bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۳۳۲۰
تاریخ انتشار: ۳۶ : ۲۰ - ۲۸ بهمن ۱۳۹۷
نقدی بر تئاتر «حسنک کجایی؟»؛
چرا ما به عمق نمی‌رویم و سرگردان در سطح مانده‌ایم؟ چرا این همه اسیر هیجان و تب و تاب هستیم و این همه را که زیر این غبار و هیاهو وجود دارد و دقیقا خود زندگی است، نمی‌بینیم. چرا تئاتر «حسنک کجایی؟» به نویسندگی و کارگردانی پیمان زند را مخاطبان پسندیده‌اند؟
بامداد جنوب - مهشید حاجتی:
چرا ما به عمق نمی‌رویم و سرگردان در سطح مانده‌ایم؟ چرا این همه اسیر هیجان و تب و تاب هستیم و این همه را که زیر این غبار و هیاهو وجود دارد و دقیقا خود زندگی است، نمی‌بینیم. چرا تئاتر «حسنک کجایی؟» به نویسندگی و کارگردانی پیمان زند را مخاطبان پسندیده‌اند؟ اولین و بهترین دلیل همان در سطح ماندن و هیجانی بودن اثر و پوشاندن تمام نواقص کار با حس نوستالژیک کودکانه است. کارگردان در این اثر به سراغ موضوعی می‌رود که اتفاقا جذاب است! قتل‌های ناموسی و اتفاقا فاجعه‌وار و دردناک؛ اما از سر اتفاق و هیجان نمی‌توان به این موضوع بسیار مهم پرداخت و با آب و رنگ و لعاب به تصویرش کشید و قضیه را سرهم بندی کرد و اتفاقا تماشاچی را با احساس لودگی و ایجاد حس نوستالژیک به بیرون فرستاد، مگر می‌توان ماجرای اصلی قتل را که اتفاقا بسیار تکراری اما مساله‌ای بسیار مهم است، چون پوست یک گردو شکست و مغز اصلی ماجرا را که یک فاجعه بشری است با کلی مزه‌های لوکس امروزی و های و هوی تبلیغاتی و همان هیجان‌زدگی و نوستالژی به دور انداخت؟!

این نمایش می‌توانست قصه‌ای باشد از یک رنج، از یک فاجعه بشری که تماشاگر را درگیر این رنج کند و از او بخواهد که به این فاجعه بیندیشد و از این درد رهایش نکند؛ اما تماشاگر این کار چنان سرسری از سر بازسازی خاطرات کتاب دبستان و کودکی‌اش بیرون می‌آید که انگار نه انگار زنی کشته شده است! آن هم بی‌گناه. آیا قصه شک و تردید و بدبینی اینقدر ساده، سردستی و راحت است که این همه ساده از کنار آن می‌گذریم؟! من در این یادداشت به مقوله کارگردانی و طراحی صحنه و دیالوگ‌های رها شده و جمله‌هایی که آغاز نمایش به زبان می‌آیند و بعد رها و گم می‌شوند، نمی‌پردازم بلکه به این حس هیجان‌زدگی و نوستالژیک که با خلق شخصیت‌های نیمه‌کاره و ناقص بدون پرداخت موثر به قصه‌شان که تنها با هیجان نوستالژیک متولد شده‌اند و بعد از آن دیگر هیچ پیچیدگی انسانی به آنها اضافه نمی‌شود، می پردازم که اتفاقا این ماجرا باعث ناقص‌الخلقه شدن داستان اصلی هم می‌شود. از دوچرخه سرگردان در صحنه و عکس‌های عبدالحلیم حافظ که مثل وصله ناجوری روی دیوار روبه‌رو مانده و به درد هیچ چیزی نمی‌خورد تا آن عکس‌هایی که مدام می‌آیند تا چیزی بگویند و نمی‌توانند (مثلا می‌خواهیم پلیس‌بازی بکنیم) و بازی در بازی‌هایی که در حد همان بازی‌های بچگانه و سردستی می‌مانند و از ماجرایی که علامت سوال در ذهن نمی‌آفریند و چالش ایجاد نمی‌کند، هم نمی‌گویم؛ اما نمی‌توانم از شخصیت کلیشه‌ای ماندانا نگویم!!! زنی سلفی‌بگیر و به اصطلاح مدرن و غرق در شیءشدگی را آیا قرار نیست در جای مناسب خود و با پرداختی جدید یا حتی دیالوگی جدید و ژستی جدید قرار بدهیم! آیا کارگردان و نویسنده و... 

از خود سوال نکرده است که چه چیز این شخصیت مال خودش است و چه دیالوگ و یا چه ویژگی خاصی در این ماندانا هست که در دیگر مانداناهای به تصویر کشیده شده (از زمان به‌وجود آمدن پدیده‌ای به‌نام سلفی) وجود ندارد؟ نکته مهم دیگر اینکه آیا مردان سلفی نمی‌گیرند؟آیا مردان غرق در شیءشدگی نیستند؟!! آیا قرار است در عصری که همه برای برابری و شناسایی کلیشه‌های جنسیتی گام برداشته‌اند، ما همچنان با رنگ و لعاب کلیشه‌ای به طرح قصه و داستان و شخصیت‌هایمان بپردازیم؟! نمی‌توانم از شخصیت زن کازرونی، خانم آقای هاشمی که خودش اعتراض دارد (این اعتراض یکی از نکات مثبت کار بود)که من خودم اسم دارم و من را به اسم خودم صدا بزنید، نگویم. آیا در خلق این شخصیت دقت لازم را داشته‌اید که توهینی به هیچ قومیتی نداشته باشید؟! یا باز هم جنبه طنز ماجرا بر همه ملاحظاتی که باید داشته باشیم، چیره شده است؟! از کبری که قربانی خشونت شده، چه حرف مهمی به زبان آورده‌اید؟ او را که باید محور اصلی داستان باشد، هم قربانی درد قاتل کرده‌اید و با پرداخته نشدن درست و عمیق شخصیتش دو بار در واقع او را قربانی کرده‌اید.

داستان مرگ یک زن است آن هم ناعادلانه؛ موضوعی که به‌شدت در زیر پوست خیلی از نقاط جهان اتفاق می‌افتد و تکرار می‌شود، بنابراین باید با حساسیت و پژوهش بیشتری به تصویر بکشانیم. در این اثر ماجرای این بی‌عدالتی را به‌طرز عجیبی با دلسوزی و سعی در توجیه و با گریه و آه و اشک حسنک آن‌گونه به خورد مخاطب می‌دهیم که بله شاید بتوان به او حق داد و تنها با جملاتی شبیه این‌که کاش برنگشته بودم یا پنهان نشده بودم یا طبق معمول مثلا قرص‌ها را جا نگذاشته بودم؛ یعنی کاش‌هایی که همه در سطح شناورند و هیچ راه درمانی و یا پیشگیری از این قتل نیستند. حسرتی را تزریق می‌کنیم که این حسرت و این کاش‌های سطحی ما را از آن اتفاق مهم انسانی که گفت‌.گو و منظور همان گفت‌.گو در ارتباط‌های انسانی است، دور می‌کند و راه‌حلی ارائه می‌دهیم که به هیچ وجه درمانی برای پدیده بدبینی نیست و هیچ مانعی بر سر این چرخه معیوب ایجاد نمی‌کنیم.
برای من عبدالحلیم حافظ، کانال بحرین و کویت، رادیو، کفش قرمز، عروسک، چمدان، کیف قرمز... فقط تکرار مکررات بود و نتوانست آشفتگی و نبود تحلیل‌های روانشناختی اثر را بپوشاند. اینها قرص‌های مسکنی بودند که برای مخاطبی مثل من که سعی می‌کنم هیجان‌زده و شتاب‌زده به تماشای هیچ اثری ننشینم و زندگی را بر این اساس نگاه نکنم به کار نمی‌آید. بله زندگی نیاز به مسکن دارد اما بجا و چه بسا گاهی لازم است برای بعضی دردها هیچ مسکنی تجویز نکنیم تا ریشه درد را پیدا کنیم... قتل‌های ناموسی در هیچ قاب عکس و شب تولد و لودگی و رقص نمی‌تواند و نباید رنگ ببازد و توجیه شود. باز هم تاکید می‌کنم که ما به هیچ وجه حق نداریم در مسائل فاجعه‌بار انسانی مسکن پیشنهاد بدهیم و امید به رهایی و التیام را به‌وجود بیاوریم. ما باید در پرداخت به این نکات چنان هوشمندانه زهر این ماجرا را در رگ و قلب و مغز مخاطبان بریزیم که تماشاگر هیچ‌وقت امید رهایی پیدا نکند، مگر اینکه قدمی در راه توقف این فاجعه بردارد.

داستانی که بیشتر در تب و تاب و هیجان استفاده از المان‌های نوستالژی کتاب‌های دبستان و خاطرات است تا استفاده بجا و مناسب و درست؛ داستانی که سعی می‌کند تلخی ماجرا را با لودگی و چند تا رقص و برف شادی و شب تولد بپوشاند اما در هر دو طرف ناکام است؛ هم در قسمت تراژیک و تلخ و هم در قسمت طنز بیشتر یک خیانت و یک همدستی با قاتل است تا یک هنری که می‌توانست آگاهی‌بخش و قدمی در راه درمان واقعی یکی از دردهای بشری باشد.

برچسب ها: فرهنگ ، بامداد جنوب
نام:
ایمیل:
* نظر: