عباس عاشورینژاد:
هفته
نکوداشت مقام معلم تمام شده است و اما بعد از این که معلمی شغلِ انبیاست و «مِدَادُ
الْعُلَمَاءِ أَفْضَلُ مِنْ دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ» و حرف و حدیثهایی گهربار از
این دست که همه حق است، من امروز میخواهم درباره یک مساله بغرنج از زندگی معلمانِ
کشورمان یادداشتی بنویسم. مسالهای که در این دوره و زمانه گریبانِ معلمانِ عزیز
را سخت گرفته و این قشرِ شریف را آزردهخاطر کرده، این است که اغلبِ معلمان در زندگی
ِخویش، خوشحال و شادمان نیستند. این مساله بسیار مهمی است و اگر راهحلهای اساسی
برای حل آن پیدا نشود، در آیندهای نزدیک، نظام تعلیم و تربیت و بهتبعِ آن کل
جامعه ما بهسویِ بحران خواهد رفت. این مساله برای بازنشستگان بغرنجتر است و این
قشر شریف را کم و بیش به انواعِ بیماریهای روانی و اختلالات روانتنی (سایکوسوماتیک)
مبتلا کرده است.
برای
اینکه درباره این مساله بهتر سخن بگویم و پیشنهادی کاربردی برای تقلیلِ مساله،
ارائه کنم، اول باید کمی درباره مفهوم خوشحالی و شادمانی بنویسم. تاکنون تعاریف
مختلفی از این مفهوم و انواع آن ارائه شده است؛ ولی من در اینجا، نخست مفاهیم
خوشحالی و شادمانی را در یک معنا و آن هم داشتنِ حال خوب مورد استفاده قرار میدهم
و دیگر اینکه مبنای بحثم را یافتههای «مارتین سلیگمن» پدرِ روانشناسی مثبتگرا در
کتاب بسیار ارزشمندِ «شادمانی درونی» قرار میدهم که معتقد است: «میزانِ شادمانی
درونی هر انسانی به میزانِ رضایت او از زندگیاش بستگی دارد.» بنابراین انسانی که
از زندگیاش رضایت ندارد، بهقاعده نمیتواند شادمان باشد.
بدونتردید
بیشترین و ارزشمندترین اوقات ما صَرفِ کارمان میشود و اگر ما از کارمان رضایت
نداشته باشیم، علیالقاعده نمیتوانیم از زندگیمان رضایت داشته باشیم و بنابراین
نمیتوانیم خوشحال باشیم و شادمانه زندگی کنیم.
سه عامل اساسی
برای شادمانی درونی عبارتند از: داشتنِ کاری ارزشمند و داشتنِ احساسِ ارزشمندی کار،
دوست داشته شدن و داشتنِ کسی را برای دوست داشتن و امید به آینده. من در این گفتار
فقط روی عامل اول تمرکز میکنم و در زمانی دیگر به بحث و بررسی عوامل دوم و سوم میپردازم.
مساله
این است که با وجود اینکه تقریبا همه صاحبنظران و بسیاری از مردم بر این باورند
که معلمی ارزشمندترین کارِ دنیاست؛ ولی بسیاری از ما معلمان و معلمانِ ما در این
دوره و زمانه این احساس را نداریم و ندارند!!! و متاسفانه به مرور زمان و با تدریس
در مقاطعِ بالاتر، این مساله بهسوی معضل جریان مییابد؛ یعنی اینکه هر قدر به جلو
میآییم و معلمان در مقاطع بالاتر تدریس میکنند، میزانِ خوشحالی آنها کاهش مییابد:
معلمان مقطع ابتدایی خوشحالتر از معلمان مقطع متوسطه و معلمان این مقطع خوشحالتر
از معلمان مقطع کارشناسیِ دانشگاه هستند و متاسفانه این صعودِ رو به عقب تا مقاطع
بالاتر و تکمیلی همچنان ادامه دارد: «زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت/ صعب روزی
بوالعجب کاری پریشان عالمی» (حافظ)
به گمانِ
من یکی از دلایلِ این مساله که ما معلمان، کارمان را ارزشمند نمیبینیم، این است
که در حال حاضر، ارتباطِ ما با دانشآموزان و دانشجویان بهشدتِ کاهش یافته است و
به عبارتی سادهتر، گوش بچهها، الان به فرمانِ ما نیست و مرجعیتِ ما معلمان بهشدت
و سرعت در حال فروپاشی است و هر قدر که این مرجعیت فرو پاشد، احترام کمتر میشود و
متاسفانه هر قدر که بچهها بزرگتر میشوند و به مقاطع بالاتر میروند با سرعت و
شدتِ بیشتر مرجعیت و احترامِ معلمان فرو میپاشد تا به حدی که مثلا در روز
نکوداشتِ معلمان، دانشجویان یک تبریک زیانی هم نمیگویند و معلمان عزیز و نازنین
هم این مساله را بهوضوح میبینند و این است که بهطور طبیعی، ارزش کارشان در
چشمشان کم میشود و با تاسف فراوان، احساسِ بیفایدگی میکنند..
