بامداد جنوب - وندیداد امین:
مرتضی نجاتی متولد ۱۳۵۶ ساکن تهران است. «رادیو لندن بهوقت غروب»، «من زاپاتا بودم»، «آوازهای زنی که از گرامافون میآمد»، «نُت بی گذرنامه» و «با تو در جشن عروسی فیگارو» کتابهایی هستند که در کارنامه ادبیاش ثبت شده و همچنین بازی در فیلم سینمایی «بیست و یک اینچ» به کارگردانی ابوذر صفاریان و چند فیلم کوتاه به نام دوربین و دیگری فستفود بوده است. مرتضی نجاتی شاعر است و محور شعرهایش بیشتر عاشقانهاند. وی علاوه بر شعر، نمایشنامه و رمان هم مینویسد. با او به گفتوگو نشستهایم که شما را به خواندن ماحصل این گفتوگو در ادامه دعوت میکنیم.
آقای نجاتی در مقایسه با پارسال وضعیت قیمت کاغذ و هزینههای نشر چندین برابر شده؛ تاثیرات منفی آن را روزبهروز در حوزه نشر شاهدیم. این وضع را چطور ارزیابی میکنید؟
بله. با توجه به تحریمها وضعیت کاغذ چندان مناسب نیست. این موضوع بیشک در فضای نشر کتاب تاثیر بسزایی دارد اما هنوز کتاب ارزانترین کالاست و تجربه ثابت کرده هر زمان وضعیت اقتصادی بههم میریزد، مردم بیشتر به سمت کتاب میروند. امیدوارم این وضعیت درست شود و بهطور قطع باید راهکارهایی را مسوولان در نظر گرفته باشند و ناشران حرفهای هم بلد شدهاند چگونه از گزند این روزها عبور کنند.
از آنطرف، مخاطبی که سرانه مطالعهاش سالانه چند دقیقه است، بیشتر و بیشتر از مطالعه فاصله میگیرد! راهکارتان چیست؟
ببینید پیشتر هم گفتهام جامعه ایران با کتاب و کتابخوانی مشکلش بنیادی است. این موضوع که مساله کمی هم نیست. ریشهاش در مدارس است. ریشهاش در نظام اشتباه آموزش و پرورش است. وقتی شما در مدارس کاری میکنید بچهها از کتاب خواندن بدشان بیاید، دیگر چه توقعی دارید!!! من خودم را به یاد میآورم، دهه شصت مدرسه ما در همین تهران شبیه پادگان نظامی بود؛ با معلمهایی که کوچکترین اشتباهی میکردی بدترین تنبیهها را میکردند؛ با کتابهای درسی که چنگی به دل نمیزد؛ حالا هم مدارس غیرانتفاعی را ببینید در محله ما وجود دارد، هر روز از کنارش عبور میکنم بیشتر شبیه هتل است!... ادبیات رسانه میخواهد؛ شما در تلویزیون برنامه ۹۰ دارید که بر سر فوتبال و یا بازی فلان فوتبالیست جنجال به پا میکند و یا برای سینما برنامه ۳۰ نما دارید. آیا یکی از این شبکههای تلویزیونی تابهحال کتابی را معرفی کرده است که صرفا بیهیچ سیاستگذاری هدفش ادبیات و ترویج کتابخوانی باشد؟ یا شاعری را به چالش کشیده که این اثر ضعیف است و ناشر را دعوت کند که هدفش از چاپ این کتاب چه بوده و... شما با رسانهای طرف هستید که آوردن نام شاملو جزء خط قرمزهاست! در کتابهای درسیِ مدارس میخوانید بنیانگذار شعر سپید، فلان شخص است که این آدم زمانی که شاملو شعر مینوشت، فکر کنم بیست سال هم نداشته است.
