اللهکرم محمدی
نوجوان بودم که اسیر شدم. حدوده شانزده شاید هم هفده سالی داشتم. روز
اسارت نیروهای رژیم بعثی، ما
را با چشمانی بسته و از مسیری پیچ در پیچی به جایی بردند و بعد چشمبندها را
برداشتند. چشمانم دو دو میزد. اتاقک تاریکی بود و تا چشمم به تاریکی عادت کرد زمانی
طول کشید.
اتاقک فضای کوچک (کمتر از شش متر مربع) و نموری بود با کاشیهای چرک
و کهنه که نور قرمز لامپی در سقف روی دیوارها منعکس میشد. در و دیوار شبیه حمام
بود و حتی تهویههایی هم در کنج هور هور کار میکرد.
ما هشت نفر بودیم، فکر
کردیم، واقعا در حمام هستیم و حتما قبل از آنکه ما را به اردوگاه ببرند خواستند
حمام کنیم. با عجله حمام کردیم؛ بعد هر چه منتظر ماندیم که از اتاقک ما را بیرون
بیاورند خبری نشد که نشد!
روزها میآمدند و میرفتند، ماهها نیز یکی پس از دیگری گذشت. در
شرایط بسیار سخت و طاقتفرسایی بهسر میبردیم؛ هشت آدم بزرگ در سیاهچالی شش متری
و بیخبر از جهان بیرون دردی غیرقابل وصف است.
آمد و شد روز و شب را تنها از روی صدا تشخیص میدادیم؛ وقتی صدا میآمد
یعنی روز شده و وقتی همه جا ساکت میشد حکایت از فرارسیدن شب داشت و برای تسکین
خودمان در ذهنمان روشنایی روز و تاریکی شب را مجسم میکردیم.
در این مدت که در این بیغوله دهشتزا بهسر میبردیم تنها یک وعده
برایمان غذا میآوردند آن هم به مقداری که زنده بمانیم. گاه از روی ناچاری نانهای
کپکزده روزهای قبل را میخوردیم که بدجور موجب مسمومیتمان میشد اما آنقدر درد میکشیدیم و میآوردیم بالا تا دوباره
روی زندگی را در این سیاهچال هولناک ببینیم.
هراز چندگاهی هم برای شکنجه یکی از ما را از سیاهچال بیرون
میبردند و بعد که با کلی کتک و شکنجه از ما پذیرایی میشد تن بیجان و زخمیمان
را که نای ایستادن نداشت کشان کشان میآورند و به درون سیاهچال میانداختند و میرفتند...
تقریبا بیست ماهی از اسارات در سیاهچال میگذشت که یک روز نگهبانی آمد و نام کرمالله
را چندین بار صدا زد؛ اما هیچکس جوابی نداد! آن روز گذشت و در روزهای دیگر هم باز
این نگهبان همچنان نام کرمالله را صدا میزد؛ اما کسی خودش را صاحب نمیکرد تا اینکه
تصمیم گرفتم که اگر باز آمد و این نام را صدا بزند، من جواب بدهم با وجود اینکه
نامم «الله کرم» بود نه «کرمالله»! اما احتمال میدادم شاید منظورش خودم است.
خلاصه روز بعد آمد و دوباره این نام را صدا زد. دل به دریا
زدم و خودم را معرفی کردم. با خودم گفتم هرچه بادا باد، فوقش یک کتک مفصل میخورم.
نگهبان فورا در سیاهچال را باز کرد و در حالی که پنج اسیر دیگر هم همراهش بود، با
عصبانیت معترض شد که چرا روزهای قبل جوابم را نمیدادی؟! سریع با چشمبند چشمانم
را بست و دستم را روی شانه نفر جلویی گذاشت و گفت: «یالله راه بیفتین». هیجانزده
بودم. بعد از ۲۰ ماه این اولین باری بود که داشتم از سیاهچال دور میشدم.
همینطور که کورمال
کورمال راه میرفتیم با هیجان از نفر جلوییام که دستم بر شانههایش بود،
سوال میپرسیدم تو کی هستی؟ سربازی؟ سرهنگی؟ چکارهای؟ او آهسته میگفت عجله نکن
بعدا برایت میگویم...
ما را به اتاق بردند و وقتی چشمانمان را باز کردند، دیدم در
همان اتاقی هستم که ۲۰ ماه قبل یعنی اولین روز اسارت مرا به آنجا آورده بودند.
لباسهایی که با آنها اسیر شده بودم از کیسه پلاستیکی درآوردند و بهم دادند که
بپوشم. حال خوبی داشتم؛ حس یک پرنده که از یک قفس سیاه و نحس رها شده است. وقتی از
ساختمان بیرونمان آوردند چشمانم به شدت با دیدن نور اذیت شد اما کمکم به روشنایی
عادت کردم. ما را سوار ماشینی کردند که شبیه آمبولانس بود ولی قفسه داشت... خوشحال
بودم و فکر میکردم که جنگ تمام شده و ما هم آزاد شدهایم و دارند ما را به ایران
برمیگردانند ولی این خواب خوش با ورود به اردوگاه اسیران ایرانی در الانبار به
کابوسی طولانی بدل شد که 130 ماه دیگر از عمرم را در خود بلعید...
تنها گوشهای از سختیهای اسارتم را به دست نیروهای عراقی در سالهای
آغازین جنگ تحمیلی برای شما تعریف کردم تا شاید مسکنی باشد برای این روزهای خانهنشینی
برای شکست دادن ویروسی کوچک؛ اما مرگآفرین بهنام «کرونا». شاید قرنطینه سخت
باشد اما روزهای سختتری هم وجود داشت که خیلی از شما آنها را تنها در فیلمها یا
از قول آزادهها و بازماندگان جنگی شنیدهاید! سپری کردن زندگی در خانههای تمیز و
دارای امکانات در کنار عزیزانمان برای چند هفته کار نشدنی نیست و میتوان با
پیوستن به پویش در خانه میمانیم به جنگ با این بیماری مسری برویم و آن را شکست
بدهیم. پس اجازه ندهیم روزهای سختتری را برای خودمان و عزیزانمان رقم بزنیم.
قسمتی از خاطرات حاجاللهکرم محمدی
آزاده و جانباز ۵۰ درصد
هشت سال دفاع مقدس