نکته
دیگر که باعث میشود که انسان احساس کند که کارش ارزش زیادی ندارد، مشاهده نتایج
کارِ خود است. وقتی معلمی میبیند که نتیجه کارش، دلخواهش نیست و مثلا دانشآموزانش
پس از تحصیل بیکارند و یا معتادند و ارزشهای انسانی که او یک عمر از آنها سخن
گفته، اینک در نزدِ تربیت یافتگانش، بیارزش است و آنها برای علم و دانش و ادب و
تواضع و مهربانی و بخشندگی و بقیه خصایل انسانی و اخلاقی ارزشی شایسته قائل نیستند
و چیزهای دیگری مثلا پول و ماشین و خوشباشی و پرورشاندام و... ارزش یافته است، طبیعی
است که معلمِ بیچاره و بهخصوص بازنشستگان –که فراغتِ بیشتری برای مشاهده و فکر
کردن دارند- احساسِ غمگینی کنند و بهدنبال این احساس، انواعی از بیماریهای روحی
و روانی و سپس جسمانی به سراغشان آید و این روند تا پایان زندگی ادامه یابد.
اما راهحلِ
پیشنهادی من برای این مساله، در این مجالِ اندک این است که ما معلمان بیشتر از هر
زمانِ دیگر نیازمندِ درکِ تغییراتیم، باید درستتر بگویم: این زمانه ما، نه زمانه
تغییرات، بلکه زمانه دگرگونیهای اساسی تا به حد زیر و رو شدنِ فکرها و اهداف و رفتارهاست،
زمانه زیر و رو شدن ارزشهاست و این زیر و رو شدن با سرعت و عمقِ حیرتانگیزی در
لایههای زیرینِ ذهن و زبانِ دانشآموزان و دانشجویان در حال انجام است و فعلا
نشانههایی غمانگیز از آن آشکار شده و بهزودی ما را غافلگیر و کیش و مات خواهد
کرد.
دیگر این روزها، صحبت از تغییر ارزشها میان نسلها
نیست، صحبت از زیر و رو شدنِ ارزشها در طی یک ده است. الان، بچههای دهه هفتاد میگویند
که بچههای دهه هشتاد را درک نمیکنند!!! و بچههای دهه هشتاد با تعجب میگویند که
بچههای دهه هفتاد چرا آنگونه زندگی کردهاند!!! در تائید صحبتهایم باید بگویم
که در حالِ خواندنِ کتاب بسیار ارزشمندی هستم به نام «جامعهشناسی عشق» (تأملی بر
روایت زنانه عشق) نوشته سهیلا علیرضانژاد، این کتاب حاصل 11 سال پژوهش و مصاحبه با
47 زنِ شاغلِ تهرانی است. پژوهشگر این کتاب نشان میدهد که مثلا درباره یکی از
اَشکالِ ابرازِ عواطف عاشقانه مثلِ هدیه دادن چه دگرگونیهای اساسی رخ داده است. دختران
و زنان دهه شصت از مردان هدیه میگرفتند تا بیشتر بمانند و یا به زندگی دلگرمتر
شوند و الان دخترها و زنان دهه هشتاد به پسران و مردان هدیه میدهند تا آنان را
نگه دارند، آن هم ناامیدانه!!! (ر،ک: علیرضانژاد(1397) و عاشوری نژاد(1398)
بنابراین
در این عصرِ زیر و رو شدنها، معلمها برای بقای مرجعیت و احترام خود و در نتیجه
تحصیلِ خوشحالی از کار و در زندگی چه باید بکنند؟ یکی از راههایی که در این شرایط
پیش روی ماست، همان است که چارلز داروین در نظریه تکامل گفته است: «آنچه بقای خود را
حفظ میکند نه هوشمندترین نوع است نه قویترین، بلکه آن نوعی است که بیشتر به تغییر
پاسخ میدهد.»
این فرضیه و یا شاید نظریه، بسیار حکیمانه و خردمندانه
است و این روزها خیلی به دردِ معلمان و متولیان آموزش و پرورش میخورد. ما معلمان
برای ماندن و خوشحال ماندن چارهای نداریم جز اینکه به تغییرات پاسخِ مناسب نشان
دهیم. حال این سوال اساسی مطرح میشود که پاسخِ مناسب به تغییر در عصر زیر و رو
شدنها چیست؟
پیشنهاد من این است که از همان جایی که مساله ایجاد شده، باید به ترمیم مساله
بپردازیم؛ یعنی از زمانی که بهتدریج ارتباط ما با مخاطبانِ ما قطع شد، مساله آغاز
شد و ما باید بهتدریج ارتباط خود را با مخاطبانِ خود به دست آوریم؛ اما چگونه و
با چه روشهایی؟ بدون تردید پاسخ مفصل است؛ اما در این زمان اندک باید بگویم که ما
در ابتدا باید از طریقِ ارتباط فعال و موثر مسائل دانشآموزان و دانشجویان در دورههای
سنی مختلف و بر اساس شرایط زیستمحیطی آنان را از زبانِ خودشان بشنویم، یعنی در
مرحله اول باید قدرت شنیداری خود را نه برای پاسخگویی، بلکه برای درکِ عمیق و همهجانبهِ
مساله و به امیدِ حلِ مساله بهشدت بالا بریم و برای این کار باید تمرینِ حوصله و
سکوت کنیم و البته این کار برای ما که یک عمر حرف زدهایم و عادت به گفتن و گاه
متاسفانه خیلی گفتن کردهایم، کاری است بسیار مشکل و گاه طاقتفرسا.
برای آبرومندانه ماندن در شرایط فعلی راه دیگری
بهنظرم نمیرسد، باید سکوت کنیم و آنقدر ظرفیتِ شنیداری خود را بالا بریم که
تقریبا هر حرف ناحساب و حتی بیهودهای را هم بشنویم، بیآنکه عصبانی شویم. بعد از
این باید مسائل مطرح شده را اولویتبندی کنیم، سپس بهطور هدفمند و دقیق راهحلهای
مناسب را از زبانِ دانشآموزان و دانشجویان بشنویم و آنها را هم اولویتبندی کنیم
و سپس با واقعی کردن توقعاتِ خود بر اساس شرایط موجود، درباره مسائل و اولویتهای
پیشنهادی از طریقِ مطالعه کتاب و مقاله آن هم کتابها و مقالات مسالهمحور و
علمی-پژوهشی، ژرفاندیشی کنیم و در فرایندی مشترک با دانشآموزان و دانشجویان
عمدتا از طریق گفت و شنود، به راهحلهای مناسب برای ترمیم ارتباط با مخاطب دست
یابیم.
در این
صورت است که ما میتوانیم تا حدودی و البته فقط تا حدودی مرجعیتِ خود را بازیابیم
و از کارمان و نتیجهِ کارمان احساس رضایت کنیم و احساسِ شادمانی و خوشحالی از دست
رفته را تا حدودی به مدرسه و دانشگاه و زندگیمان برگردانیم.
منابع:
*سلیگمن، مارتین(1397): شادمانی درونی، ترجمه مصطفي تبريزي، رامين كريمي و علي
نيلوفري، تهران: انتشارات دانژه.
*عاشورینژاد، عباس(1398): «عواطف
عاشقانه و ماجراهایش»، نشریه بامداد جنوب.
* علیرضانژاد، سهیلا(1397): جامعهشناسی عشق (تاملی بر روایت زنانه عشق)،
تهران: انتشارات دانژه.