bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۱۷۴۷
تاریخ انتشار: ۲۶ : ۱۹ - ۰۶ خرداد ۱۳۹۷
مریم ایلخان در گفت‌وگو با بامداد جنوب:
پرده را کنار می‌کشد. نور، چشم‌هایش را می‌زند. درِ بالکن را باز می‌کند و نفس می‌کشد. اون روزم همین‌طوری بوی بارون می‌اومد... وقتی اومدم سرمو بذارم رو شونه‌ات... هولم دادی عقب. گفتی یه‌وقت یکی می‌بینه... دامن لباس عروسم زیر پام گیر کرد. گفتی مال آینه که قدت کوتاهه... از همون روز اول چغر بودی... البته فقط واسه من...
چطور می‌شود کتاب نخواند و نویسنده شد؟!بامداد جنوب- وندیداد امین:
«پرده را کنار می‌کشد. نور، چشم‌هایش را می‌زند. درِ بالکن را باز می‌کند و نفس می‌کشد. اون روزم همین‌طوری بوی بارون می‌اومد... وقتی اومدم سرمو بذارم رو شونه‌ات... هولم دادی عقب. گفتی یه‌وقت یکی می‌بینه... دامن لباس عروسم زیر پام گیر کرد. گفتی مال آینه که قدت کوتاهه... از همون روز اول چغر بودی... البته فقط واسه من... خودم دیدم با اون دخترخاله آکله‌ات چه‌جوری حرف می‌زدی!... می‌دونی؟ هیچ‌وقت نتونستم اونی بشم که تو می‌خوای... هیچ‌وقت نتونستم دلتو بگیرم تو دستم... می‌دونی؟» (بخشی از داستان «سینه خالی بهادر» صفحه 59).

مریم ایلخان در سومین روز از زمستان سال 1354 به دنیا آمد. در شش‌سالگی مدرسه را آغاز کرد و تقریبا از همان ابتدا مشخص بود در چه حوزه‌هایی استعداد و مهارت دارد. از خط‌خطی‌های حاشیه روزنامه‌ها و کتاب‌های خشک درسی گرفته تا در و پیکر حیاط و کمد دیواری، همگی فریاد می‌زدند که این دختر عاقبت یا نویسنده می‌شود یا نقاش؛ اما ازآنجا که معمولا آدم‌ها در مسیر زندگی باید بحران‌های مختلفی را پشت سر بگذارند تا در نتیجه آمیزش این بحران‌ها و خمیرمایه‌های وجودی خود به یک شخصیت مستقل با ویژگی‌های منحصربه‌فرد برسند، وی هم از این قاعده مستثنی نبود و در زمینه تحصیل به‌خصوص، پستی‌وبلندی‌های زیادی را تجربه کرد. نخست این‌که در پایان دوره راهنمایی تصمیم گرفت برای تحصیل در رشته گرافیک به هنرستان برود اما با مخالفت خانواده روبه‌رو شد. آن ایام خیلی طبیعی بود که خانواده‌های سنتی و مذهبی به‌راحتی رضایت ندهند فرزندشان به‌خصوص یک دخترِ آفتاب‌ مهتاب ‌ندیده، در رشته هنر ادامه تحصیل بدهد. 

خودش دراین‌باره می‌گوید: «مبارزه من نتیجه‌ای نداد و سر از رشته علوم انسانی درآوردم به این امید که در سال دوم و انتخاب رشته، ادبیات را انتخاب کنم که از بخت بد، بعد از اینکه سال اول دبیرستان را گذراندم استارت تحولات آموزش‌ و پرورش دامان مرا گرفت و رشته ادبیات و اقتصاد تلفیق شد و... سه سال با دروسی که هیچ سنخیتی با آنها نداشتم، سروکله زدم تا بالاخره دیپلم گرفتم اما هنوز حال و هوای تحصیل در رشته هنر از سرم نپریده بود. به هر جان کندنی که بود، توانستم تغییر رشته داده و با یک سال وقفه در رشته نقاشی پذیرفته شوم. همان سال ازدواج کردم و شرایط خاص زندگی، باز هنر را از من گرفت. از سال 75 تا سال 90 خانه‌دار بودم و در کنارِ خانه‌داری، مادری کردم، مطالعه کردم، داستان نوشتم، نقاشی کشیدم و... خلاصه سعی کردم که راکد نمانم. سال 90 دوباره دانشگاه شرکت کردم و این بار، هم در دانشگاه آزاد و هم سراسری پذیرفته شدم».

