمل جریانهای ادبی و هنری مقومی بوده است؟ از دید شما امروزه چه ضعف و کاستیهایی در جریان داستاننویسی این استان وجود دارد؟
کارکردهای محفلهای ادبی چه میتواند باشد؟ مگر نه اینکه در هر دورهای جریانهای ادبی باید نویسندهها را به هم نزدیکتر کند، پلی بشود میان نویسنده و مخاطب، ضعفها و قوتها را بشناساند، اساتید را بیاید تا کسانی که میخواهند شاگردی کنند بتوانند، آثار فاخر را کشف و معرفی کند، نگذارد در شلوغی بازار اثری کوچک، بزرگ و اثری بزرگ محو شود؟
کدام جریان ادبی در تهران میتواند چنین ادعایی داشته باشد؟
کارکرد جریانهای ادبی الان در بهترین حالت معرفی آثار و نویسندههایی است که بهنوعی زیرمجموعه همان جریان قرار دارند. در فرایند فعالیت تعدادی از جریانهای ادبی امروز، عدهای نویسنده مبلغ عدهای دیگر هستند و گروه دوم متعاقبا به تبلیغ گروه اول میپردازند. بده بستان ادبی! و نویسندهای که در هیچکدام از این گروهها نیست، اگر شانس بیاورد و فراموش نشود، طول میکشد تا دیده و شناخته شود.
ما دو نوع نویسنده داریم؛ آنکه حرفهای و فنی مینویسد و آنکه جسورانه و متعهد مینویسد! قلم خود را به کدام نحله، نزدیکتر میدانید؟
بهنظرم این دو تقسیمبندی با هم منافات ندارند. هم میشود حرفهای و فنی نوشت و هم جسورانه و متعهد و جمع این چهار ویژگی میشود نویسنده ماهر و کار درست. فنی بودن تنها از یک نظر میتواند مقابل جسورانه بودن قرار گیرد؛ فنی بودن چارچوبهایی میسازد که ممکن است نویسنده جسور را محدود کند و نویسنده نخواهد در این چارچوبها قرار بگیرد. اگر فنی بودن را معادل استفاده از فن در نوشتن بگیریم، بهنظرم از یک جایی نویسنده جسور به بلوغی میرسد که میتواند فن را طوری در خدمت داستان بگیرد که جسارتش زخمی نشود یا حتی میتواند ساختارها را بهنفع داستانش بشکند. تئوریها و فنون نویسندگی در ابتدای یادگیری میتواند دست و پاگیر و محدودکننده باشد اما با تمرین و تکرار میتواند جزئی از فرایند نوشتن شوند که دیگر نویسنده آگاهانه به آنها فکر نمیکند. من دوست دارم چیزی را بنویسم که واقعا احساسش میکنم، میخواهم چیزی را که به آن اعتماد دارم، بگویم، بیان کنم، مطرح کنم اما به فرم و پاکیزگی زبان هم توجه دارم. پس با این وصف ترجیح میدهم که زیرمجموعه هر دو دسته باشم.
شما در عرصه ادبیات نوجوان هم فعالیت میکنید، خودتان چه مکانیزمهایی برای جذب نوجوانان به ادبیات خاصه داستان اعمال میکنید؟ با توجه به اینکه جاذبههای فراوان دیگری همزمان وجود دارند!
نوشتن برای نوجوانان برای من که نوشتن دو اثر بزرگسال و دو اثر نوجوان را تجربه کردهام، همیشه جذابتر بوده است. بهشخصه بسیار علاقهمند به قصهپردازی هستم و نوشتن برای نوجوان دست نویسنده را باز میگذارد که تا میتواند قصه بسازد و ماجرا از پی ماجرا بیافریند اما ترغیب نوجوانان به مطالعه بحث دیگری است. همانطور که در متن سوال اشاره کردید جاذبههای فراوانی وجود دارد که مطالعه را به مراحل آخر وقتگذرانی نوجوان میفرستد و اینکه نیاز به مطالعه هنوز در نوجوانان نهادینه نشده است. من بهعنوان نویسنده ترجیح میدهم فقط بنویسم و داستان خوب تولید کنم و دیگرانی بیایند فرهنگ مطالعه را ترویج دهند، کتابهای ما را تبلیغ و به نوجوان معرفی کنند و نیاز به مطالعه را بهعنوان یک نیاز اصلی و ضروری روزمره در سبد وقتگذرانی نوجوان بگنجانند. در این بین خوب نوشتن وظیفه من است و بهویژه در مورد مخاطب نوجوان، همیشه به این فکر میکنم که اگر اثر من جذاب باشد، شاید بتواند نوجوانی را با مطالعه آشتی بدهد و ترغیبش کند که پس از مطالعه اثر من، به کتابهای دیگر نیز رجوع کند. این برای من یک موفقیت بزرگ محسوب میشود.
فکر میکنید جریان داستاننویسی ما از طریق زنان نوجو به کدام سمت خواهد رفت؟ نقش پرتعداد زنان را در ادبیات داستانی چند دهه اخیر، چگونه تحلیل میکنید؟
از ابتدای مصاحبه منتظر بودم که چون مصاحبهشونده یک زن است، سوالی خاص در مورد داستاننویسان زن پرسیده شود و هنوز نمیتوانم درک کنم که چرا این تقسیمبندی تا این حد محبوب و رایج است. داستاننویسان زن اضافه شدهاند، باور کنید به همان اندازه به میزان رویکرد مردان نیز به داستاننویسی افزوده شده است اما از یک نویسنده مرد در مورد داستاننویسان مرد و گرایششان به داستاننویسی سوال نمیشود.
زنان داستان ایرانی را به سمت خاصی نمیبرند. لااقل به سمت مخالفی از آنچه مردان میبرند، نمیبرند. البته منکر تفاوتهای نوشتاری در نوشتاز زنان و مردان نیستم اما اطلاق زیرگروهی بهنام ادبیات زنانه را درک نمیکنم. جایی خواندم که نویسندهها دو جنسیتی هستند. بهنظرم خیلی منطقی آمد. در میان نویسندگان مرد بهجز معدود نویسندههایی که وجوه زنانه بسیار کمی در آثارشان است (مثل همینگوی)، باقی زنانهنویسی! هم کردهاند. آیا طبق تقسیمبندی ادبیات زنانه یا زنانهنویسی که الان خیلی رایج شده باید به مخملباف هم به خاطر «باغ بلور»ش گفت زنانهنویس یا به فلوبر به خاطر «مادام بواری»اش؟ من دو رمان نوجوان دارم و در هر دو شخصیتهای اصلی پسر هستند و هیچ شخصیت نوجوان دختری در هیچکدام از این دو رمان نیست؛ من مردانهنویسم؟ خوشحالم که زنان نیز «مانند مردان» به داستاننویسی گرایش بیشتری پیدا کردهاند و تجربیات و نگاه شخصی خود را مینویسند! دستهبندی در ادبیات و هنر فقط به درد تحلیل و آمار میخورد و بس.
کار منتقدان ادبیات داستانی را در حال حاضر چطور ارزیابی میکنید؟ مشخصا روی آثار شما نقد جدی و رسمی نوشته شده است؟
متاسفانه در ادبیات ما منتقد تاثیرگذار کم داریم؛ یعنی منتقدی که به اعتبار نظرش بشود کتابی را انتخاب کرد و مطمئن بود که نظر این منتقد صائب است. البته نه اینکه کلا نداشته باشیم، انگشتشمار هستند. بهنظرم وظیفه منتقد رصد بازار و کشف است. بهشخصه منتقدی را ستایش میکنم که بهدور از اعتبار ناشر، نام نویسنده و شهر نشر کتابی ارزشمند را کشف و معرفی کند اما در حال حاضر برعکس است؛ کتابی که دیگری انتخاب کرده به دست منتقد میرسد، منتقد کتاب را میخواند، مکانیکی یادداشتهایی برمیدارد، کتاب را در فرمولهای رایجی که در راه منتقد شدن آموخته میریزد و هرجا را که کاملا منطبق بر فرمول نبود، ایراد میگیرد؛ یعنی نقد که باید یک عمل خلاقانه باشد و منحصربه هر اثر، تبدیل شده به یک تعداد فرمول و مولفههای از پیش تعیین شده. البته در این مورد جمع بستن کمی بیانصافی است. در مورد آثار خود من، نقد مهدی ابراهیمیلامع بر رمان «خورشید توی بشقاب اژدها» نقدی بود بهدور از کلیگوییهای رایج، دقیق و منصفانه. منتقد کتاب را با دقت خوانده بود که این خودش بسیار ارزش دارد و به نکاتی اشاره کرده بود که برای نوشتن آثار بعدیام میتواند مفید باشد. این یکی از ویژگیهای نقد خوب است که نویسنده از نقد بیاموزد و برای خود من هر نقدی (چه مثبت و چه منفی) خوشحالکننده است؛ چون بالاخره کسی کتابم را خوانده و عکسالعمل نشان داده است.
مخاطبان شما به کدام یک از آثارتان بیشتر اقبال نشان دادهاند؟ فکر میکنید که دلیلش چیست؟
طبق بازخوردهایی که داشتهام، مخاطبانم رمان بزرگسال «آینه تال» و رمان نوجوان «خورشید توی بشقاب اژدها» را بیشتر دوست داشتهاند. یک دلیلش شاید این باشد که این دو اثر، از آثار متاخر من هستند و احتمالا نسبت به دو اثر اولم پختگی بیشتری دارند و دلیل دیگرش حدس میزنم توجه بیشتر من به عنصر تعلیق در این دو اثر باشد؛ یعنی واقعا دلم میخواست مخاطبم را مثل ملک جوان بخت بر تخت بنشانم، شهرزادوار برایش قصه بگویم و او را معلق نگه دارم برای خواندن ادامه داستان در «شبی دیگر». البته خودم هر چهار کتابم را دوست دارم؛ چون هر کدام نمود و بروز روحیات و احساس من در دورهای خاص از زندگیام است. مجموعه داستان اولم بهنوعی دفترچه خاطراتم است. نه خاطراتی از وقایع زندگیام، بلکه با مرور این مجموعه حس و حالی که در زمان نوشتن هر یک از داستانها داشتهام، برایم مرور میشود.
چه توصیهای برای علاقهمندان و نوجویان ادبیات داستانی دارید؟
خواندن و نوشتن هر چه بیشتر، بهتر؛ تا جای ممکن دور ماندن از جریانهای ادبی رایج که میتوانند به نوشتن و خلاقیت جهت دهند. نه اینکه همیشه دور بمانند، بلکه صبر کنند تا به بلوغی برسند که بتوانند تحلیل کنند و هر آنچه را در محافل ادبی گفته میشود، بیچونوچرا نپذیرند. نوشتن را بر نویسنده شدن ترجیح دهند. برای نویسنده شدن وقت بسیار است! و صبور باشند. داستاننویسی یک هنر دیربازده است و نتیجه گرفتن در آن نیازمند صبر و استمرار است.
از برنامهها و اهداف آینده تان در حوزه ادبیات داستانی هم کمی برای ما بگویید؟
مجموعه داستانی دارم که در مرحله بازنویسی است (حدود نیمی از داستانها بازنویسی نهایی شدهاند و روی بقیه باید کار شود) طرحی برای یک رمان نوجوان تازه دارم که دوستش دارم و به قولی گریبانم را گرفته! اما از آنجا که درگیر بازنویسی فیلمنامه سینماییام هستم، موقتا هم رمان و هم مجموعه داستان را به نفع فیلمنامه کنار گذاشتهام.
سخن پایانی؟
بهعنوان حرف آخر ترجیح میدهم خاطرهای تعریف کنم؛ هشت ساله که بودم، فکر میکردم نویسنده شدن یعنی یکی داستانی بگوید و تو بنویسی. از مرحوم پدرم خواستم کمک کند نویسنده شوم. کاغذ و قلم آوردم، او گفت و من نوشتم. داستانی بداهه از خود ساخت و پر و بال داد، داستانی چهار صفحهای. تمام که شد صفحه اول را گذاشت و باقی را پاره کرد. گفت: «از ادامه صفحه اول خودت دوباره بنویس، یه جور دیگه بنویس، یه جور که به فکر من نرسه». این نخستین درس داستاننویسی بود که من فراگرفتم؛ جور دیگر نوشتن... .