bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۱۳۱۹
تاریخ انتشار: ۱۵ : ۲۰ - ۱۹ فروردين ۱۳۹۷
کتاب بادبادک‌‌باز؛
بادبادک‌باز (نوشته خالد حسینی، ترجمه مهدی غبرائی) را شاید نتوانم شرح کنم. حالا که هفت ‌هشت ساعتی از تمام‌کردنش گذشته شروع می‌کنم به نوشتن اما نمی‌دانم چه باید بنویسم؟ چطور می‌شود نوشت.
بامداد جنوب- فاطمه حاجی پروانه:
بادبادک‌باز (نوشته خالد حسینی، ترجمه مهدی غبرائی) را شاید نتوانم شرح کنم. حالا که هفت ‌هشت ساعتی از تمام‌کردنش گذشته شروع می‌کنم به نوشتن اما نمی‌دانم چه باید بنویسم؟ چطور می‌شود نوشت. می‌نویسم فقط برای این‌که عهد بسته‌ام هر کتابی را که خواندم تا درباره‌اش ننوشتم، سراغ کتاب دیگری نروم ولی مگر می‌شود نوشت؟ تنها جمله‌ای که در ذهنم تکرار می‌شود همین است: «بادبادک‌باز تمام شد؛ اشک‌های من ولی برای خاطرات این خاک تمامی نخواهد داشت» نقطه، سرخط...

بادبادک‌باز کتاب نبود؛ سکانس بی‌نقصی از نمایش جنگ بود در صحنه خاک‌آلود و غم‌گرفته سرزمین همسایه؛ افغانستان. بادبادک‌باز شاید پنجره شکسته عمارتی متروک بود در محله «وزیراکبرخان». ما پشت آن پنجره نشستیم و فقط چند سطر تماشا کردیم و هامون‌ هامون گریستیم. بادبادک‌باز موج سنگین و سرگردانی بود که مرا در خود فروکشید. مدتی مدهوش کرد و با خود برد. در این اغما جملاتی از رنج جنگ در گوشم زمزمه کرد و به ساحل پسم داد... ژولیده و کوفته و نیمه‌جان. بعد از پایان داستان، من همان بودم که بودم با دلی که دیگر «آن» نبود. دلی شرحه‌شرحه از تیغ جنگ، تیغ تفرقه، تیغ رنج، رنج همسایه، رنج غریبگان سرزمینم که همیشه از چشم‌های بادامی و غمگین شناختمشان اما هرگز ندیدمشان، دوستشان نشدم و حالشان را نپرسیدم. این کتاب از زبان آنها به من گفت: «ما درد کشیده‌ایم که اینجاییم!» 

بادبادک‌باز را نمی‌توانم بگویم که چه است و چگونه است؛ آن را فقط گریه می‌کنم و دیگر هیچ! نقطه سر خط. از ساختار قوی و بی‌نقص داستان چیزی نمی‌نویسم. از تصویرهای ناب، نقاشی صحنه‌ها با کلمات، از خلاقیت نویسنده در تشبیه موقعیت‌ها، از قدرت نویسنده در باورپذیرسازی وقایع و پدیده‌ها، از گرانمایگی درون‌مایه داستان و تمام عناصر داستانی که مثل ستاره در کنار هم درخشیدند حرفی نمی‌زنم. اینها را کنار می‌گذارم، کلاه از سر برمی‌دارم و تا کمر خم می‌شوم در مقابل نویسنده‌ای که با شجاعت، بی‌تسامح و بی‌تعصب، بادبادک‌باز را از زبان مردی خداباور نوشت و این خداباوری یا ناباوری! که در یک‌سوم ابتدای داستان مطرح شده بود، در طول داستان به معمایی تبدیل شد و در پایان به زیباترین شکل ممکن جواب داد و تثبیت شد.

داستان، نه صرفا شخصیت‌محور بود و نه فقط موقعیت‌محور. به واقع تلفیقی از این دو بود. پی‌رنگ محکم و بی‌خدشه داستان، شخصیت‌ها و موقعیت‌ها را در دست گرفته بود و حرکت می‌داد و داستان روی ریلی محکم و منطقی پیش می‌رفت. شخصیت‌پردازی‌ اعضا را بی‌نظیر نمی‌دانم. شاید می‌شد حسن را از این سفیدی محض بیرون آورد و او را خاکستری‌تر گرفت. البته اصرار نویسنده را برای پاک و بی‌گناه نمودن حسن، درک می‌کنم. حسن، نماینده معصومیت ازدست‌رفته افغانستان بود و وفاداری برادرانه گروهی که ماندند و گلوله‌باران شدند. حسن، پسر ناخواسته بی‌مبالاتی و هوس‌بازی بود. برادر خنجرخورده از برادر و پدرِ از دست‌رفته قومی که سخت قربانی شدند. حسن، نماینده همه آن چیزی بود که در افغانستان از دست رفت و رحیم‌خان را اشاره می‌کنم؛ به شخصیت بی‌نقصی که از ابتدای داستان آمد تا نخ تسبیح دو نیمه دور از همِ ماجرا باشد و البته هنر نویسنده این بود که مخاطب، به راحتی وجود رحیم‌خان را می‌پذیرد، باور می‌کند و حتی لازم می‌داند.

این کتابِ چهارصد و اندی صفحه‌ای وقت بسیار کمی از من گرفت، چون کشش داستان مرا با خود برد و اجازه نداد کتاب را به زمین بگذارم؛ بنابراین در کمترین زمان ممکن آن را تمام کردم. این قدرت نویسنده در همراه‌سازی مخاطب، بی‌نهایت ستودنی است. پیش‌بینی‌ناپذیری ماجراها، به‌خصوص پایان داستان و این‌که پرده‌ها به‌تدریج کنار رفت و رازمگوی داستان، برادری امیر و حسن، مرحله به مرحله بازگو شد، این‌که ما پایان داستان را در صفحات پایانی حدس می‌زدیم اما نمی‌دانستیم قرار است در این حد از کمال و زیبایی به پایان برسد... اینها همه ستودنی است. پایان داستان بی‌نظیر بود، چراکه مخاطب را به نقطه عطف داستان برگرداند و ناامیدی محتومی را که در رگ‌هایمان دویده بود، به نشاط و امید اوج داستان بازگردانید اما آن ناامیدی از چه بود؟ آیا جز این است که سهراب، قربانی تراژدی شاهنامه شد؟ آیا امیر، نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود؟ یا نه... یا می‌شود به اوج قصه برگشت؟ اوج قصه کجاست؟ آن نقطه عطف؟ بخوانید، این چهارصد و پنجاه و اندی صفحه را بخوانید تا به آن نقطه عطف برسید تا بخندید برای لحظه‌ای بعد از تحمل دریایی از درد. بخوانید تا بدانید که کوچ، فرزند ناخلف جنگ است و جنگ، زن هرجایی و هرزه‌ای‌ است که شرف باقی نمی‌گذارد و آبرو برنمی‌دارد. چون در کشورم مهاجرین فراوانی دیده‌ام این کتاب را برای هدیه‌دادن مناسب می‌دانم. مردم سرزمین من باید بدانند کسانی که در نهایت، کوچ را انتخاب کردند تنها یک دلیل ساده و تلخ داشته‌اند: «چاره‌ای جز این نبود!» نقطه سر خط...
و رحیم‌خان گفت: «... امیدوارم به این نکته توجه کنی؛ مردی که وجدان نداشته باشد و محبت سرش نشود، رنج هم نمی‌برد. امیدوارم با این سفر به افغانستان رنج تو هم به پایان برسد.»


برچسب ها: فرهنگ ، هنر ، کتاب ، ترجمه ، داستان ، تراژدی
نام:
ایمیل:
* نظر: