bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۱۰۱۷
تاریخ انتشار: ۳۷ : ۱۹ - ۲۹ بهمن ۱۳۹۶
سحرگاه کشتی مسافرتی با چند بوق ممتد از بندر نیوهاون انگلیس به مقصد ایران از اسکله جدا می‌شود. سارا جنیتگز روی عرشه کشتی با چشمانی اشک‌بار برای خانواده خود دست تکان می‌دهد...
خداداد رضایی:
سحرگاه کشتی مسافرتی با چند بوق ممتد از بندر نیوهاون انگلیس به مقصد ایران از اسکله جدا می‌شود. سارا جنیتگز روی عرشه کشتی با چشمانی اشک‌بار برای خانواده خود دست تکان می‌دهد. او یک سال است که مقطع کارشناسی خود را در رشته باستان‌شناسی تمام کرده و حالا برای ماموریتی چندساله انگستان را به مقصد ایران ترک می‌کند. کشتی آرام‌آرام سینه آب‌ها را می‌شکافد و جلو می‌رود؛ سارا نگاهش را از پنجره کشتی به‌سوی بندر نیوهاون می‌کشاند تا یک‌بار دیگر در یک سفر طولانی نظاره‌گر زادگاهش باشد. کم‌کم چراغ‌های بندر رو به خاموشی می‌روند و سپیده روز هویدا می‌گردد. سارا هنوز دلش پیش خانواده‌اش است اشک‌هایش را با دستمال جیبی که دارد ،روی گونه‌هایش پاک می‌کند و داخل کابین کشتی می‌شود و روی صندلی به فکر فرو می‌رود. بعد از چند دقیقه‌ای دفترچه یادداشت خود را باز می‌کند و در حالی که هنوز بغض جدایی دارد، شروع به نوشتن می‌کند. روزها و هفته‌ها می‌گذرد و کشتی روی امواج پر تلاطم اقیانوس بالا و پایین می‌رود و سارا نظاره‌گر اقیانوس است و گاهی جملاتی را یادداشت می‌کند تا بالاخره بعد از چندین روز کشتی در بندر کنگان ایران پهلو می‌گیرد. مردم بندر که تا به حال چنین کشتی زیبایی را به چشم ندیده بودند، جمع می‌شوند روی اسکله تا این کشتی زیبای انگلیسی را تماشا کنند. 

شش کارشناس باستان‌شناس انگلیسی با نقشه و ساک‌های خود به اتفاق تعدادی همراه پا به عرشه کشتی می‌گذارند. از بین مسافران دختری زیبا و قد بلند از کشتی خارج می‌شود. سارا با ساکی که در دست داشت، نظرها را جلب کرده است. مردمان سختکوش در هوای تفتیده بندر متحیر بودند که این اجنبی‌ها برای چه کاری به بندر آمده‌اند؛ نکند دوباره توطئه‌ای در کار است. بعد از چند دقیقه مسافران با ماشین جیپی که منتظر آنها بود، حرکت می‌کنند و چند روز بعد سر و کله آنها در بندر پیدا می‌شود و عده‌ای کارگر بومی را استخدام می‌کنند تا کاوش‌گری برای شهری که سال‌ها زیر خاک مدفن شده، آغاز شود. علی دی‌تقی، جوانی تنومند که زور و قدرتش برای همه اهالی بندر زبانزد عام و خاص بود هم به استخدام انگلیسی‌ها درآمد. دی‌تقی هر روز قبل از رفتن علی به محل کار، بقچه ناهار او را می‌بست و روانه کارش می‌کرد. علی هم با دوچرخه اطلسی بیست و هشت در کوچه و جاده سنگلاخی رکاب می‌زد تا به محل کارش می‌رسید.

