بامداد جنوب - وندیداد امین:
رضا فکری سال 1353 در شهرری متولد شد. وی دانشآموخته رشته الکترونیک است و از نیمه دهه هشتاد شمسی به نوشتن روی آورده است. فکری در این سالها یادداشتها، نقدها و گفتوگوهای ادبی متعددی را در نشریات و مجلات منتشر کرده و در نشستهای نقد ادبی فرهنگسراها، همواره بهعنوان منتقد ادبی حضور فعالی داشته است. وی دبیری تحریریه مجله کاغذی «مشق آفتاب» و دبیری جایزه ادبی «هفتاقلیم» را نیز به عهده داشته است و هماکنون نیز بهعنوان دبیر تحریریه در سایت ادبی «کافه داستان» حضور دارد. رضا فکری همچنین عضو حلقه روایتپژوهی دانشگاه تربیت مدرس است و در این حلقه به تدریس داستاننویسی خلاق مشغول است. از آثار منتشر شده او میتوان به مجموعه داستان «پرسه در حوالی داستان امروز 1» اشاره کرد که در سال 1390 و به همت نشر تجربه منتشر شده و همینطور مجموعه داستان «چیزی را به هم نریز» که سال 1391 به همت نشر افکار به بازار نشر عرضه شده است. او در حال حاضر رمانی با عنوان «ما بد جایی ایستاده بودیم» را در دست انتشار دارد که به وقایع دانشجویی یک دانشگاه دور از مرکز میپردازد.
گفتوگویی را با رضا فکری صورت دادیم که شما را به خواندن آن در ادامه دعوت میکنیم.
آقای فکری نخست بفرمایید از کی نوشتن را در خود بهعنوان یک الزامِ وجودی حس کردید و این روند به چنحوی صورت گرفت؟
هر آدمی هنگام مواجهه با جهان اطرافش، همواره درگیر پرسشهایی است. اینکه جایگاه ما در جهان کجاست؟ ابعاد جهان چه اندازه است؟ و پرسشهای بیشمار دیگر. در هر مواجههای معنایی تازه برایمان تولید میشود و طبیعی است که میل بسیاری برای انتقال این معناها به دیگران در وجودمان موج میزند. نوشتن در واقع بیان کردن و اظهار کردن همین دریافتهاست. حقایقی درونی که مجال فوران مییابند و خودشان را به دیگران عرضه میکنند. با نوشتن است که میتوان جهانی تازه خلق کرد و زندگی را بسیار گستردهتر به نمایش کشید و امکانهای تازهای از زیستن را نشان مخاطب داد. زیباییِ این فرایند تا آنجاست که گاه هنگام نوشتن جهانبینی خودِ نویسنده هم دگرگون میشود و نظام فکری تازهای بنا میشود. طبیعی است که هر انسانی منتظر بهانهای است برای قدم گذاشتن در این راه. مجموعه «نیمه تاریک ماه» گلشیری که اوایل دهه هشتاد درآمد، بهانه من شد برای افتادن در این مسیر. نشانهای بود از بیکرانگی ادبیات. میتوانست در هر هنر دیگری هم برایم نمود بیابد اما در ادبیات خودش را نشان داد.
در این راه، اساتید یا مشوقی هم داشتهاید؟
بههرحال برای بروز هر نوع انتزاعی، یک امر مادی و بهنوعی یک صناعت هم باید وجود داشته باشد. یک گونه تکنیک که بشود به دراماتیکترین روش ممکن ایدهها را پرداخت. هر قدر هم نویسندهای بخواهد به شیوههای غریزی و با تکیه بر رویابینی، تخیل و یا تجربه محض بنویسد، دستآخر نیاز به مهارتی دارد که این تکههای نامنسجم را به یک کلیت یکپارچه بدل کند. شما به ابزاری نیاز دارید که با بهره گرفتن از آن بدانید کدام موقعیت، کدام صحنه و کدام اتفاق را در کدام بخش از داستانتان قرار بدهید. چه تمهیدی به خرج دهید که اوج داستان، التهاب درونی شخصیتها و ضربآهنگ داستان حفظ شود و مخاطبتان دلزده نشود. هر آدمی باید در زندگیاش پی آموزگاری باشد که بالقوههای درونش را به او بنمایاند و راههای به فعلیت رسیدنشان را هم نشانش بدهد. آموزگاران من در این مسیر فرهاد فیروزی و حسین سناپور بودهاند.
به عقیده بسیاری از افراد، «انسان، ناگزیر از روایتمندی است!» شما چه فکر میکنید؟
ببینید وقتی در برابر یک تابلوی نقاشی، عکس یا مجسمه هم قرار میگیریم، به شکلی آنها را وارد حیطه روایت میکنیم. در واقع هر شیء، هر مفهوم و یا هر اثر هنری را هم با ساختارهای روایت میفهمیم. از همین رو است که میشود درباره ظرایف مثلا یک تصویر تاریخی، یک کتاب کامل نوشت. نکته جالب این است که با باز گذاشتن دست مخاطب هنگام خوانش متن، در واقع به او هم مجال روایتپردازی میدهیم و او را در پروسه نوشتن داستان سهیم میکنیم. برای همین هم است که مهارتی هم وجود دارد برای خوانش آثار هنری و شکی نیست که این ابزارها را هم باید در خودمان تقویت کنیم. اینکه چطور فیلم، نقاشی و تئاتر ببینیم و چطور با متنهای ادبی مواجه شویم. مخاطبی که به این ابزارها مجهز باشد، بدون شک لذت بیشتری از خوانش اثر هنری خواهد برد. اساسا حضور انسان در عرصه زندگی خودش یکجور روایت است و انسان از روایتگری گریزی ندارد.
ازآنجاکه شما به تدریس هم مشغولید، فضای آکادمیک و دانشگاهی فعلی ما، در تربیت نویسندگان خلاق را چطور ارزیابی میکنید؟
به نظرم فضاهای آکادمیک امروز، دیگر بیگانه با ادبیات داستانی نیستند و درگیر و پیگیر آثار معاصرند. این را به لحاظ آماری، از مشاهده پایاننامههایی که موضوعشان بررسی آثار نویسندگان است، میشود فهمید. نویسندگانی که گاه در جلسات دفاع پایاننامههایی که روی آثارشان نوشته شده، شرکت میکنند و با دانشجو هم در زمینه نگارش پایاننامه (به شکل مصاحبه) همراهی میکنند. مقالههای بسیاری نوشته میشود و تحقیقهای بسیاری صورت میگیرد. در نگاه جامعنگری که در محیطهای دانشگاهی وجود دارد، هیچ اثری بهسادگی تکفیر و یا تقدیس نمیشود. نوشتن داستان در میان دانشجویان علوم انسانی چنان فراگیر است که شک ندارم در سالهای پیش رو متحیرمان خواهند کرد. دانشگاهها بهخصوص از دهه نود ارتباطات بهمراتب وسیعتری را با حوزههای نوشتن برقرار کردهاند و نمود آن را در بسیاری از آثار منتشرشده نظری (در حوزه روایت) و همینطور در کتابهای داستانی میتوان دید.
با کارکرد سیاستهای فرهنگی دولت دوازدهم و نهادهای فرهنگی ذیربطش، بر سر مهرید؟
نکته مهم این است که «سیاستهای فرهنگی» به شیوهای که منظور شماست اساسا نباید وجود داشته باشد. هیچ فرهنگی بر مبنای دستور و بخشنامه شکل نمیگیرد و تلقیهای رنگارنگِ همه افراد جامعه و درک متقابل آنها از یکدیگر است که فرهنگ عمومی را میسازد. باید این مقولهها را به اهالیاش سپرد و رها کرد و اجازه داد که فرهنگ راه خودش را برود.
آقای فکری انتقادات زیادی در خصوص کتاب نخوان بودن ایرانیان وجود دارد. تحلیل و راهکار شما در این خصوص چیست؟
درباره کتاب بهطور عام اظهار نظری نمیکنم اما در حیطه داستان باید بگویم که داستاننویسان ما از قصه گریزانند. شهرزاد قصهگوی درونشان را به کناری گذاشته و خودشان را اسیر فرم و جملههای قصار بیربط کرهاند. اغلب داستانها میخواهند شما را به این نتیجه برسانند که با نویسندهای دانشمند و جامعالعلوم طرف هستید. نویسندههایی که فضلشان را توی چشم مخاطب میکنند و حضور مستقیمشان را بهراحتی میتوان در جایجای متن مشاهده کرد. فقرِ قصه و نوشتن داستانهایی سراسر ذهنی، مخاطب را خسته کرده است. ضمن اینکه مضمونها هم اغلب فاقد جذابیت لازم برای پرداخت یک روایت داستانیاند. بسیاری از ایدهها در همان ابتدای شکلگیریشان در ذهن نویسنده خشک میشوند و بهدلیل خودسانسوری، حتی به مرحله طرح هم نمیرسند؛ بنابراین موضوعهایی خنثی و بیخاصیت و غیر جذاب دستمایه نوشتن میشوند و مخاطب بهمراتب در زندگی خموده خودش هیجان بیشتری را تجربه میکند تا در این نوشتهها. از این منظر سینما بهدلیل تراکنش مالی قابلتوجهی که در آن وجود دارد، بسیار راحتتر به این محدودیتها غلبه کرده است. برای همین هم میبینیم که در فیلمنامهها عبارتهایی دیده میشود که امکان نوشتنشان در کتابها وجود ندارد.
این روزها مشغول پرورش چه ایده یا فعالیت ادبی هستید؟
به تازگی رمانی را به پایان رساندهام با عنوان «ما بد جایی ایستاده بودیم» و همینطور درگیر نوشتن کتابی در زمینه روایت و داستاننویسی هستم. آثار منتشرشده تالیفی و ترجمه را هم تا جایی که زمان مجال بدهد، میخوانم. این کار را سالیان است که میکنم. دقیقخوانی کتابها ما را به بینشی میرساند که وجههای دیگر و سویههای دیگر جهان را آشکارمان خواهد کرد. هر کتاب چیزی بر ما اضافه میکند و جهان ذهنی آدمهای دیگر را در اختیارمان میگذارد. مشروط بر اینکه شخصیخوانی و احساسیخوانی را کنار بگذاریم و به این باور برسیم که برای خوانش اثر هم باید آموزش دید.
اگر بخواهید چند سطر از یک نویسنده معاصر ایرانی را ضمیمه این گفتوگو کنید، انتخابتان چیست؟
پارهای از رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» نوشته رضا قاسمی: «این «گذشته» است که شب میخزد زیر شمدت. پشت میکنی میبینی روبهروی توست. سر در بالش فرومیکنی میبینی میانِ بالشِ توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست؛ اما «گذشته» در خموشی و ظلمت با توست؛ و من که نمیتوانم نبودنِ خودم را رقم بزنم و من که چهارمیخ اقتدارِ سوزانِ گذشتهام حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم و من که ریشههایم در باد میلرزد به این زن حق میدهم به یاد نیاورد که در آن روز مهگرفته و بارانیِ آوریلِ هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی شوهرِ اولش را همراه عده دیگری جدا میکردهاند، ببرند، شوهر برگشته باشد بگوید: «ماتیلد، باد میآید پنجره را ببند. من سردم خواهد شد» و زن که صورت خیسش را با دست پوشانده، همینکه سر بالا کند، ببیند تکهای گوشت زنده روی برف بالا و پایین میپرد. بعد حیرتزده به شوهرش نگاه کند ببیند افسر تپانچه را روی شقیقهاش نهاده است: تکرار کن! و مرد دهانش را باز کند و مثل نهنگ زوزه بکشد و خون از دهانش کمانه کند و تا پیش پای ماتیلد فواره بزند. من حق میدهم. من حق میدهم.»
سخن پایانی؟
تجربه زیسته اکسیری است برای نوشتن و جسارت فروریختن کهنهها و بنا کردن تازهها را به نویسنده میدهد. حرف آخر اینکه ما همان کودکی هستیم که تا خودمان دستمان را نسوزانیم، درک درستی از حرارت نداریم. برای آگاهی و تحذیری که بیرون از دایره حواس به خوردمان میدهند پشیزی ارزش قائل نباشیم و خودمان برسیم.