|
عباس عاشورینژاد:
«پس ترا هر لحظه مرگ و رَجعتیست
مصطفی فرمود: دنیا ساعتیست
فكر ما تیری است، از هو در هوا
در هوا كی پایدار آید ندا ؟
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد...»(مولانا)
واقعاً که «هر نفس نو میشود دنیا و ما، بیخبر از نو شدن اندر بقا، عمر همچون جوی نو نو میرسد» و ما، قدر آن را نمیدانیم و غافلیم از این موهبت الهی و توان فهم و استفاده درست از لحظههای لذتبخش آن را نداریم و اغلب، چون اسبِ عصاری، دوره میکنیم شب را و روز را هنوز را ... و به راستی که بیهودهترین سالهای عمر ما، همین شبها و روزهایی است که مثلِ هم بیشادمانی و خوشحالی، تکرار میشود و ما همچنان: «بی خبر از نو شدن اندر بقا!»
در میان این تکرارِ بیهوده و این ملالتهای جانکاه، روزها و ماهها و سالهایی میآیند که میتوانیم قدرِ آن را بدانیم، این زمانها، میتوانند ما را به زندگیِ شکوهمندانه برگرداند و هستیِ ما را معنایی ارزشمند بخشد.
سال 1388 یکی از این سالهای زندگی سازِ زندگیام بود. من این سال را تولدی دیگر میدانم و تا به امسال که 10 سال از آن میگذرد، آن را زندگی در زندگی برمیشمارم. در آن سال بود که نیمه دیگرم: دکتر رضا معتمد، مرا به جمعی فرا خواند که عنوانش: «نشست بازخوانی متون کهن» بود. در این جمعِ به واقع، فرهیخته بود که جان ِمن به چند جهت با افقهای تازهای پیوند خورد:
1- بعد از سالهای متمادی تدریس و علی القاعده معلمی کردن و گفتن، دوباره به زندگیِ رؤیایی دانشآموزی و دانشجویی و شنیدن برگشتم. بازگشتِ رؤیایی به دوران دانشآموزی و دانشجویی، هم احساسِ ناستالوژیکِ آن روزگاران را زنده کرد و هم هنرِ شنیدن و سکوت و اندیشیدن را در من تقویت نمود، در نتیجه تقویتِ این هنر، احساسِ فربهی مینمودم و این احساسِ شادمانه را مدیونِ این جلسات هستم.
2-من اگر چه با مطالعه نسبتی دیرینه دارم؛ اما از موهبتهای دیگر این جلسات این بود که کتابهایی ارزشمند را از متون کهن را خواندیم که در خلوت و تنهایی انگیزه خواندن آن را نداشتم، کتابهایی شریف و وزین که استوانههای سترگِ تاریخ و ادبیات و در واقعِ حیات فردی و اجتماعیِ ما هستند، همچون: تاریخ بیهقی، اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید، فیه مافیه مولانا، سفرنامه ناصرخسرو قبادیانی، تاریخ جهانگشای جوینی، کلیله و دمنه، قابوسنامه، تذکره الاولیای عطار، نفثه المصدور نَسَفی، سیاست نامه خواجه نظام الملک، تمهیدات عین القضات، گلستان سعدی و هم اکنون کیمیای سعادتِ امام محمد غزّالی.
3- هر کدام از این کتابها، درختی تنومند هستند با برگ و بارهایی سبز و شیرین که هر کدام به تنهایی میتواند نه تنها انسانی را، بلکه جامعهای را زیر سایه خود بگیرد و راه و رسم انسانیت و یک زندگی شرافتمند را بیاموزد، ما را از خطرات روز و روزگار برهاند و به سرمنزل اَمن و آسایش و آرامش رساند و دریغ و درد که جامعه ما آن قدر در ساختارهایش علیل و بیمار است که تواناییِ استفاده از تعالیم آنها را ندارد و این گنجینهها و سرمایههای گرانقدر عملاً نادیده گرفته میشود! اما به لحاظ شخصی هر کدام از این کتابها برای من فایدهها داشت.
تاریخ بیهقی، تاکید دوبارهای بود بر حراست از وجدان تاریخیام و همدردی با مادرِ مظلومِ «حسنک» و مادران داغدیده ای چون او در گستره تاریخ رنج آورِ ما و یادآوری این فلسف مسلّمِ تاریخ که: «اگر (حسنک) زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمه الله علیهم و این افسانهای است با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حُطام دنیا به یک سوی نهادند. احمق مردی که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...»
از «تذکره الاولیاء» ذکر عملیِ انسانیت را از عرفا بسیار آموختم و جانم خوش میشود وقتی به یاد میآورم این حکایت را که «ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ فرشتهای ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ کفشهای ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ میآمد، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ پارهای ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. پارهای ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ...»