مدت‌ها می‌گذشت و هر روز بخشی از نمای شهری از زیر خاک‌ها پیدا می‌شد. سارای انگلیسی کم‌کم با کارگران ‌به‌خصوص علی دی‌تقی آشنا شده بود و بعضی مواقع با دوچرخه علی اطراف گشتی می‌زد و هوایی تازه می‌کرد. علی هم چند واژه انگلیسی بلد کرده بود و هر ازگاهی جلو دی‌تقی پز می‌داد؛ هر چه ایام می‌گذشت دلبستگی سارا نسبت به علی بیشتر می‌شد تا جایی که دیگر دو نفری سوار دوچرخه می‌شدند و عصرها وقتی آفتاب بندر سوزشش کمتر  و رو به غروب نزدیک می‌شد با هم دور بندر یا سر اسکله گشت می‌زدند. بعضی از مردم هم باد دیدن آنها متلک‌هایی را روانه علی دی‌نقی می‌کردند. سارا سعی می‌کرد بیشتر به علی انگلیسی یاد دهد و در عوض علی هم چند کلمه فارسی به سارا یاد داده بود. سارا عاشق قلیه‌ماهی دی‌تقی بود. دی‌تقی هم سر اسکله می‌رفت ماهی هامور تازه می‌خرید و با تمر درجه یک هندی چنان قلیه درست می‌کرد که بویش تا هفت خونه می‌پیچید و سارای انگلیسی از خوردن قلیه ماهی دی‌تقی لذت می‌برد. بندر سیراف با همه غم‌هایی که در طول سالیانی دراز از آن زلزله مهیب دید و بخشی از آن زیر دریا فرو رفت و بخشی دیگر زیر خاک‌ها دفن شده بود، بعد از ماه‌ها تلاش از زیر خاک بیرون کشیده شد ولی دیگر پیر شده بود، بندری که که سالیان دراز محل داد و ستد تاجران ایرانی و خارجی بود و کشتی‌های زیادی که در بندر سیراف پهلو می‌گرفتند.

با گذشت ایام سارا جنیتگز دیگر کاملا عاشق علی دی‌تقی شده بود و او را دوست داشت و چشم به راهش بود تا دوچرخه علی از جاده سنگلاخی سیراف پیدا شود و به محل کارش بیاید. سال‌ها گذشت و بخشی از شهر از زیر خاک‌ها چشم گشود و ماموریت انگلیسی‌ها داشت به اتمام می‌رسید. سارا به علی دی‌تقی پیشنهاد ازدواج داد تا با هم به انگلستان بروند ولی دی‌تقی حاضر نشد تنها پسرش را به یک کشور اجنبی بفرستد. همیشه می‌گفت: «پسرم بری کشور اجنبی، خار و کور میشی و غم دوریت برای من کشه» ولی خب مهر سارا هم به دلش نشسته بود و به نوعی او را دوست داشت. در عوض لباسی با گلابتون دوخت و به سارا هدیه داد تا با خودش به کشورش ببرد.

سارا با سه سال خاطره در ایران، آخرین نگاه اشکبارش را در چشمان علی دی‌تقی دوخت و برایش دست تکان داد و ایران را به مقصد انگلستان ترک کرد تا غم دوری‌اش بر دل علی دی تقی چنبره زند و بر بلندی کوه بندر سیراف نوای سوزناک شروه سر دهد. بعضی وقت‌ها هم می‌رفت روی قبور سنگی در دره لیر و شیلو و یا سر چاه سنگی می‌نشست و دق دلش را خالی می‌کرد. بعد از رفتن سارا فقط گاهی پستچی نامه سارا را برایش می‌آورد که در آن نامه‌ها گاهی سارا عکس خودش یا کارت پستالی با یک جمله عاشقانه و در باب غم فراق برایش می‌فرستاد. علی دی‌تقی عکس‌های سارا و نامه‌هایش را در اتاقش چسپانده بود و هر روز به آنها خیره می‌شد. تا این‌که انقلاب اسلامی پیروز شد و مردم در تب و تاب انقلاب در جوش و خروش بودند و طبق اقتضای زندگی، نامه‌های بین آنها هم کمتر شد و سارا و علی هم همدیگر را نیمه فراموش کردند. دی تقی هم برای بچه‌اش علی، دختری از محل طلب کرد و بعد از یک هفته جشن عروسی و تنبک و نی‌همبون بالاخره علی هم متاهل شد. علی روی کشتی ماهیگیری کار می‌کرد که خبر مرگ دی‌تقی او را چند روزی چله‌نشین مادرش کرد حالا او نه پدر و نه مادر داشت فقط دو سه بچه قد و نیم‌قد که علی به‌زور شکمشان را پر می‌کرد. با گذشت ایام رخساره جوانی هم از علی رخت بر بست و او دیگر قدرت جوانی را نداشت و مجبور شد خونه‌نشین شود؛ سی و پنج سال از آخرین دیدار سارا جنینگز و علی دی تقی می‌گذشت که خبر آمد همایش بندر سیراف برگزار می‌گردد و از شش باستان‌شناس انگلیسی که در پیدایش شهر سیراف نقش داشتند، دعوت کردند که به ایران بیایند.

یکی از آنها سارا جنیتگز بود. همه شش نفر جواب مثبت دادند مقدمات همایش آماده شد تا این‌که هواپیما حامل انگلیسی‌ها در فرودگاه تهران بر زمین نشست و سپس با هواپیمای داخلی راهی عسلویه شدند. وقتی هواپیما بر زمین عسلویه نشست و مسافران پیاده شدند. سارا چند دقیقه‌ای در فضای فرودگاه ایستاد و ادای احترام کرد به سرزمینی که از آن خیلی خاطره داشت و چند قطره اشک شاید از سر شوق، شاید هم به عشق علی دی‌تقی روی گونه‌های سالخورده‌اش سرازیر شد.

سارا دیگر پیر شده بود همان سرنوشتی که بر علی دی تقی می‌گذشت... سارا از بقیه همکارانش می‌خواهد قبل از رفتن به هتل سری به بندر سیراف بزنند بقیه هم می‌پذیرند و با راننده ماشین شاسی بلند مشکی که منتظرشان بود راهی بندر سیراف می‌شوند، همین که به مقصد می‌رسند نگاه‌ها به شهری باستانی خیره می‌شود که سی و پنج سال پیش توسط همین پیرمردها و پیرزن‌های انگلیسی از زیر خاک بیرون کشیده شده بود. سارا به محض توقف ماشین راهی خانه علی دی‌تقی می‌شود. گام‌هایش می‌لرزد و مسیر را تا خانه علی دی‌تقی را با خاطرات گذشته می‌پیماید و مثل یک فیلم خاطرات جوانی در بندر سیراف را از جلو دیدگانش می‌گذراند. کوچه تغییر کرده بود و چهره مردمانی مهربان و ساده که با تعجب به او نگاه می‌کردند و او در چشمان همه آنها چهزه معشوق گذشته‌اش علی دی‌تقی را می‌دید، حدسش درست بود. اینجا باید همان کوچه باشد و با سوالی که از یکی از اهالی محل کرد خانه علی دی‌تقی را پیدا کرد. با اکراه دست می‌برد روی زنگ خانه، قلبش به طپش افتاده است، زنگ را فشار می‌دهد بعد از چند لحظه جوانی در را می‌گشاید وای علی دی‌تقی، سارا یک‌باره می‌خواهد توی بغلش بپرد که پشت سر جوان پیرمرد و سپس زنی پیدا شد، پیرمرد علی بود و سارا که رسم و رسوم ایرانی را از یاد نبرده بود خویشتنداری می‌کند تا جلوی زنش حرمت‌ها شکسته نشود و جوان رضا پسر علی بود که مویی اختلاف از جوانی علی نمی‌زد.

 بعد از گپ‌و‌گفت فراوان ناخدا علی، سارا و دوستانش را برای ناهار فردا دعوت می‌کند. فردای آن روز زن علی به کمک دختر بزرگش که موقع شوهرش بود، ناهار قلیه‌ماهی هامور را آماده کردند و شش پیرمرد و پیرزن انگلیس مهمان آنها می‌شوند. سارا یک نگاهی به رضا می‌کرد و نگاهی دیگر به علی و خاطرات گذشته را مرور می‌کرد. روزی خوب به‌یاد گذشته را سپری می‌کنند و سپس به هتل برمی‌گردند. فردا روز همایش وقتی نوبت سارا جنیتگز می‌رسد او نگاهی به جمعیت می‌کند و سپس از مجری می‌خواهد علی دی‌تقی را دعوت کند بیاید بالا در جایگاه کنارش بنشیند، مجری متعجب و در کمال ناباوری این پیرمرد را صدا می‌زند جمعیت او را تشویق می‌کنند. علی دی‌تقی با شرم نگاهی به زنش و فرزندانش می‌کند ولی آنها خوشحال و خندان در حال دست زدن و تشویق او هستند، همه به احترامش بلند می‌شوند. سارا هم ایستاده و او را تشویق می‌کند و ناخدا علی دی‌تقی عصازنان خود را با کمک فرزندش به جایگاه همایش می‌کشاند همایش با جمع‌بندی و تقدیر و تشویق به پایان می‌رسد و از ناخدا علی دی‌تقی هم تقدیر می‌گردد، سارا انگشتری را که سال‌ها به یادگاری در دست داشت، بیرون می‌آورد و به زن علی هدیه می‌دهد. سال‌ها می‌گذرد و بعد از چند سال از این جریان در سال ۱۳۹۲ سارا و علی در یک غروب غمگین همزمان از دنیا می‌روند. تا شرح رمانتیک آنها قصه ما را شکل بخشند.

پانویس: بخشی از داستان بر اساس روایت واقعی یکی از اهالی بندر نگارش شده است.


نام:
ایمیل:
* نظر: