داود علیزاده :
زمان باید بگذرد تا آدمی دریابد در چه گردابی
زیسته است. حالش را در چه حالتی گذرانده است. مثل ماهی در آب که از درک آب معذور است.
کافی است ماهی برون ز آب باشد و آدمی غرق در آب، آنوقت یکباره پرده حجاب از چشم میافتد
و گذشته معنا پیدا میکند. درک گذشته تنها بهواسطه حال دگرگونشده میسر است. اگر
وضعیت تغییری پیدا نکرده باشد، کسی به فکر گذشته نمیافتد. مثل کسی که سفر رفته
است و هوای خانه برایش معنا مییابد. مثل بیماری که سلامت گذشته برایش مفهوم مییابد،
مثل وصالی که به هجران و فراق انجامیده است؛ اما کافی است همین حالت بهظاهر غیرقابلتحمل
مدتی بگذرد. دیر یا زود همهچیز عادی میشود. این زمان لعنتی است که سختترین آدمها را مجبور میکند در مقابل وضعیت ایستا کرنش کنند. دیر یا زود دارد؛ اما سوختوسوز ندارد. نکته جالبتر ماجرا در این است که بعدها باورت نمیشود که درگذشته آن حال و هوا را از سر گذراندهای و البته چه کسی است که در عمر حداقل یکبار مصداق و مضمون این بیت «شکیبی اصفهانی» را مرور نکرده باشد: «شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم/ ما را به سختجانی خود این گمان نبود»
مویان، نویسنده چینی برنده نوبل ادبیات
2012 در مقدمه کتاب «دست از مسخرهبازی بردار اوستا» از گذشته خود میگوید: «حالا که
به چهل سال قبل نگاه میکنم، میبینم که اوایل دهه 1960 یکی از غریبترین دورههای
چین مدرن بوده است. عصر تحجری بیسابقه. از یکسو آن سالها کشور در چنگال رکود اقتصادی
و محرومیت فردی بود. با اندکی برای خوردن و ژندهای برای پوشیدن مردم جان میکندند
تا مرگ را از خانههایشان دور نگهدارند. از سوی دیگر، همین دوره زمان هیجانهای شدید
سیاسی هم بود. شهروندان گرسنه کمربندهایشان را سفتتر میبستند و حزب را در آزمون
و خطاهای کمونیستیاش تعقیب میکردند. درست است که از گرسنگی داشتیم، هلاک میشدیم؛
اما خودمان را خوشاقبالترین مردم دنیا میدانستیم. باور کرده بودیم که دو سوم مردم
دنیا در سیهروزی محض زندگی میکنند و وظیفه مقدر ما بود که آنها را از دریای رنجی
نجات دهیم که غرقش بودند.» (مویان،8:1394)
وقتی مویان از خوشاقبالی دوران دهه
شصت صحبت میکند، مخاطب حسی گذرا دارد تا آنکه او در همان مقدمه خاطراتی از همان
دوران نقل میکند و مخاطب درمییابد آن خوشاقبالی چه فلاکت نکبتباری بوده است که
مردمان از شوربختی خود بیخبر بودهاند. مویان میگوید: «در بهار 1961، مقدار
زیادی زغالسنگ براق آوردند تو مدرسه ابتدایی، ما به حدی دورافتاده بودیم که نمیدانستیم
آنها چه هستند؛ اما یکی از بچههای باهوشتر تکهای برداشت و گازی بهش زد و شروع
کرد به جویدنش. نگاه نزدیک به خلسه روی چهرهاش به این معنا بود که حتما خوشمزه
است. برای همین ما هم هجوم آوردیم و هرکدام تکهای برداشتیم و شروع کردیم به
جویدن. هر چه بیشتر میخوردم طعمش بهتر میشد. تا اینکه به نظرم مطلقا خوشمزه
رسید. بعد تعدادی از بزرگسالهای روستا که داشتند نگاهمان میکردند آمدند ببیند
چه چیزی را با ولع میخوریم و خودشان هم به ما پیوستند. وقتی مدیر مدرسه آمد تا
این ضیافت را متوقف کند، بلوایی به پا شد. یادم نیست که زغالسنگ تو شکمم چه حسی
داشت ولی طعمش را هرگز فراموش نمیکنم. اصلا برای یک دقیقه هم تصور نکنید که آن
زمان به ما خوش نمیگذشت. ما از خیلی چیزها لذت میبردیم که سر فهرست چیزهای لذتبخش
خوردن چیزی بود که تا پیش از آن هرگز غذا محسوبش نمیکردیم.» (همان: 9)
مو یان گذشته خودش را درک کرده است.
درکی عمیق که دگرگونی آرمان و آرزوها، مسخ خوشاقبالی و خوشحالیها را میتواند
نشان دهد. چهبسا روزگاری بگذرد و دریابیم که خوشبختی کنونیمان، جهنمی بوده که از
بودن در آن بیخبر بودهایم و یا برعکس تمام بدبختیهای ما مبدل بشوند به نوستالژیهای
نابی که در حسرت تکرارشان به شمه عطری، به آلبوم عکسی پناه ببریم.
مویان، 1394، (دست از این مسخرهبازی بردار
اوستا) ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه