عبدالله رئیسی:
«لحظهای که
هنرمند به خواست دیگران اعتنا میکند و میکوشد به درخواست ایشان پاسخ گوید، دیگر
هنرمند نیست و بدل میشود به صنعتگری ملالانگیز یا سرگرمکننده، سوداگری امین یا
متقلب»
بعد از درگذشت
نابهنگام و غافلگیرکننده دکتر حسین جلالپور، دائم این جمله اسکار وایلد در
کتاب روح انسان سوسیالیستی در ذهنم زنده شده و مرا به یاد او و فرهنگ اخلاقیاش میاندازد.
بیشک اگر جلالپور زنده بود، نخستین کسی بود که با هر گونه برخورد احساسی ما
درباره فقدان خودش مخالفت میکرد؛ چراکه منش فردی او درصدد آن بود که دست به
تغییر چیزی به مراتب عمیقتر از برداشتهای عمومی و احساسی ما از مفهوم انسان،
بزند.
کنش فردی و
منش اجتماعی جلالپور شیوه مواجهه با ادبیات و فرهنگ را نشانه گرفته بود. او در
کلامش میخواست شیوه قضاوت و حتی نگاه کردن به پدیدههای ادبی و غیرادبی را تغییر
بدهد. او که در برش تاریخی خاصی از ایران متولد شده بود و دوران کودکی و نوجوانی
خود را با هیجانات و تبعات انقلاب و سپس جنگ گذرانده بود، در دههای (هفتاد) به
شعر رسید که ادبیات و بهویژه شعر فارسی داشت به مهمترین پیچ تاریخی خود نزدیک میشد؛
این پیچ تاریخی، همان چرخش از سنت و مدرنیسم به سمت پستمدرنیسم بود.
در این مقطع
برای شاعری چون او که میخواست فرزند زمانه خود باشد، نوعی دوگانه تاریخی وجود
داشت که تا آخرین روزهای عمر با آن درگیر بود.
میل مفرط به
فرزند زمانه خود بودن از یکسو و علاقه به ادبیات کلاسیک از سوی دیگر، حسین را در
یک دوگانه تجربیتاریخی قرار داده بود. او در شعرش، هم باید نو شدن
را به نمایش میگذاشت تا به میل مفرط نوخواهی درونی خود پاسخ داده باشد، هم قواعد
ادبیات کلاسیک را بهمثابه ابزار دقیق و فنی کارش حفظ میکرد تا بخشی از سنت را
پاس داشته باشد.
و این همان
دوگانهای بود که دکتر جلالپور در غزل با آن زیست میکرد. از اینجا به بعد بود که
بهجای بیان به زبان پناه برد و در کنار قالب، فرم را جدی گرفت و در نگرش تصویری،
استعاره را به جای تشبیه نشاند. این دوگانه اگر چه خیلی چیزها را از او گرفت؛ اما
خیلی چیزها هم به او داد. او حالا که قالب را از سنت گرفته بود، تعارف را با دیگر
جنبههای زیباییشناسی کلاسیک، کنار گذاشت و در مسیر فردیت و رازهای سرزمین زبان
گام برداشت.
او مدام در
غزلهایش زیباییشناسی سنتی و حتی مدرن را به چالش میکشید تا رهیافت جدیدی به سمت
پستمدرنیسم در غزل بگشاید. از این پس بهجای مضمونگرایی مرسوم غزل دهه هفتاد،
فرمِ رواییِ متفاوتی را برگزید و رویا و واقعیت را در غزلش در هم تنید تا اثر
منحصربهفردی خلق کند. در دورهای که گرایش بخشی از غزل نو، بر بازتولید زبان و
مضمون تثبیت شده، استوار بود و مخاطبگرایی در دستور کار غزلسرایان بنام قرار
داشت، او در غزلش به زبان و فرم تازه میدان داد و قید مخاطب آسانخواه و آسانخوان
را زد.
از اینجا به
بعد، غافلگیرکنندگی یکپای ثابت غزل او شد و جنس غزلهای او برای مخاطبان عام
غزل، دیگر نه اطمینانبخش بود، نه لذتبخش. برای ورود به دنیای غزل او دیگر نمیشد به تحلیل فرامتن بسنده کرد؛ چراکه متن
او به کمک شگردهای زبان به خودبسندگی رسیده بود و در شعر او کلیت و جزمیت و قطعیت،
جای خود را به جزئیات و زیرساختهای متکثر داده بود. این رویکرد جلالپور باعث شده بود در دل قالب کلاسیک غزل، تن به یک دوگانه
تاریخی بدهد.
اما این مساله
پیشگفته، تنها دوگانه جلالپور نبود؛ چراکه وی در میدان اجتماع نیز نه در مقام
یک شاعر یا پژوهشگر صرف، بلکه در جایگاه یک نهاد مدنی فرهنگی موثر، فعالیت داشت و
میکوشید که بازتفسیر معترضانه خطوطی از فرهنگ معاصر باشد که تعارف را بهجای
صراحت نشانده و مصلحتاندیشی را جایگزین حقگویی کرده است.
او میدانست
که باید بهسهم خود، ماموریتی بیش از ادامه نامتوازن کلیشههای اجتماعی داشته باشد. از اینرو، با سخن و قلمش در
کار افشای مدام بود؛ افشای غلطهای معلوم و مرسوم نگارشی، افشای تعارفات کلیشه حقیقی
و مجازی و افشای اشکالات پنهان و پیدای برخی رفتارها و گفتارها. از این زاویه که نگاه
میکنم میبینم جلالپور بخش پنهانی از همه ما بود؛ بخشی که هر کدام از ما بهدلیلی
جرات ابرازش را نداریم؛ یکی بهخاطر مصلحتسنجی، حسین جلالپورش را مخفی میکند؛
یکی بهخاطر ترس، یکی بهخاطر کمرویی و یکی بهخاطر ضعف؛ اما او خود خودش بود. یک
حسین جلالپور واقعی که ابایی از رونماییِ خودش نداشت و سرسختانه از فکر و نظرش
دفاع میکرد.
بههر روی،
تقدیر بر آن قرار گرفت که جامعه ادبی معاصر از فیض حضورش محروم شود؛ محروم از وجود
موثر شاعری که حرفهای و خلاق بود، ویراستاری که دقیق و کاربلد، مصححی که فنی و
بادانش و انسانی که صمیمی و جدی.