بامداد جنوب - وندیداد امین:
|بخش دوم|
محسن توحیدیان، شاعر و تویسنده جوان کشورمان معتقد است: «هنرمند زمانه ما سخت میتواند خودش را از مفاهیم نظیر توسعه (پایدار)، اخلاق، جامعه مدنی، آزادی بیان و... دور نگه دارد. به عقیده من هرکسی آزاد است تصمیم بگیرد که در برابر جامعه چه رفتاری داشته باشد اما دغدغه این مسائل داشتن برای هرکسی هزینه دارد. شاعر و غیر شاعر هم نداریم. همین مفهوم آزادی بیان را شما ببینید. این مفهومی است که بر سر آن زندگیها رفته است. مسالهای است که روشنفکر و عامی را درگیر میکند و اگر از من بپرسید، میگویم سنگ بنای مدنیت و دموکراسی «آزادی بیان» است. شاعر و نویسنده اگر چنین دغدغهای نداشته باشد، باید در سلامت کاری که میکند، تردید کرد». روز گذشته قسمت نخست گفتوگوی ما با این شاعر و نویسنده منتشر شد و اینک در این شماره، بخش دوم و پایانی این گفتوگو در اختیار شما قرار میگیرد، امید که از مطالعه آن لذت ببرید.
آقای توحیدیان عدهای معتقدند هنرمند وقتیکه سعی میکند بهصورت مستقیم سیاسی شود، خصوصیت انقلابی خود را از دست میدهد! نظر شما چیست؟
من معنای مستقیم سیاسی شدن را درک نمیکنم. هنرمند متعهد یاغی و ساختارشکن است و ساختارشکنی او فقط جنبه تزئینی ندارد و بروز اجتماعی هم دارد. گفتم تزئینی بگذارید قدری این موضوع را بازکنم. عصیان و انقلاب علیه نظم موجود زمانی میتواند واجد ارزش باشد که ماهیت عملگرایانه داشته باشد. شما از نویسندهای که حتی در برابر سانسور کتابش خفهخون میگیرد، چطور انتظار دارید در برابر تظلمهای اجتماعی صدایش را بالا ببرد؟ من انتظار ندارم هنرمند برود رزمنده چریکی بشود یا پلاکارد دست بگیرد اما او وظیفه دارد در اثرش این تظلمها را منعکس کند و بالاتر از آن فرمی خلق کند که بازتابدهنده اعتراض باشد وگرنه اثری که از خودش بهجا میگذارد، در بهترین حالت همان آواز خر برفت و خر برفت است. شما چند کتاب میتوانید به من معرفی کنید که این خصوصیت را داشته باشد؟ من یک نمونه در ادبیات داستانی به شما میگویم که جدای از ایرادات سبکشناسانهای که به آن دارم، چنین مختصاتی دارد. «شب هول» هرمز شهدادی رمانی است که من آن را نمونهای درخشان از تعهد اجتماعی اخلاقی نویسنده میدانم. این رمان جامعه خودش را «تحلیل» میکند. نه غر زدن و نکونالهای روشنفکرانه دارد و نه خیال کرده است با کلفتبار این و آن کردن و به در گفتن و دیوار شنیدن اکت سیاسی میکند.
این فقدان و کمبود در شعر زمانه ما بیشتر به چشم میآید که بخش زیادی از آن متوجه اختگی فرم و ساختار شعر ماست. شما ببینید این امواج ویرانگری که هر بار به شکلی بروز میکند، چه بلایی بر سر شکل و شمایل شعر ما آورده است. ببینید این بهاصطلاح پستمدرنیسم بیمزهای که دامن ما را گرفت و ول نکرد چطور از شعر ما جفنگی مناسب محافل علفبازان و بیخردان ساخت. این شعری که تکلیف خودش با خودش معلوم نیست چطور میتواند شعری باشد که تعهد اجتماعی هم داشته باشد؟ این زبانی که خود گویندهاش نمیفهمد چطور میتواند آن تاثیری را بر جامعه بگذارد که شعر شاملو و فروغ گذاشت؟ این شعری که واهمه از قدرت را در لفافه نوعی خودخرانگاری ساختاری و فرمگرایانه پیچیده است، چطور میتواند وقتی میخواهند گردنش را خرد کنند اعتراض هم بکند؟ محال ممکن است آن بابایی که در سکوت میایستد و کاغذی را پاره میکند، بتواند فرمی خلق کند که بازتابدهنده کاستیها و مصائب اجتماع باشد. به زبان ساده بگویم؛ پستمدرنیسم ایرانی با تاکید بیمارگونه بر پلاستیک اثر شعر را به شیء بیخاصیتی تبدیل کرد که با بسیار ایثار میتوان آن را در موزه نگه داشت. در حقیقت پستمدرنیسم ایرانی یکجور پارناسیسم بعد از افول رمانتیسم در قرن نوزده است که هنر را صرفا برای خود هنر و در خدمت خودش میخواهد.
ادبیات ما با سادهانگاری و سطحینویسی شبهشاعران یا نویسندگان امروز که تعدادشان هم کم نیست، به کدام سرمنزل مقصود قرار است برسد؟!
ببینید حجم وسیعی از تولیدات ادبی امروز ربطی به ادبیات ندارد. در حقیقت ما با پدیدهای روبهرو هستیم که اسمش را میتوانیم شعر بدون حضور ادبیات بنامیم. درست مثل این است که نقاشی داشته باشیم بدون خط و رنگ یا سینما بدون دوربین یا عکاسی بدون نور. این هم شگفتانگیز است و هم ترسناک. گسترش شبکه و توسعه امکانات و ابزارهای زندگی صورتمساله را برای مردم ساده کرده. ببینید آن وجهه الوهیت هنر و ادبیات که زمانی فقط در انحصار نوابغ و اشراف بود، بعد از عصر مدرن در اختیار آحاد جامعه قرار گرفت. شبکه به هرکس یک رسانه شخصی داده است. تلفنهای هوشمند به هر انسانی یک دوربین برای ثبت و ضبط داده و توسعه فرهنگی و گسترش سوادآموزی دانش ابتدایی خواندن و نوشتن را در اختیار همه ما قرار داده. من با این طرفش مشکلی ندارم اما آسیبهای این توسعه چیست؟ شما میگویید سادهانگاری من میگویم توهم آفرینش که بهمراتب از آن هم بدتر است. این نوعی اعتمادبهنفس کاذب است که سرمایهداری در عصر مدرن به انسان میدهد. به مردم فرودست میگوید: تو دلت میخواهد عکاسباشی؟ بیا. با این گوشی کوچک عکس بگیر یا در همین اکانت مجازیات اکت سیاسی بکن. میخواهی شاعر باشی؟ بیا. این کتابها را بخوان، نخواندی هم چندان مهم نیست اما حرف دلت را به زبان ساده بنویس. میخواهی ماشین شاسیبلند داشته باشی؟ بیا این نمونه تقلبی و ارزان مناسب تو. من میگویم این توهمات فقط منحصر به ادبیات نیست و دامنهاش وسیعتر از این حوزههاست. در حقیقت این خصیصهای است که زمانه ما را شکل داده است. مگر موسیقی چنین شرایطی ندارد؟ مگر سینما وضع بهتری دارد؟ شما به من بگویید جامعه تا بن دندان مبتذل چطور میتواند ادبیات و هنر غیرمبتذل داشته باشد؟
بهطور قطع دشوارنویسی و پیچیدهنگاریها هم الزاما نشان از یک تفکر عمیق و استاتیک ناب ندارد! گویی دو روی یک سکه هستند!
بله؛ همینطور است. نیچه بهسادگی میگوید؛ آب را گلآلود میکند تا خودش را عمیق نشان دهد. ببینید بخش زیادی از این مساله از خطاب به پروانهها شروع شد. تعداد زیادی از این آدمها گمان کردند با به هم ریختن نظم کلام و توجه صرف به زبان میتوانند فقدان خلاقیت ادبی را جبران کنند. من طفلی بیش نبودم که میشنیدم برای ستایش دیگران از واژه آوانگارد و پستمدرن استفاده میکنند. خودم هم زمانی از اینکه برتون به دوشان گفته است باهوشترین مرد قرن بیستم یا شیطان پستمدرنیسم کیف میکردم یا اینکه طرف برداشته در کافهای مجلهای منتشر کرده به نام برهنگی که همه صفحاتش سفید بوده یا اینکه دوشان سنگ توالتش را بهعنوان اثر هنری به نمایش گذاشته؛ اما حالا از خودم میپرسم که چه؟ همان اولش گفتم که بخشی از این مصیبتها متوجه بحث واردات است. شما جامعهای را به من نشان بدهید که در آن مترجم اینهمه ارج و قرب داشته باشد. جامعهای را نشانم بدهید که در آن برای امضا گرفتن از یک مترجم صف بکشند. باید بپذیریم که اینها مشخصات یک جامعه مصرفی است. این نشان میدهد که چاههای ما خشکیده و خشکاندهاند. سنت ادبی ما تحت تاثیر تشعشعات کورکننده و زودگذر ادبیات غرب عقیم و نارس مانده است. ما در ادبیات هم مصرفکنندهایم. ما دوران شکوه و جلال و این حرفها را در ادبیات هم پشت سر گذاشتهایم و نسلهاست که دیگر خبری از کشف، آفرینش و خلاقیت نیست.
