داود علیزاده: روی سنگ قبر چارلز بوکوفسکی نوشتهشده است: «تلاش نکن»به همین سادگی. البته بوکوفسکی نویسنده پرکاری بود. شش رمان و هزاران قطعه شعر و صدها داستان کوتاه از او باقیمانده است. «تلاش نکن» بوکوفسکی من را به یاد تکیهکلام خودم میاندازد. «تو فکر نرو» بارها این عبارت را گفتهام. چه در حالت بجا و چه در حالت نابجا؛ اما هیچگاه منظورم این نبوده است که مخاطبم فکر نکند. تو فکر نرو؛ یعنی تمرکزت را از نقطه گیجکنندهای که تو را میخکوب کرده، بردارد و اطراف را هم رصد کن. دورنمای مسیرت را هم ببین. تو فکر نرو برای من یعنی نگاهت را از نوک بینیات به دورترها روانه کن.
«تلاش نکن» هم شاید چیزی در همین حوالی معنایی باشد؛ یعنی زور زیادی نزن! آنهم برای چیزهایی که سهم تو نیست. پذیرش اینکه بعضی چیزها سهم انسان نیست، دشوار است. پذیرش اینکه شاید سهم ما از زیبایی پریوشی، نگاهی ساده از دور باشد. شاید سهم ما از عطری گرانقیمت، تنها رایحهای از عبور کسی باشد. شاید سهم ما از شکوه و جلوهای، فقط اعجاب و تحسین باشد.
پذیرش سهم هر شخص از هستی، تزریق آرامشی است در رگ و جان. پس زدن حس بخل و حسادت است و گاهی نشاندن بذر امید برای تلاشی درخور بهدست آوردن سهمی بیشتر.
بحث سهم که باشد، خودبهخود پای مالکیت هم به وسط کشیده میشود. آنوقت تملک و تصاحب هم رخ خودشان را نشان میدهند. جدا از اینکه چه حدی از هر پدیده میتواند سهم ما باشد، مالکیت آن سهم هم بحث دیگری است. شاید سهم تو از انسانی، دوست داشتن و عشق باشد؛ اما این به معنای مالکیت آن شخص و یا انحصار دوست داشتنش نیست. سهم هر شخصی از تمام انسانهای گذشته و حال و آینده میتواند حس دوست داشتن آن فرد باشد. هرکسی میتواند هرکسی را دوست بدارد و این حس را درون خودش داشته باشد؛ اما اینکه آن فرد هم بهطور متقابل از تو سهمی برای خودش قائل باشد. بخواهد یا نخواهد. دست تو نیست. پس تلاش نکن. تو فکر هم نرو.