داود علیزاده:
زمانی که ناطوردشت را خواندم؛ مثل خیلیها
شیفته سالینجر شدم و هولدن کالفیلد را دوست داشتم. هولدن شخصیت اصلی رمان ناطوردشت است که روایت رمان بهصورت اول شخص
از زبان او روایت میشود و به یکی از معتبرترین منابع روایت سرگشتگی دوران بلوغ مبدل
شده است.
داستان
کتاب ماجرای چند روز از زندگی هولدن پس از اخراج از دبیرستان و پیش از بازگشت به خانه
است. با مرور این روزها، نگاه خاص هولدن به مسائل مختلف در مواجهه او با ماجراها و
شخصیتهای گوناگون نشان داده میشود.
بعدها متوجه شدم که ناطوردشت و شخصیت هولدن بین
همنسلانم بهشدت محبوب است؛ اما چرا؟ چرا ضدقهرمانی باید شخصیت محبوب نسلی شود؟
هولدن شخصیتی است که در عمرش موفقیتی کسب نکرده است، با اینحال همچنان به جهان
نگاه عاقل اندر سفیه دارد. با همه بیدست و پاییاش همچنان گستاخ است و بیپروا
دلش میخواهد به همهچیز دستدرازی کند. میداند از درون حقیر است. از بیرون هم
حقیر دیده میشود؛ اما ظرافت ماجرا در همین است، کسی که خودش میداند حقیر است و
از بیرون هم حقیر دیده میشود؛ چرا باید گستاخانه به همه جهان نگاه عاقل اندر سفیه
داشته باشد؟ مثل کسی که میداند شنا بلد نیست. میداند آب عمیق است؛ اما با این
احوال سعی میکند با غرور روی آب راه برود. تاوان چنین تفکری، چیزی جز غرق شدن
نیست.
البته
طرفداران هولدن بهاحتمال زیاد، معصومیت نگاه هولدن را ستایش میکنند. آنها از قربانی
خود قهرمان میسازند و مسبب بیچارگی هولدن را جامعه او میدانند. جامعهای که بهطور
سیستماتیک افرادی چون هولدن در آن جایی ندارند، بهبیاندیگر، هولدن ساختهشده
همان جامعه است و قربانی همان جامعه...
خیلیها
همین تعبیر را نسبت به خودشان دارند. خودشان را پرورده چنین سیستمی میدانند. اگر
دانش ضعیفی دارند بر گردن سیستم ناکارآمد آموزشوپرورش است. اگر بعد از دانشگاه
جایی در جامعه ندارند مقصر سیستم تحصیلات عالی است. اگر شغلی ندارند مقصر نظام
اداری است و درعینحال درون خودشان ضعفهایشان را باور دارند. نسلی که در خلوتش میداند
اگر مهندس است، واقعا مهندس نیست! اگر عنوان دکتری را یدک میکشد، واقعا در حد
دکتری دانش ندارد! اگر کارشناسی دارد؛ اما کارشناس نیست! بهعبارتدیگر، حرف آنها
این است: «ما ضعیف هستیم؛ اما شما ما را ضعیف بار آوردید!»
خیلی وقتها
پذیرش، رویارویی با چنین گزارهای ساده نیست. وقتی جوانی میانسال شدهشان را بیهیچ
دستاوردی میبینند. وقتی دستشان از رسیدن به خواستههایشان کوتاه است. آنوقت است
که نوعی هولدن میشوند که عاصی است؛ اما فقط زورش در حد غرولند به اطرافیانش میرسد. هولدن معتقد است:«همه کودنها بدشون میآد کودن صداشون بزنن» (سالینجر:
۵۹)
و در عین
حال معتقد است که فهم جمعی امری ناکارآمد است: «اگه نوازنده پیانو بودم یا هنرپیشه
سینما و این مشنگا فکر میکردن، من خیلی محشرم، حالم بهم میخورد. حتی دلم نمیخواست
برام دست بزنن. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست میزنن. اگه من نوازنده پیانو
بودم، تو گنجه پیانو میزدم. من اون مشنگایی رم که دست میزنن، مقصر میدونم. اگه بهشون
فرصت بدی همه رو خراب میکنن.» (سالینجر :86) و در نهایت خلاصه افکار هولدن در یک
جمله متبلور میشود:« مردم هیچ
وقت متوجه هیچ چی نیستن!» (همان: ۱۵)
جی.دی.سالینجر،
ناتور دشت، مترجم:محمد نجفی نشر نیلا