با پایان عصر روشنگری شعر فارسی آن فروغ چشمگیرش را از دست داد. عدهای پیدا شدند که میخواستند برای جامعهای عمیقا سنتی و درگیر مذهب شعر پستمدرن بگویند. جامعه محکوم بود که شعر آنها را بخواند و سر تکان بدهد و اگر بگوید نمیفهم یا این شعر بر من اثری ندارد او را واپسگرا و بیسواد معرفی کنند. بگذارید قدری بدبینتر باشم؛ آن شاعران بهاصطلاح پستمدرن تصمیم گرفتند حالا که نمیتوانند شعر بنویسند، مسیر را برعکس طی کنند و مشتی مزخرف بار شعر فارسی کنند. این تشعشات مخاطب شعر دهه هفتاد را از شعر ناامید کرد.
آثار کدامیک از شاعران و نویسندگان خانگی حال حاضر ایران، بهخصوص جوانترها را پی میگیرید؟
من فکر میکنم حالا زمان داوری درباره اشخاص نیست. تنها به این دلیل ساده که ما نسلی در حال رشد و تجربه هستیم. من درباره آنها که آردها را بیخته و الکها را آویختهاند، راحتتر میتوانم حرف بزنم چون آن تجربهها به کمال رسیده. چطور میتوانم از شاعری نام ببرم که در چند کتابش فقط چهار یا پنج شعر قابلتوجه دارد یا داستاننویسی که یک داستان دارد و باقی هرچه نوشته است حرافی و فضاسازی عقیم و بیمورد است؟ میتوانم بگویم چه شعرها یا داستانهایی را دوست داشتهام. خواندن دفتر شعرهایی که نشر «چشمه» در یونیفرم منتشر میکند، برایم دشوار و حتی ناممکن است. چشمه در داستان کمی بهتر عمل کرده و دو داستان درخشان از نویسندگان جوان امروز را از همین نشر خواندهام. نشر هشت و نشر حکمت کلمه هم بهتازگی شعرهای خوبی منتشر کردهاند.
برای آینده ادبی- هنریتان، برنامه خاصی دارید؟
من یک مجموعه داستان و یک دفتر شعر به نام «با دهان مردگان» آماده چاپ دارم. با دهان مردگان دومین دفتر شعری است که پس از شانزده سال منتشر میکنم. حدفاصل این دو دفتر، دو مجموعه شعر دیگر میتوانست منتشر بشود که هر دو بار نتوانستم با خودم کنار بیایم و آنها را به همراه یادداشتهای روزانهام سوزاندم. از من بپذیرید که نوشتن دشوارترین کار دنیاست اما از آن ترسناکتر انتشار است. از آن دو دفتر تنها نامهایشان را باقی گذاشتم: «پیراهنم زخم میخواهد ای پاییز» و «پشت چینهای تغافل». مجموعه داستانی که حرفش را زدم، سخت است مجوز انتشار بگیرد اما اگر چنین نشد راهی برای انتشارش پیدا میکنم. باقی هرچه هست ایدهها و آرمانهای بزرگ است که در قالب کاغذها و دفترهای نارس و سترون مراحل زوال را پشت سر میگذارند. در این سالها نوشتن ستونی را در نشریات شروع کردم به نام «سوزنبان». این ستون که اوایل در هفتهنامه «عبارت» منتشر میشد بعد از توقف همکاری من با عبارت به دوماهنامه «برگ هنر» منتقل شد و شکل صفحه به خودش گرفت. سوزنبان اغلب چهار بخش دارد و من آنجا یادداشتهای آزادم را میگذارم. از جمله کارهایی که در این سالها شروع کردهام و تا حالا ادامه داشته است، انتشار کتابچه «بیگاه» به همراه سعید اسکندری است.
سخن پایانی؟
برای پایان گفتوگو نکته دیگری به ذهنم نمیرسد جز اینکه سپاسگزار شما باشم.