یکبار از برنامه تلویزیونی زنگ زدند، گفتم شما پیشتولید میکنید و حرفهای ما حذف میشود؛ کلی اصرار کرد؛ میدانستم بروم دوستانم از من خواهند رنجید؛ نرفتم یکبار دیگر هم دوست عزیزی از رادیو زنگ زد که میخواهم با تو مصاحبه کنم اما اینها خط قرمز است؛ گفتم دوست عزیز این چه مصاحبهای است؟ لطف کن برای پُر کردن برنامهات وقت من را نگیر! به او گفتم بیا یک جایی بنشینیم؛ چای بخوریم، بیشتر لذتبخش است؛ ناراحت شد و بعدا ز آن دیگر ندیدمش؛ ولی واقعیت این است هر چیزی احتیاج به رسانه دارد. ادبیات هم از این مساله مبرا نیست. کاری ندارد که یک شبکه در اختیار من بگذارید، به شما بعد از یک سال تیراژ کتاب را نشان میدهم. یک بخش دیگر هم ریشهاش در اقتصاد است؛ یعنی پول! مردم نمیتوانند سر گرسنه روی بالش بگذارند و به شخصیت داستانها فکر کنند! کتاب هم کالاست باید پولش را بدهی!
کتابهای شعر معاصر هم که همچنان جزء کماقبالترین کتب است؛ آنچنانکه صدای خود شاعران هم درآمده است!
در جواب قبلی هم گفتم، دوست عزیز وقتی مردم درگیر نان شب هستند چرا کتاب بخوانند؟! بعضی وقتها پای درد دلشان مینشینم زندگی فراموشم میشود. یادم میآید یک روز که محصل بودم پشت ویترین مغازه کتابفروشی کتاب «آوازی در فرجامِ» نصرت رحمانی چشمک میزد؛ رفتم کتاب را تقاضا کردم؛ با ذوق شعرها را میخواندم. صاحب کتابفروشی گفت اگر پول نداری سرجایش بگذار! پول نداشتم از مغازه بیرون زدم، یکجایی را گیر آوردم که بعد از دبیرستان کارگری کنم. شش ماه پول جمع کردم و به همان مغازه کتابفروشی رفتم، قفسهها را خالی میکردم و روی پیشخوان میگذاشتم. کلی کتاب خریدم به غرورم برخورده بود! پدرم تعجب کرد؛ گفت این همه کتاب؟! آن روز من پادشاه بودم؛ کتابها را ولو کرده بودم و با آنها حرف میزدم؛ مثل یک پادشاه به جهان نگاه میکردم؛ این روزها مردم درگیر عوض کردن گوشی موبایل هستند. این وضعیت را سربسته بگویم برایشان تعریف کردهاند! کتاب بخوانند برایشان چرایی پیش میآید و این چراییها منجر به اندیشیدن میشود!
برگردیم به خود شما. این روزها اثر جدیدی در دست انتشار دارید؟
بله، اما بگذارید کارهایی که میکنم روال خودشان را بروند. یک بار خانمی از روزنامه همشهری با من مصاحبه کرد، گفت کار جدید؟! هی از جواب دادن پرهیز کردم. خلاصه زیر زبانم را کشید گفتم رُمان من با نام فلان منتظر دریافت مجوز است. درست یک هفته بعد رُمان بیچارهام را وزارت ارشاد مردود اعلام کرد! چهار سال از موضوع گذشت. خلاصه با چه مصیبتی مجوز گرفت. حضوری رفتم با کارشناس صحبت کردم، قول دادم شخصیت داستان خیالی باشد؛ خندهاش گرفت؛ مهرش را از کشو بیرون آورد و گفت تائید شد! میترسم آن آقا هنوز پشت میز نشسته باشد! بگذارید کارها روال خودشان را بروند.
بسیار خب. گویا شما در عرصههای دیگر مثل سینما هم فعال بودهاید؛ آیا قصد ندارید در جوانب دیگر ادبی- هنری طبعآزمایی کنید؟
فیلم «بیست و یک اینچ» را بازی کردم. باز هم به من پیشنهاد دادند؛ بگذارید ادای پیرمردها را دربیاورم. بله آن سالها خیلی جوانتر بودم، رفتم دفتر مجله «دنیای سخن» سیدعلی صالحی دبیر بخش شعر بود؛ گفت سینما را بیخیال! راستش فیلم «بیست و یک اینچ» که توقیف شد، دلسرد شدم؛ در واقع متنفر شدم. آن سالها خانهای اجاره کرده بودیم، من و دوست شاعری که شاید نباید اسم بیاورم؛ آن خانه نزدیک میدان امام حسین بود؛ یکی از روزها یکی از چهرهای سینمایی پیش ما آمد؛ سوپراستار بود؛ گفت دو سال بیکارم! خندهام گرفت؛ ولی راست میگفت. بازیگری داستان غمانگیزی دارد! به قول سعید کنگرانی سینما دار مکافات است! شاید برای خیلیها جذاب باشد اما من دوست دارم در پیادهرو راحت قدم بزنم و بستنی بخورم! دوست من سلوک شعر کجا! سینما کجا؟!... شعر و ادبیات برای من آرمان است، در صورتیکه سینما هیچوقت برایم آرمان نبوده است.
جالب است! فضاهای ادبی- هنری تهران را امروزه چطور تحلیل میکنید؟
فضای ادبی تهران همچنان پرتکاپو است. طبیعی است تهران مرکز است اما یک چیز را صادقانه بگویم: بچههای شهرستان بهشدت شاعرند و شعر خوب در شهرستانها جریان دارد. من این را از نزدیک دیدهام. تهران باید خیلی سالم باشی تا درگیر حواشی نشوی. من مدتهاست جلسه ادبی نمیروم، مگر اینکه جایی دعوت کنند؛ آن هم بیتعارف سالی یکبار میروم! میدانید وقت نیست؛ شما حساب کنید من دو شیفت کار میکنم و شب از ساعت ده تا پنج صبح یا کتاب میخوانم یا مینویسم. دوست ندارم خلوتم بههم بخورد؛ شاعر خواننده نیست که مدام روی استیج برود! خندهام میگیرد از آدمهایی که به پوسترهای جلسات در فضای اینستاگرام آویزان هستند. باور کنید خندهام میگیرد؛ معمولا همه جا هستند. بعضی وقتها هم میگویند ببخشید من این شعر را هفته پیش در فلان جلسه خواندم، از دوستانی که شنیدهاند عذر میخواهم! این افراد چهار تا کتاب درست درمان نخواندهاند؛ عشق شهرت دارند. آدمهای خندهداری هستند. من بعضی وقتها در کافهای جایی به بعضی از آنها برمیخورم؛ ادای آدم بزرگهای ادبی را درمیآورند؛ سلام میکنند؛ من هم به آنها میگویم سلام استاد! خیلی خندهدار است. امیدوارم تهران بیایید در کافهها این ابنالوقتها را که قهوه میخورند و ژست هدایتواری میگیرند نشانتان دهم. مطمئنم از خنده رودهبُر میشوید!
اگر قرار باشد یک شعر از اشعار کلاسیک و یکی هم از اشعار امروز انتخاب کنید، کدامها را برمیکشید؟
بهطور قطع شعر امروز را از فروغ انتخاب میکنم؛ شعر بلند ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد و بهجای انتخاب شعر کلاسیک هم باز از شعر امروز انتخاب میکنم؛ یکی از شعرهای احمدرضا احمدی. من شعر کلاسیک را خواندهام اما راستش شعر کلاسیک را دوست ندارم. زور که نیست؛ به دنیای امروز من نزدیک نیست؛ جز چند شاعر کلاسیک آن هم با شعرهایشان نوستالژی دارم و حال و هوای روزگارم نیست. البته شاید خیلیها این حرف مرا از روی کمسوادی بدانند اما با اجازه از هشتسالگی تا امروز اگر هیچ کاری نکرده باشم کتاب خواندهام. در خانه ما نان اگر نبود، کتاب بود؛ طوری که یک روز مانده بودیم با این همه کتاب باید چکار کنیم؟! از کابینت هم کتاب بیرون میریخت ... هنوز هم همانطور است.
میتوان انتظار داشت که مرتضی نجاتی یکزمان، شعر و ادبیات را برای همیشه کنار بگذارد؟!
خیلی دوست دارم همه چیز را فراموش کنم! ایکاش آدم هم مثل کامپیوتر ویندوز داشت. ویندوز عوض میکردی همهچیز تمام میشد اما صادقانه بگویم من ادبیات را انتخاب نکردم؛ او سر راهم قرار گرفت؛ از رویش پریدم، مثل سایه تعقیبم کرد؛ طوری که حالا به جلدم رفته است! امیدوارم یک روز از خواب بلند شوم بگویم من مرتضی نجاتی را نمیشناسم. بهطور قطع آن روز نوازنده ترومپت در کشور دیگری هستم!
سخن پایانی؟
از اینکه دمی با هم در خصوص ادبیات و شعر گپ و گفت کردیم، سپاسگزارم.