ایلخان پس ‌از آن در کلاس‌های داستان‌نویسی اساتیدی چون سیامک گلشیری و حسین سناپور شرکت کرد و به‌دنبالش مجموعه داستان «من هنوز بیدارم» را راهی بازار کرد. بعدها در کنار درس خواندن، از محضر اساتیدی چون ناصر تقوایی و محمد چرمشیر نیز بهره‌های بسیاری برد. همچنین استادش دکتر پروین سلاجقه که ورای رابطه استاد و شاگردی، درس‌های زیادی را چه در حوزه داستان و چه در امر زیستن به او یاد داد.
با مریم ایلخان گفت‌وگوی صمیمانه‌ای انجام داده‌ایم که شما را به خواندن آن در ادامه دعوت می‌کنیم.

نخست می‌خواهم بدانیم که چه چیزی باعث می‌شود که یک انسان دست به نگارش ادبی بزند؟ اساسا چه الزامی برای وجود این رویکرد است؟
الزام نیست. نیاز است. الزامی هم اگر باشد در لزوم برطرف کردن آن نیاز است. آفرینش‌گر بودن از ویژگی‌های آدمی است و نگارش شکلی است از آفرینش. انسان خلق می‌کند چون نیاز دارد چیزی را برگرفته از وجود خودش به‌وجود بیاورد. هست کند. این آفرینش را با دیگران به اشتراک بگذارد و به خودش آفرین بگوید و آفرین بشنود.

روند شکل‌گیری این پروسه (نگارش ادبی) در خود شما چگونه قوت گرفت و به شکل امروز درآمد؟
خاطرم است در سال‌های خیلی‌خیلی دور یعنی زمانی که هنوز نوشتن و خواندن را نیاموخته بودم، در خلوت برای خودم قصه‌پردازی می‌کردم و گاه آن قصه‌ها به اجرا درمی‌آمدند. شش‌سالگی به مدرسه رفتم و چیزی نگذشت که آن قصه‌ها به‌تدریج روی کاغذ نقش بستند. یادم هست وقتی می‌خواستم بنویسم دیگر چیزی جلودارِ من نبود. در اولین جای ممکن می‌نوشتم. حاشیه روزنامه، انتهای دفترِ مشق، حتی در و دیوار خانه پدری هم از نوشته‌های من بی‌نصیب نماندند. بعدها، در پایان هرسال تحصیلی شوق من جمع‌کردن برگه‌های سفیدِ انتهای دفترهایم بود. آنها را به هم منگنه می‌کردم و دفتری نو می‌ساختم و تمام تابستان را می‌نوشتم. بعدترها، چشمم دنبال دفترهایی بود که بتوانم با آنها ارتباط بگیرم. قلم و کاغذ همیشه برای من حیات داشتند و مانند دوستی امین مسیر زندگی را پا به‌پای من پیش آمدند. این روند همچنان ادامه دارد. دفترها و قلم‌ها هستند و البته صفحه کامپیوتر و کلیدهای کیبورد هم به آنها اضافه ‌شده‌اند. پیاده کردنِ برداشتِ من از وقایع زندگی به روی کاغذ، وسوسه‌ای بود که از کودکی تا همین لحظه مرا لحظه‌ای رها نکرده است.

کاستی‌ها و محدودیت‌های عرفی، اجتماعی و فرهنگی هم آیا سد راه شما شد یا حداقل روند فرسایشی با شما داشت؟ مثل موضوع جنسیت!
هرگز. ما در فضایی زندگی می‌کنیم که بی‌تردید جاهایی مجبوریم خودمان نباشیم. همه ما نقاب‌هایی داریم که هر روز به اقتضای آن روز، آن را به چهره می‌زنیم و فرد دیگری می‌شویم. من هم همین‌طور. نوشتن اما تنها امکانی است که به من اجازه می‌دهد خودم باشم و زندگیِ رنگ‌رنگ مرا در خلوتِ خودم رنگی نکند. من زندگی را همان‌طور که هست، می‌نویسم و بعد از زاویه دیدِ خودم به آن نگاه می‌کنم و باز می‌نویسم. نقبی می‌زنم به یک خاطره. چندی قبل در یک نشست ادبی، دوستی با اشاره به سن من گفت چطور ادعا می‌کنی هر روز می‌نویسی اما بعد از این همه‌سال، تنها یک مجموعه داستانِ صد و خرده‌ای صفحه‌ای به چاپ رسانده‌ای. بله. واقعیت این است که وقتی تلاش می‌کنی همان چیزی را که هست، بنویسی، طبیعی است که برای عرضه آن با مشکل روبه‌رو شوی. با این‌ همه، هرگز اجازه نداده‌ام محدودیت‌هایی که به آن اشاره کردید، روی صادقانه نوشتنِ من تاثیر بگذارد. خودسانسوری قلمِ یک نویسنده را نابود می‌کند. من اجازه نداده‌ام سانسور به حریم من راه پیدا کند. حتی این‌که داستان‌هایم اجازه انتشار پیدا نکنند و خوانده نشوند. مهم این است که آنها زنده‌اند و جایی دارند نفس می‌کشند.

از اساتید خودتان و تجاربی که از آنها کسب کردید، به‌خصوص تقوایی و چرمشیر و ... برای ما بگویید. تاثیر از رویکرد آنان آیا به قلم شما جهت خاصی داده که مثلا به تقلید صرف بینجامد یا نقش یک راهگشا و هادی را داشته باشد؟
در سال 1384 به توصیه دبیر ادبیات دوران دبیرستانم خانم عاطفه فندرسکی عزیز، در کلاس‌های داستان‌نویسی جهاد دانشگاهی که آن زمان در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برگزار می‌شد، ثبت‌نام کردم. این دوره و البته دوره‌های متعددی را با جناب استاد سیامک گلشیری گذراندم. در یادگیریِ داستان‌نویسی، مهم‌ترین بخش رساندن ایده به داستان است. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم فردی صبور باید تا این مسیر را پا به‌پای شاگردانش طی کند و در پایانِ این دوره که گاه ممکن است سال‌ها به طول بینجامد بگوید: «خب. این داستان شد» یا «دیگر امضای خودت را پیداکرده‌ای». من این مسیر را مدیون صبوری و هوشمندی استادم آقای گلشیری هستم.

 پس از او، در دوره‌های رمان‌نویسی استاد حسین سناپور هم شرکت کردم و در محضر وی نیز بسیار آموختم و اما بهره‌ای که از تجربه بی‌مانند اساتیدی چون ناصر تقوایی و محمد چرمشیر بردم، کاملا متفاوت است. این دو دوره را با عناوین فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی در موسسه «کارنامه» گذراندم اما موهبتی که نصیب من شد چیزی سوای فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی بود و نبود. بود، چون در این دو دوره صحیح نوشتن را یاد گرفتم. یاد گرفتم داستان، در واقع تراوش دانسته‌های توست و طبیعی است که از کوزه خالی چیزی برون نخواهد تراوید. یاد گرفتم شاید بتوان بعد از خواندن دو رمانِ خوب یک داستان کوتاه خوب خلق کرد. یاد گرفتم نویسنده نمی‌تواند در یک اتاق خود را محبوس کند و فقط رمان بخواند و انتظار داشته باشد محصول این شیوه زندگی یک داستانِ خوب و ماندگار باشد. یاد گرفتم نویسنده باید تاریخ بداند. سیاست بداند. فلسفه بداند. اسطوره‌ها را بشناسد و با مردم زندگی کرده باشد و سوا نبود، چون اساسا فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی دو قالب هستند. باید اول اصول صحیح نوشتن را دانست که بتوان در این دو قالب مواد اولیه خوب ریخت تا محصولی که به‌دست می‌آید، تاریخ‌مصرفی کوتاه نداشته باشد و جایگاه خود را در میان سایر محصولات مشابه پیدا کند و مهم‌ترین بهره‌ای که از آموختن در محضر این دو استادِ تکرار نشدنی بردم، صیقل خوردن قلمم بود.

وضعیت نشر و توزیع کتاب را چطور می‌بینید؟ از سوی دیگر آیا بخش دولتی توانسته در خصوص سیاست‌های فرهنگی مفید فایده باشد؟
صنعت نشر همیشه کارِ خودش را انجام داده. توزیع هم همین‌طور. آنچه سال‌های اخیر این سیستم را به‌هم‌ریخته، مخاطب است و سیر نزولیِ میزانِ مطالعه در کشور. نیازی به توضیح بیشتر نیست چون همه از این فاجعه مطلع هستیم اما این‌که بخش دولتی در خصوص سیاست‌های فرهنگی چقدر توانسته مفید عمل کند، بازهم برمی‌گردد به همان مخاطب. سیاست‌گذاران فرهنگی هم به‌نوعی جزء همین مخاطبان هستند. بهتر است یک‌بار یک آمار بگیریم از میزان مطالعه مدیران فرهنگی‌مان. بازهم می‌رسیم به همان بحث «تراوش از کوزه». تا وقتی دغدغه اصلیِ من، به‌عنوان یک مادر مطالعه نباشد، نمی‌توانم این حس را به فرزندم منتقل کنم. به فرض هم که مدام در گوشش خواندم: «کتاب بخوان. کتاب خوب است!» وقتی از پاسخ دادن به برخی بدیهیات درمی‌مانم، چطور می‌توانم برای فرزندم مفید باشم؟ من فکر می‌کنم «مطالعه» و پایین آمدنِ سطح سوادِ عمومی دغدغه اصلیِ مدیران ما نیست.
این گفت‌وگو ادامه دارد... 

نام:
ایمیل:
* نظر: