داود علیزاده:
«باید یک داستان بنویسم.» نام مجموعه داستانی از سمیه سمساریلر است که در سال جاری از سوی نشر نهفت منتشر شده است. سمساریلر پیش از این مجموعه داستان «زخمهایم کهنه نمیشوند.» را نیز منتشر کرده بود. «زخمهایم ...» تلفیقی از دغدغههای شخصی و دردمندی اجتماعی بود. روایت زخمهای ناسوری بر تن اجتماع که جان انسان حساس را میآزارد تا ذهن در کنشی خلاقانه قصهای بسراید. او در مجموعه جدیدش نیز همین سویه را ادامه داده است؛ اما با جهشی چشمگیر در عناصر داستانی و محتوا... سمساریلر در «باید یک داستان بنویسم.» طی دوازده داستان کوتاه این بار از بیان کلی مسالهها عبور کرده است و با ظرافتی ملموس مخاطب را در لمس جزئیات رخدادهایی قرار میدهد که تجربهاش دور از ذهن نیست. بسیاری از شخصیتهای داستانیاش را میتوان در جایجای جامعه دید. بهطور مثال، یونس داستان «با سایهها» یکی از هزاران کودک آسیبدیده اجتماعی است که کموبیش مخاطب سراغش را دارد و از دور آن را رصد کرده است و البته سمساریلر مخاطب را تا حوالی احوالات چنین شخصیتی میبرد.
از طرفی در تمام داستانهایش توصیف موقعیتهای همگانی نیست. سمساریلر در داستان «ماهیهای پلاکدار» موقعیتی متفاوت را توصیف میکند که برای بسیاری تجربه نشده است. تست کروموزومی جنینی سقط شده! با اینحال، نویسنده در چنین داستانی در صرف توصیف موقعیت نمیماند و همچنان مترصد است تا روای تشویشِ ذهنی نازکاندیش باشد. توصیف شخصیتی که جامعه او را به سمت انجام عملی سوق میدهد و ندای درون، کنش دیگری را میطلبد. جدال درونی و بیرونی در دیگر شخصیتهای مجموعه «باید یک داستان...» نیز دیده میشود و این جدال بهواقع تقابل ندای درون با هژمونی جهان بیرون است. احساسی که مخاطب با آن همذاتپنداری میکند.
خلاقیتی که در این مجموعه بهوضوح به چشم میآید، شرح نزول داستانهاست که نویسنده در پایان هر داستان با روایتی صادقانه و صمیمی بیان میکند؛ هر داستان چگونه خلق شده است. ایده آن از کجا آمده است و احضار آن بر چه مبنایی بوده است. نویسندگان معمولا این کار را نمیکنند. شاید تصور این باشد که شعبدهبازی ترفندش را رو کرده است؛ اما سمساریلر هراسی از این موضوع ندارد. حتی میتوان گفت که این بدعتش از ذهن خلاق و ظرافت فکریاش پرده برمیدارد. بهطور مثال در داستان مرحله پنجم متن آخر داستان موضع فلسفی نویسنده در قبال مقوله سلامتی را نشان میدهد که در تاروپود داستان بهطور مستتر تنیده شده است.
پاشنه آشیل داستانهای سمساریلر کمبود ماجراهای مهیج است. ریتم کند و گاهی یکنواخت برخی داستانها نیز به نظر میرسد گاهی مخاطب را ملول سازد؛ با وجود این، «باید یک داستان بنویسم» را میتوان مجموعه داستانی قابلتوجه دانست. بخشی از پایان داستان «با سایهها»: «وقتی آمدی جهان خواب بود. به افتخار آمدنت هیچ دیواری آبی یا صورتی نشد. هیچکس برایت نامی انتخاب نکرده بود. هیچ عروسکی چشم انتظار ورودت نبود؛ اما تو آمدی. آرام و بیصدا. دست و پا زنان... آمدی تا آهسته آهسته قد بکشی، با شانههای کم عرض مسیرت را از میان آدمها باز کنی و پیش بروی، دیوارها را رنگ به رنگ کنی و نامت را در کوچههای شهر آواز بخوانی...» (سمساریلر:1397-22)
پینوشت: سمساریلر، سمیه (1397) باید یک داستان بنویسم، نشر نهفت.