از «اسرار التوحید» و عرفانِ بوسعید، وارستگیها و مهربانیها را بر زندگی و باورهایم افزودم و از خاطر نخواهم برد که «استاد عبدالرحمان گفت که روزی شیخ ما در نیشابور مجلس میگفت. علویی بود در مجلس شیخ. مگر بر دل علوی بگذشت که نَسَب ما داریم و عزّت و دولت، شیخ دارد. در حال شیخ روی بدان علوی کرد و گفت: «بهتر از این باید و بهتر از این باید.»
آنگه روی به جمع کرد و گفت: «می دانید که این سید چه میگوید؟»
میگوید: نسبت ما داریم و عزت و دولت آنجاست. بدان که محمد صلوات الله علیه آنچه یافت از نسبت یافت نه از نسب که بوجهل و بولهب هم از آن نسب بودند. شما به نسب از آن مهتر قناعت کردهاید و ما همگی خویش در نسبت بدان مهتر در باختهایم و هنوز قناعت نمیکنیم. لاجرم از آن دولت و عزت که آن مهتر داشت ما را نصیب کرد و بنمود که راه به حضرت ما به نسبت است نه به نسب»
در «فیه مافیه» خودم را دوباره جستوجو کردم و حقیقتهایی پنهان از روحام را یافتم و این را نیز با جان و دل شنیدم که «پیلی را آوردند بر سر چشمهای که آب خورد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد. نمیدانست که از خود میرمد؛ و بسیار آموختم که همه اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر، چون در من است، نمیرنجم، چون آن را در دیگری میبینم، میرمم و میرنجم!»
با «تمهیدات عین القضات» آمادگیها به دست آوردیم برای یک زندگی متعالی، به خصوص در تمهید ششم: در حقیقت عشق و حالات عشق، درسها آموختم که به این صورت در جایی دیگر ندیده بودم: «هر که عاشق نیست، خودبین و پُرکین باشد و خودرأی بود... عاشق شدن آئین چو من شیدایی است/ ای هرکه نه عاشق است، او خودرائی است / در عالم پیر هرکجا برنایی است / عاشق بادا که عشق خوش سودایی است.»
دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی... ای عزیز، جمال لیلی دانهای دان بر دامی نهاده؛ چه دانی دام چیست؟... صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد از آن عشق... بفرمودند تا عشق لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند تا پختۀ عشق لیلی شود، آنگاه بار کشیدن عشق الله را قبول تواند کرد... عشق خدای– تعالی-جوهر جان آمد و عشق ما جوهر وجود او را عَرَض آمد. عشق ما او را عَرَض و عشق او، جان ما را جوهر. اگر چنان که جوهر بی عَرَض متصور باشد، عاشق بی معشوق و بیعشق ممکن باشد؛ و [این] هرگز خود ممکن و متصور نباشد...«تکیه کلامهای او هم: ای عزیز تو چه دانی و ای دریغا و...، اسباب شادمانیها فراهم میکرد.
از «قابوسنامه» گزیدهترین آیینهای زندگی را آموختم و عمرِ کوتاهِ خود را در آیینه تمام نمایِ امیر «عنصرالمعالی کیکاووس» نگریستم و پندهای دردمندانهاش را از اعمقاقِ تاریخ، به فرزندش و فرزندانِ این سرزمین با گوشِ جان شنیدم و در آشکار و پنهان گریهها کردم به خصوص وقتی به این جا رسیدیم: «آگاه باش پسر كه روز رفتن من نزديك است و آمدن تو بر اثر من زود باشد چه امروز تا درين سراي سپنجي بايد كه پر كار باشي و زادي و پرورشي را كه سراي جاودان را شايد برداري و سراي جاوداني برتر از سراي سپنجي است و زاد او اين سراي بايد جست كه اين جهان چون كشت زاريست كه ازو كاري و ازو دروي از بد و نيك؛ و كس دروده خويش در كشت زار نخورد بلكه در آباداني خورد و آباداني اين سراي سراي باقي است؛ و نيك مردان درين سراي همت شيران دارند و بدمردان همت سگان و سگ همانجا كه نخجير گيرد بخورد و شير چون بگيرد بجاي ديگر خورد؛ و نخجيرگاه تو اين سراي سپنجي است و نخجير تو دانش و نيكي است. پس نخجير ايدركن تا وقت خوردن به سراي باقي آسان تواني خوردن كه طريق سزاي ما بندگان طاعت خداي است عزوجل؛ و مانند آن كس كه راه خداي تعالي جويد و طاعت خداي تعالي جويد چون آتشي بود كه هر چند سرنگونش كني برتري و فزوني جويد و مانند آن كس كه از راه خداي تعالي و طاعت او دور باشد چون آبي بود كه هر چند بالاش دهي فروتري و نگوني جويد؛ پس بر خويشتن واجب دان شناختن راه ايزد تعالي، والله ولي التوفيق.»
توفیقی بود که کتاب گرانسنگِ تاریخ «جهانگشای جوینی» را که از اُمّهات تاریخ ایران و از اصلیترین منابعِ تاریخ مغول و ایلخانان را این بار با دوستانم دقیقتر بخوانم و بهتر دریابم که نویسنده دانشور این کتاب، عطاملک جوینی، چگونه در آن شرایط سخت، ضمن تعریف و تمجید از فاتحانِ صحرانورد، با شگردهایی همچون ذمّ شبیه به مدح و همچنین در قالب طنز و مدح به بیان عادات زشت و پستِ مغولان پرداخته و تازه به دوران رسیدههای حاکم را عملاً تحقیر و تقبیه نموده است: چون راًیت دولت چنگیزخان افراخته گشت و از مضایق شدّت به فراخی نعمت رسیدند و از زندان به بستان و از بیابان درویشی به ایوان خوشی و از عذاب مقیم به جنّات نعیم و لباس از استبرق و حریر و اطعمه و فواکه ... و از این وجه درست شد که دنیا به حقیقت، بهشت این جماعت است... و این چنین بر آنان طعنه میزند که پوشش از جُلُود کلاب (پوست سگان) و فارات (موش) و خورش از لُحُوم آن و میّتهای دیگر... و باز هم با این کلام سحرآمیز تحقیرشان میکند که «زبان و خطّ ایغوری را فضل و هنر تمام شناسند...»
درباره «نفثه المصدور» باید بگویم که من همیشه از این کتابِ کم حجم میترسیدم به خاطر این که یکی از منابع اصلی آزمون دکتری زبان و ادبیات فارسی است و اغلبِ دوستان ادبیاتیام، از دشواری آن نالهها میکردند و القصه در نظرم چون هیولایی مینمود؛ اما وقتی که با این کتاب ماًنوس شدیم، آن روی سکّه پدیدار شد و با مطالعه آن کام ما شیرین و شیرینتر شد. جالب است که با وجود این که «محمدخرندزی نَسَوی» این کتاب را در باره هجومِ مغولان به سرزمینِ نفرین شده ما نوشته و خود شاهد و در جریانِ این وحشیگریها بوده و دربدری ها و آوارگیهای کشیده اما کتاب را با لطافت و به زیباییِ هر چه تمان تر و مشحون از عواطف انسانی و در حد یک اثرِِ شاعرانه نگاشته است. ببینید نومیدیاش را در جریان هجوم وحشیانه این قومِ غارتگر چه دلنشین و شاعرانه بیان کرده است: «نه دستِ ستیز مانده نه پایِ گریز، دست از پای بازداشتند. پریچهران ماهپیکر و بتان خرگاهنشین را به دیوان سیاهروی و عفاریت زشتمنظر رها کرد ... احوال محشر و اهوال رستاخیز» و سرگذشت خود را چه دردمندانه گفته است: «و الحق، من بنده از حرقت فرقت دوستان و احباب و ضجرت هجرت یاران و اصحاب چندان بار محنت بر دل نهاده بودم... که اندیشه خورد و خواب و طعام و شراب، اگر به مدت نیز دور کشیدی و زمان نیک دراز گشتی، بر خاطر نگذشتی و پیرامون ضمیر نگشتی...»
با «سیرالملوک» یا «سیاست نامه» آموختم که وزرای ایرانی و این بزرگان چه کسان بودند که جانِ خویش را در طبق اخلاص گذاشتند تا خویِ وحشیگری فاتحانِ ترک را مهار کنند و سیاست را به آنان بیاموزند و تا جایی که میشود مملکت را از گزندِ آنان به سلامت دارند: «پادشاهان بیدار و وزیران هشیار، به همه روزگار هرگز دو شغل یک مرد را نفرمودهاند و یک شغل دو مرد را» و همچنین آموختم حتی اگر خواجه «نظام الملک» هم باشی و با این همه خدمات سیاسی، علمی و فرهنگی؛ اگر مهربان نباشی و تعصب داشته باشی و اگر با کسانی که تو هم عقیده نیستند مدارا نکنی و بی حرمتی و اجحاف کنی، آیندگان تو را نخواهند بخشید و تقبیح خواهند نمود که چرا چنین گفتی و چنان کردی: «گر دریابی گروهی را که رافضی گویند، باید که همه را بکشی که ایشان کافرانند، آخر زمان گروهی پدیدار آیند، ایشان را رافضی گویند و هر گه که بینید ایشان را بکشید...»
در گلستان سعدی با دوستانم تفرجها کردیم و فصل جوانی را دوباره مرور نموده و با اخلاق درویشان پیوندها خوردیم و به یاد آوردیم «که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی»
در خوابِ ناصر خسرو قبادیانی و چهل سالگیاش تأمّلها کردیم: «شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید. گفتم که من این را از کجا آرم. گفت جوینده یابنده باشد و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم.» و سعی دوباره کردم تا همچون او از خواب غفلت بیدار شوم و در همراهی با او به جستوجوی حقیقت شوم و با دوستانم در سفرِ او، ماجراها را از سر گذراندیم و عجایبها دیدیم و از جمله دیدیم: «در شهر لحسا گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه وسگ و خر و گاو و گوسپند وغیره و هرچه فروشند سر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد تا خریدار داند که چه میخرد و آن جا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف تا از فربهی چنان شود که نتواند رفتن. بعد از آن میکشند و میخورند.»
گشت و گذار در دنیای حیرت انگیز حیوانات هم عالمی دارد، در این دنیای پر هیاهو چیزها دیدم که در عالم انسانها ندیده بودم و پندها آموختم که زندگی مرا معنایی دوباره بخشید، همچون: «یک روز سگی از کنار شیر خفتهای رد میشد. وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست! وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد؛ و سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود. شیر رو به خر کرد و گفت: ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم. خر ابتدا تردد کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و عبار خوب تکانید، رو به خر کرد و گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی! شیر گفت: من به تو تمام جنگل را میدهم؛ زیرا در جنگلی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...»
این کتاب گرانقدر برای من زمینه نگارش کتابی شد به نام «شب تابهای زندگی» که با ترجمه انگلیسیاش اینک در آستانه چاپ است.
هم اکنون مشغول کتابی بسیار تاثیرگذار در اندیشه ایرانیان هستیم به نام «کیمیای سعادت» نوشته امام «محمد غزالی» این کتاب از آثار دورهی پختگی غزالی و پس از سیر و سلوك روحانی نوشته شده و حاوی مطالبی سودمندی است در الهیات، عرفان و اخلاق. به قول حافظ: «دریغ و درد که تا این زمان ندانستم / که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق» و بسیار امیدوارم که باز هم به تعبیر حافظ: «مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع / بسی پادشایی کنم در گدایی / بیاموزمت کیمیای سعادت / ز همصحبت بد جدایی جدایی»
از برکات دیگر این جلسات، دیدارِ روی مبارک دوستانی است که هر کدام گنجینهای هستند بی پایان از صفا و مهربانی و خردمندی و به قول شمسِ عزیزِ تبریزی: «غرض از آفرینش دیدار دو دوست است» دوستانی همدل و همراه و عاشق ودوستدار دانش و دانایی. با این دوستان زمان نمیگذرد، زمانی ارزشمند به زندگی من اضافه میشود و دنیا رنگ لطافت و عشق و دانایی و انسانیت میگیرد. در حقیقت، زمانهایی چنین هم به زندگی معنا میدهد و درستتر بگویم: خود معنای زندگی هستند: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم»
در مجموع بگویم که مطالعه این کتابها و گفت و گو با دوستان در باره معانی و دقایق آنها، دانش و ادراک و فهم تازهای از آنها به دست میدهد و بهرههایی فراوان به دست میآید. در کنار این نقطههای قوّت که برخی را برشمردم، گاه بر روی بعضی از مباحث بیش از اندازه وقت گذاشته میشود که ما را از هدف اصلی که بازخوانی متون است باز میدارد.
از جلسات بازخوانی متون کهن خاطرهای تلخ به یاد نمیآورم به جز هنگامی که جای خالی استاد محسن شریف را حس میکنم؛ خدایش رحمت کناد؛ و اما این جلسات همراه است با خاطرات شیرین و فراموش نشدنی از جمله هرگز از یاد نخواهم برد که در ضمن خواندن حکایات دل انگیز اسرارالتوحید در مقامات شیخ ابوسعید بودیم که بحث به مباحث خشک و بی روح آیین نگارش رسید و دوستان ادبیاتی از سرِ شوق نکتهها میفرمودند و ملالتها در دل من میافزودند و من همچنان دندان خشم بر جگر خسته می فشردم و در دل با خود میگفتم: این دوستان عزیز، چنین حکایتهای شیرین را باز نهادهاند و دری وری می گویند... به ناگاه چشمم به چشم دکتر معتمد افتاد و نگاهمان در هم گره خورد و فی المجلس دکتر فرمودند: در دل می گویی که این دوستان من، چنین حکایتهای شیرین را باز نهادهاند و این همه دری وری می گویند! در دل، اشرافش را بر ضمایرم ستودم و با هم خندهها کردیم با صدای بلند و جان مبارک را شیرین نمودیم.
همچنین برایم خاطره انگیز است که دکتر معتمد در شرحِ گرفتاریهایم از جمله در حکایتِ «گربه بابا» بارها این حکایت سعدی را چه دلنشین میخواند: بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیش است اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست؟ گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که ...