بامداد جنوب- رحیم رستمی:
اینکه «منوچهر بدیعی» ادعا میکند، برخی از این شکستهنویسیها در ادبیات داستانی ما، دچار املای نامتعارف هم میشوند، سخنی بسیار درست است. وی استدلال میکند که این نوع نگارش، دیگر تخیل نیستند. آیا بهراستی خلاقیت نویسنده این است که صداها را فقط به شکلی ضبط کرده روی کاغذ پیاده کند؟ پس اثر و نوشتهای که باید متعلق به نویسنده باشد در چه جایگاهی است؟ آیا این داستان کوتاه تراوش ذهن اوست؟ اینکه من بنشینم در قهوهخانه سر گذر و به صداها و نجواهای ایشان گوش فرا دهم، کاری غیر از یک بستهبندی یا جمع کردن واژههای توده مردم انجام دادهام؟ پس این کار، پژوهش است و مربوط به فلکلور. خلقی به معنای ادبی صورت نگرفته است. باید پرسید شکستهنویسی تا چه اندازه؟ «حسن صلحجو» در کتابش به نام اصول شکستهنویسی به برخی از این واژگان اشتباه در دیالوگنویسیها حمله میکند.
انسان اهل چالش است و از درگیری با مشکلات لذت میبرد. بخش مهمی از لذت ادبی در همین امر نهفته است اما اگر این چالش فراتر از توانایی ما باشد، لذت به اضطراب بدل میشود... اگر شمار واژگان دگردیس شده در نوشتهای زیاد باشد، آن را نمیتوان خواند یا دستکم با شکنجه میتوان خواند. هنگامی که میکوشیم خطی باستانی یا رمزی را در کتیبهای کهن بازشناسیم، تحمل این شکنجه طبیعی است اما در خواندن گفتوگوی شخصیت های داستان تحملناپذیر است. زمانی که صرف میکنیم تا واژهای دگرگون شده را بازشناسی کنیم، لذت خواندن مطلب را کم میکند و آزاردهنده میشود.
یک: شیفتگی به زادبوم
بعضی از این داستاننویسان آنچنان به جغرافیا و اشیای گرداگرد محیط خویش شیفتهاند که پنداری، همه هستی شخصیتها و جهانبینی آنها در همین امکانات خلاصه شده و هیچ راهی به جز پیاده کردن آن نکات دیده و شنیده شده ندارند. دیالوگها و توصیفها به سختی در برابر دیدگان لذتجوی خواننده ناکام حرکت میکنند و دیگر چیزی به نام ادبیت متن وجود ندارد. گویا او (نگارنده) علقههای شخصی نهفته در درون خود را انبار کرده و درصدد آن است تا حتما مخاطب هم به آنها شیفتگی بی حد و حصر نشان دهد. گویا او نمیداند که نوشتن، خودش معیارهایی دارد که نباید این چنین لجام گسیخته قلم را به چرخش در آورد.
دوم: مثالها
برای روشن شدن موضوع به دو نمونه اشاره میکنیم. یک نمونه از دیالوگنویسی صحیح و دیگری از گفتوگوهایی در یک داستان دیگر که مخاطب را دچار سرگیجه میکند و آنجاست که باید گفت، اینکه دیگر ضبط کردن نکته به نکته حرف زدن آدمهایی است در جریان زندگی معمولی. تکلیف زبان چیست؟ الف) داستان ترس و لرز، نوشته غلامحسین ساعدی: زاهد گفت: «دریا که می رم، پاهام ورم میکنه. دریا با من بد شده.» محمد احمدعلی گفت: «آره، دریا با همه دشمن شده، چرا اینجوری شده زاهد؟» یا در این دیالوگها از همین کتاب: «نپرس زاهد، اگه بخواهم بگم تمام تنم تخته میشه.» زاهد گفت: «حالا که این طوره، پس نگو.» در نوشتههای بالا اگر دقت کنیم، واژگان بهراحتی قابل خواندن است؛ یعنی اساسا هجای هر واژه تقلیل یافته و در گفتار هم استوار.
ب) داستان «دی حلیمو و بچههایش از مجموعه «خالو نکیسا، بنات النعش و...» نوشته ایرج صغیری: حالا اگر از کاهش هجاها درگذریم و کاری به این مساله هم نداشته باشیم، برای نوشتن صحیح دیالوگ (اسم اشخاص، توصیف ،وضعیت و...) به چه ریسمانی باید چنگ زد؟ اینکه همه چیز را به عینه بیان کنیم، چه اتفاقی میافتد؟ 1. از دریا واگشته، ماشوهاش رو هم صحیح و سالم نهاده دم دریا، همو ساعت ناخدا شعیب هم که میخواسه بره دریا، دیدهتش و پرسیده ازش: کجا دوراب به ای زودی؟ یا در اینجا: 2- او دیگه مرده آقای مدیر، مو شورم میشناسم... و همچنین این دیالوگها: 3-«خدا ری سرشهادن مو دیگم هیچم نگر تن.»، 4-«کره سگ مادر... بیل سر جاش...»، 5-«میگن بِرَ توری خان گفته نمیدم، ملکمه، آقا نمیدم. یعنی خان از خدو و از زمین میگذره؟»، 7-«مگه لیوه شدی تو هم؟ ...اما حالا رعیتش تو روش وایساده و دومن دویش میکنه، یا باید سی خدو بکشه یا از ای ولات بره.» و 7-«صبا یخنی درست کن.»
نمونههای بسیاری از لکنت زبانی در این دیالوگهای ناقص وجود دارد. مثلا در شماره هفت، منظور از «صبا» بهطور قطع اسم خاص یک انسان نیست. بلکه «صبا» به ضم صاد، در گویش بوشهری همان فردا است. یا در شماره چهار، کلمه «بیل» همان گذاشتن است. در شماره دو، کلمه شوهرم به طرز خیلی نادرستی به «شورم» تغییر شکل یافته که در شکستهنویسی اشتباه است. اگر بخواهیم به این سیاق بنویسیم، لاجرم در کنار مخاطب هم باید یک فرهنگ لغت باشد تا بداند که مثلا معنای این گزاره چیست: خدا ری سرشهادن مو دیگم هیچم نگرتن... قاعدتا این نوع نوشتار، همان پژوهش در فرهنگ عامه است و در این پاراگرافها خلاقیت بیش از اندازه به کنار رفته. ما ادبیت را فدای زادبوم خود میکنیم، فقط و فقط برای اینکه همه آن علاقهها را ذره به ذره در کتاب و داستان یدک بکشیم و همواره از آن تجلیل کنیم.