مترجم: مریم رحیمی
تا چراغ نا و نواي سوختن داشت، بحث ادامه پيدا كرد. صداي من در فريادهاي پدرم گم شده بود. برادرم تنها به زدن دستي روي شانهاش اكتفا كرده بود و مراقب بود كه نگاهش با نگاه خواهرم تلاقی نکند. آن سال هم ذرت ميكاشتيم. وقتي سياهي شب آثار آن كلمات را در خود بلعيد، ويرجينيا چراغ كمسو را خاموش كرد و به سمت ميز آمد. به من گفت: بايد دركش كني، همانطور كه من تو را درك ميكنم.
ويرجينيا هميشه همدست من بود، حتي در بازيهاي كودكيمان. او هميشه فرشته نجات من بود. زير لب گفتم: اينجا نميمانم، بهزودي ميروم. جواب داد: اينجا بودنت تعجبآور است. بارها فكر كردهام در چمدانت چه چیزهايي بگذارم و هنگام رفتنت با چه كلماتي بدرقهات كنم. هميشه سكوت پدر را هنگام رفتنت و زندگيمان را بدون تو تصور كردهام. صورتش شعلههاي آتش را انعكاس ميداد و دستهايش موهايم را نوازش ميكرد. ويرجينيا امكان نداشت پدرمان را ترك كند.
سوال كردم: دوست داشتي چه چيزي در چمدانم بگذاري؟ جواب داد: بهنظرم تو همه چيز داري، زندگي حامي توست، شجاعت و قدرت با وجود اين سن كمت و اين كله شقيات... تو كاملي! سوال كردم: اگر امشب مادرمان اينجا بود چه اتفاقي ميافتاد؟ ويرجينيا نگاهش را به زمين دوخت و گفت: فكر كنم حرفهاي من را ميزد يا اصلا چيزي نميگفت. نميدانم. آخرين زمستان با خودش خيلي چيزها را برده بود: مادرمان، شادي ويرجينيا، رنگ و روي خوشي از اين زمين. همه چيز تغيير كرده بود. صداها، مزهها، نظم ريتم زندگي عاديمان. همه چيز عوض شده بود مانند يك نقاشي بيمعني و سياه و سفيد، بيجان و هيجان شده بود. صبح روز بعد روبهروي زمينهاي ذرت ايستاده بودم و آن خاك چروك شده از غم را تماشا ميكردم. پدرم بهم نزديك شد و گفت كه براي برداشت كلهشقي من و زور بازوي برادرم كافي است. اين خاك هنوز محصول خوبي خواهد داد. سه روز بعد در سفر بودم.
ويرجينيا چشمهايم را بوسيده بود و دور شدنم را بدون كلمهاي تماشا كرده بود. قايق رودخانه را بدون شتاب طي ميكرد، ساحل دور بود و افقهاي دوردست در مه پوشيده بودند. افكار منفي من در پرتوهاي كوتاه نور چنگ ميانداختند. چند ساعتي گذشت تا ساكم را باز كنم. علاوه بر وسايلم يك كيسه پر از گلهاي خشك يك انجيل كوچك و يك نامه در آن بود. چند كلمه که آن غروب را مفهوم تازهاي بخشيدند: «اين دنيا براي اشتياق تو به زندگي كوچك است. تو همچنان تمام دنياي مني، زميني كه روي آن قدم ميزني دل من است و تمام انسانهايي كه با آنها برخورد خواهي كرد از من با تو سخن خواهند گفت. تو تمام دنياي مني و براي دنياي من هيچ اتفاقي نخواهد افتاد. هر وقت خسته شدي، داخل ساك كوچكت دنبال زندگي بگرد. تو تمام دنياي مني و من دنيايم را به تو مديونم.،روياهاي تو ر.ياي من هستند... از زندگي لذت ببر. ويرجينيا»
فرانچسكو پيكا کیست؟ نویسندهای که در جنوب ايتاليا استان پوليا در سال ١٩٧٠ متولد شد. وی تحصيل كرده اقتصاد است و در زمينه اقتصاد صنعتي كار ميكند. سال ٢٠١٥ نخستين مجموعه داستانش با نشر پوفا منتشر شد. در کارنامه ادبی پیکا کسب چندین جایزه ملي ايتاليا دیده میشود و با چند روزنامه و مجله در زمينه داستان كوتاه، شعر و طنز سياسي همكاري ميكند. از این نویسنده بهزودي يك مجموعه داستان با نشر برتوني منتشر میشود. داستان «ویرجینیا» یکی از داستانهای کوتاه وی است که به زبان فارسی ترجمه و در روزنامه بامداد جنوب منتشر شده است.