bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۳۴۶۹
تاریخ انتشار: ۵۵ : ۰۱ - ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
کاشی‌های زندگی ما
داود علیزاده: اکثریت آدم‌ها از پدربزرگ‌هایشان خاطرات اغراق‌آمیزی تعریف می‌کنند؛ مثلاً صاحب ملک و املاک بوده و یا ثروتی داشته است. اگر این دو را هم نداشته حداقل توان جسمی خوبی داشته است و قسمت تراژیک ماجرا این است که بعدها آن دارایی‌ها بربادرفته و چیزی برای راوی باقی نمانده است و یا اگر باقی‌مانده در مقایسه با آنچه می‌توانست باقی بماند ناچیز است. به همین تناسب رفتار دیگری هم وجود دارد. اکثریت آدم‌ها منتقد پدران و مادران خود هستند. به عقیده آن‌ها زندگی تباه‌شده‌شان، آرزوهای نرسیده‌شان، فرصت‌های بربادرفته‌شان یک دلیل اصلی دارد؛ اینکه پدر و مادرشان آنی که باید باشند نبوده‌اند. آنچه باید می‌کردند نکردند.
کاشی‌ما (16)
داود علیزاده:
اکثریت آدم‌ها از پدربزرگ‌هایشان خاطرات اغراق‌آمیزی تعریف می‌کنند؛ مثلاً صاحب ملک و املاک بوده و یا ثروتی داشته است. اگر این دو را هم نداشته حداقل توان جسمی خوبی داشته است و قسمت تراژیک ماجرا این است که بعدها آن دارایی‌ها بربادرفته و چیزی برای راوی باقی نمانده است و یا اگر باقی‌مانده در مقایسه با آنچه می‌توانست باقی بماند ناچیز است. به همین تناسب رفتار دیگری هم وجود دارد. اکثریت آدم‌ها منتقد پدران و مادران خود هستند. به عقیده آن‌ها زندگی تباه‌شده‌شان، آرزوهای نرسیده‌شان، فرصت‌های بربادرفته‌شان یک دلیل اصلی دارد؛ اینکه پدر و مادرشان آنی که باید باشند نبوده‌اند. آنچه باید می‌کردند نکردند.
بااین‌حال حقیقت چیز دیگری است. پدربزرگ‌ها آن قهرمان‌های رویایی نیستند که خیلی‌ها توصیف می‌کنند و سویه انتقاد بر پدر و مادر هم آن‌قدرها بر آن‌ها وارد نیست. روند زندگی همه انسان‌ها کم‌وبیش به هم شبیه است؛ مگر افراد استثنایی. همه‌چیز از کودکی بازیگوشانه شروع می‌شود، دوران بلوغ سرکش فرامی‌رسد و بعد به جوانی مغرور مبدل می‌شویم. میان‌سالگی تلاش برای جبران عمر ازدست‌رفته است و پیری حسرت خوردن برای همه روزگاران گذشته‌مان.
پیری دوران غریبی است. به قول رضا قاسمی هر روز عضوی از تن با درد اعلام وجود می‌کند. مثلاً صبح از خواب بیدار می‌شوی و دردی در سینه تو را مچاله می‌کند، بعد متوجه می‌شوی این همان قلبی است که همه عمر مثل ساعت کار کرده است. عضوی نیست که با خوش‌خدمتی خودش را به فرد اثبات کند. برای همین است که تا حتی میان‌سالگی دقیقاً متوجه کارکرد بسیاری از اعضای بدنمان نمی‌شویم؛ مارکز می گوید:«تصورم از جوانی چنان با انعطاف توأم بود که هرگز گمان نبردم که خیلی دیر شده‌است.» اما واقعاً دیر می‌شود و به قول قیصر خیلی زود دیر می‌شود. شاید غروب آفتاب برای یک زوج عاشق‌پیشه، پایان روزی دل‌انگیز باشد، شاید سپیده سحر برای شب خواب‌ندیده امیدبخش باشد؛ اما خیلی وقت‌ها برای غروب زندگی و سپیده شب‌گذشته‌اش نه دل‌انگیزی غروب دارد نه امیدبخشی سپیده؛ بلکه  پیری یعنی منظره ویرانی یک‌عمر...
رضا قاسمی در  رمان همنوایی ارکستر شبانه چوب‌ها می‌گوید: «منظره ویرانی آدم‌ها غم‌انگیزترین منظره دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می‌رفته، حالا مرغ ِ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکه می‌پنداشته و تو را بنده زرخرید، حالا منتظر گوشه چشمی است به او بکنی!»
از بدماجراست یا خوب ماجرا؟ اینکه ویرانی نه یکباره رخ می دهد و نه اینکه آدمی یکباره متوجه‌اش می شود. به قول مارکز در  رمان خاطرات دلبرگان غمزده من:«واقعیت این است که اولین تغییرات در پیری آن‌چنان به آرامی اتفاق می‌افتد که به سختی به چشم می‌آیند. آدمی باز خودش را از درون نگاه می‌کند. همان‌طور که همیشه نگاه می‌کرده‌است؛ اما این دیگرانند که از بیرون پیری‌اش را به او یادآوری می‌کنند.»
و بعد آدمی به جایی می‌رسد که به قول مارکز : « عمرم را با سال حساب نکردم، بلکه به دهه شمردم، دهه ششم تعیین‌کننده بود، چون به خود آمدم و متوجه شدم تقریباً همه از من کم سن‌ترند. دهه هفتم پرالتهاب‌ترین بود، چون این تردید به جانم افتاد که دیگر فرصت برایم نمانده‌است و نباید اشتباه کنم، دهه هشتم دلهره‌آور بود، چون امکان داشت آخری باشد. لیکن وقتی در اولین روز نود سالگی‌ام زنده در بستر فرخنده دلگادینا بیدار شدم، این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست، که جاری باشد، بلکه موقعیتی است یگانه برای چرخیدن بر بادبزن، یعنی بعد از اینکه یک طرف کباب شد، می‌توان نود سال دیگر باقی بماند تا طرف دیگر هم کباب شود…»




نام:
ایمیل:
* نظر: