bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۴۴۱۵
تاریخ انتشار: ۲۱ : ۰۱ - ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹
ناصر امیرعضدی: این بار با نقدی گرچه نهایتاً در همان مسیر، ولی اندکی متفاوت روبرو گشتم. بدین نحو که ناقد گرامی شارحین بزرگ مثنویِ معاصر را به گناه اینکه نتوانسته‌اند دفاع قابل قبولی از مولوی به عمل آورند، مقصّر دانسته و مورد عتاب و خطاب ناشایست قرار داده و به همراهِ خود، از در بیرون رانده و چنین فرموده: «در این حال اگر کسی قصد دفاع از مولوی و شمس تبریزی داشته باشد، باید از در دیگری وارد شود! و‌ دست از عقل کلی، نفس جزئی، طبیب غیبی، استعاره‌ها و رمزها و صبغه‌های سمبولیک بشوید»

ناصر امیرعضدیپاسخی به نقد استاد عبدالعلی دستغیب بر کتاب «مولوی چه گفته است؟»

سرکار مهربانو شیرین پایدار ضمن سپاسگزاری فراوان از شما که موجب شدید به نقد استاد دستغیب بر کتابم «مولوی چه گفته است؟»، دست یابم و ابراز خشنودی از نقد این داستان توسط استاد، خواهشمندم پاسخ به نقد ایشان را هم دریافت نموده و به ایشان برسانید:

۱-از همان دیباچه مقاله و ستایش‌های غلوآمیز ایشان از مولوی فهمیدم که باز هم طبق عادت مرضیه قاطبه اهل فرهنگ و ادب این سرزمین، با نوشته‌ای جانب‌دارانه که به‌نوعی کوشش می‌کند مولوی را تبرئه نموده و او را انسانی کامل و مردی برای تمام فصول و مبرّا از نقد و انتقاد نشان دهد، روبرو خواهم شد. زیرا که اگر چیزی برای مردمان عادت شد، ترک آن بسیار دشوار خواهد بود و به‌صورت یک سنّت در خواهد آمد، به‌ویژه برای کهن‌سالانی که یک‌عمر، به ستایشگری مولوی عادت کرده باشند که بقول حضرت مولوی:

هرچه بر مردم بلا و شدت است/این یقین دان کز خلافِ عادت است و لذا احتمالاً همان خطاب نخچیریان داستان شیر و‌ خرگوش و نخچیریان در دفتر اول مثنوی را که نثار خرگوش داستان نمودند به‌گونه‌ای نثار این بیچاره خواهند نمود:

قوم گفتندش که‌ای خَر، گوش دار/خویش را اندازه خرگوش دار

هین چه لاف است، اینکه از تو بهتران/در نیاوردند اندر خاطر آن؟!

مُعجبی یا خود قضامان در پی است/وَر نه این دَم، لایقِ چون تو، کی است؟!

و این ناچیز هم مانند خرگوش کوچک داستان، ناچارم که پاسخ دهم:

گفت ای یاران، حَقَم الهام داد/مَر ضعیفی را قوی رایی فتاد

آنچه حق آموخت مَر زنبور را/آن نباشد شیر را و گور را!

اما این بار با نقدی گرچه نهایتاً در همان مسیر، ولی اندکی متفاوت روبرو گشتم. بدین نحو که ناقد گرامی شارحین بزرگ مثنویِ معاصر را به گناه اینکه نتوانسته‌اند دفاع قابل قبولی از مولوی به عمل آورند، مقصّر دانسته و مورد عتاب و خطاب ناشایست قرار داده و به همراهِ خود، از در بیرون رانده و چنین فرموده: «در این حال اگر کسی قصد دفاع از مولوی و شمس تبریزی داشته باشد، باید از در دیگری وارد شود! و‌ دست از عقل کلی، نفس جزئی، طبیب غیبی، استعاره‌ها و رمزها و صبغه‌های سمبولیک بشوید»

 اینکه شد دست شستن از عرفان و تصوف و شریعت و طریقت و حقیقت! طُرفه اینکه، خود بارِ دیگر، نه از در دیگر که از پنجره‌ای کوچک به حوزه دفاع از مولوی، واردشده است! و فقط در این میان دقّ‌ِ دلی خود را بر سر این بزرگان زنده‌یاد روی در نقاب خاک کشیده، (استاد فروزانفر، دکتر زرّین کوب، آنه ماری شیمل) خالی نموده است! و سخنان ناصوابی نثار آنان کرده و موردِ اَندایش یا بقول عوامانه‌اش مشت‌ومال قرار داده و جالب‌تر اینکه این بیچاره را متهم به تندروی کرده است! آخر هزینه کردن و قمار بر سر مولوی تا کجا؟! به‌راستی‌که: خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/و نبود هیچش الّا، هوسِ قمارِ دیگر!

باری ناقد گرامی درعین‌حالی که فرموده است باید به سخن شکاکان و سازِ مخالف زنان که طبعاً ممکن است سخن نوی هم داشته باشند، گوش داد، اما به گمان نگارنده هنوز هم به سخنان و نوشته نگارنده آن‌چنان‌که باید توجه ننموده و شاید نیاز باشد بار دیگر آن کتاب را و بلکه مثنوی و دیوان غزلیات و را با چشمانی شُسته و نگرشی نو و دقتی بیشتر بخواند؛ زیرا در مقدمه با آوردن غزلی از دیوان شمس با مفهومی متشابه، مبهم و دوپهلو، خواسته پیامی را القا نماید که درست برخلاف آن‌هم قابل‌برداشت و حتی به صواب‌تر است، منظورم غزلی است که می‌گوید:

بازآمدم چون عید نو تا قفلِ زندان بشکنم/این چرخ مردم خوار را با چنگ و دندان بشکنم...

گویا ناقد گرامی گمان فرموده‌ که مولوی در این شعرش که بخشی از آن را گزینش کرده‌، سخنی هنجارشکنان و شگفت‌آور و در راه توده دربند اسارت زمانه‌اش که نماد بزرگی و متفاوت بودن مولوی است، آورده، اما آیا به‌راستی به‌جز نشان دادن یک چهره عزیزدردانه تام‌الاختیار از سوی شاه یا مرشد کامل و... دیکتاتورهای زمانه که قانون و ناموس زمانه را بدون واهمه زیر پا می‌گذارند و به پشت‌گرمی آن شاهانِ دارای مُلکِ دنیا و‌ هم مُلکِ دین تا شکستن چرخِ مردم‌خوار پیش می‌رود، چیز دیگری می‌توان از آن برداشت کرد؟ می‌گوید:

از شاهِ بی‌آغاز من، پرّان شوم چون باز، من!/تا جغدِ طوطی خوار را در دیرِ ویران بشکنم!

آغاز عهدی کرده‌ام، کائن جان فدای شَه کنم!/بشکسته بادا پشتِ جان، گر عهد و پیمان بشکنم!

امروز همچون آصفَم، شمشیر و فرمان در کَفَم!/تا گردنِ گردن‌کشان، در پیشِ سلطان، بشکنم!

روزی دو، باغِ طاغیان گر سبز بینی، غم مخور/چون اصل‌های بیخشان از راهِ پنهان، بشکنم! (هرگونه صنف و گروه و تشکل انسانی و حق خواهانه را از میان بردارم و کور شوید و دور شوید راه بیندازم و خاک وطن را در راه شاه، به توبره بکشم!)

من نشکنم جز جور را، یا ظالمِ بد غور را/گر ذرّه‌ای دارد نمک، گَبرَم اگر آن بشکنم... و ادامه می‌دهد:

چون در کفِ سلطان شدم، یک حَبّه بودم، کان شدم!/گر در ترازویم نهی، میدان که میزان بشکنم!

چون من خراب و مست را، در خانه خود رَه دهی/پس تو ندانی این‌قدر، کین بشکنم، آن بشکنم؟! مصداق کامل افرادی مانند خالد بن ولیدها و حجاج بن یوسف‌ها تا برسد به گَزمه‌ها و تام‌الاختیاران دوران مختلف که به پشت‌گرمی شاهان زمانه قائم‌مقام‌ها و امیرکبیرهای زمان را بدون دادگاه و ترازوی عدالت سر می‌بریده‌اند و... چون در این غزل، در یک‌سو، فردی مستبد قرار دارد، در مقام مُرشدِ کامل و جانشین خدا و سوی دیگر جامعه یا قانون و مردمان و رعیت و نمی‌دانم گبر و یهودی و ترسا و خلاصه غیر هم‌کیشان، زنان و بردگان و در مرتبه‌ای کمی بالاتر رعیتِ هم‌کیش بی‌زبان آنها و در میانه یک محتسب و تام‌الاختیار رجزخوان) تنها تفاوت در این است که مولوی در مثنوی، این‌ها را با مصداق و حکایت‌ها آورده و وارد جزئیات شده و در دیوان غزلیات با کلی‌گویی و سخنان متشابه و شاعرانه.

و باز ادامه می‌دهد:

گر پاسبان گوید که هی، بَر وی بریزَم جامِ می!/دربان اگر دستم کَشَد، من دستِ دربان بشکنم! این قانون‌شکنی و چماق به دستی با کدام پشتوانه زر و زور و تزویر؟ آیا این فرد، نمونه یکی از مُطَوّعه و چماق به دستان شیخ ابواسحاق کازرونی (شیرازی) صوفی مشهور زردشتی نسب را تداعی نمی‌کند؟ که پیروانش را وادار به آتش زدن خانه و کاشانه همشهریان و بستگان زردشتی‌شان می‌کرد؟ و یا یک چگیین آدم‌خوار قزلباش گوش‌به‌فرمان مُرشدِ کامل، شاه اسماعیل صفوی یا شعبان بی‌مُخِ تاج‌بخش قانون‌شکن را که به پشت‌گرمی شاهنشاهشان رجزخوانی می‌کرده‌اند و... به یاد نمی‌آورد؟

که سپس هم با گزافه‌گویی ادامه دهد:

چرخ آر نگَردد گِردِ دل، از بیخ و اصلش برکَنَم!/گردون اگر دونی کند، گردونِ گَردان بشکنم!

خوانِ کَرَم گسترده‌ای، مهمانِ خویشم کرده‌ای/گوشَم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم؟!

و‌ با سرسپردگی ادامه می‌دهد:

نی‌نی منم سرخوانِ تو، سَرخیلِ مهمامانِ تو/جامی دو بر مهمان کنم تا شرمِ مهمان بشکنم

ای‌که میانِ جانِ من، تلقینِ شعرم می‌کنی/گر تن زنم، خامُش کنم، ترسَم که فرمان بشکنم!

از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستَم کند/من لاابالی‌وار خود، استون کیوان بشکنم!

که شناسایی و سخن درباره شمس تبریزی، راسپوتین زمانه و شاهِ نوبتیِ مولوی، خود بحث مفصلی می‌طلبد، کین سخن بگذار تا وقت دگر

باری ناقد گرامی باز هم از محکمات و سخنان روشنِ آثار مولوی غفلت نموده و به اشعاری متشابه و مبهم استناد کرده است، آن‌هم شعری که خود مولوی درباره کلیّت آن گفته است:

معنی اندر شعر جز با خبط نیست/چون قلاسنگ است و اندر ضبط نیست

برای روشن‌تر شدن موضوع یک نمونه دیگر از همراهی و‌ همگامی مضامین دیوان غزلیات با مثنوی را نشان می‌دهم:

در صفحه ۷۳ کتاب و در ابیات ۲۲۷ و ۲۲۸ مثنوی در همین داستان، آمده است:

همچو اسماعیل پیشَش سَر بِنِه/شاد و خندان پیشِ تیغَش جان بده

تا بماند جانْت خندان تا ابد/همچو جانِ پاک احمد با احَد

و دقیقاً مشابه همین توصیه یعنی اطاعت کورکورانه مرید و مرادی و سرسپردگی را در غزل شماره ۷۲۹ دیوان می‌بینیم که گفته است:

دشمن‌خویشیم و یارِ آنکه ما را می‌کشد!/غرقِ دریاییم و ما را موجِ دریا می‌کشد!

زان چنین خندان و خوش، ما جانِ شیرین می‌دهیم!/کان مَلِک ما را به شهد و قند و حلوا، می‌کشد!

خویش فَربِه می‌نماییم از پیِ قربانِ عید/کان قصابِ عاشقان، بس خوب و زیبا می‌کشد!

آن بلیسِ بی‌تبش، مهلت همی‌خواهد ازاو/مهلتی دادش که او را بعدِ فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بِنِه!/درمَدُزد از وی گلو، گر می‌کشد تا می‌کشد!

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان!/عاشقانِ عشق را هم عشق و سودا می‌کشد!

کُشتگان نعره‌زنان «یا لَیتَ قومی یَعلَمون»/خُفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد!

از زمینِ کالبَد بر زَن سری وانگه ببین/کو‌ تو را بر آسمان برمی‌کشد تا می‌کشد!

روحِ ریحی میسِتانَد، راحِ روحی می‌دهد/بازِ جان را می‌رَهانَد، جُغدِ غم را می‌کشد

آن گمان ترسا بَرَد، مؤمن ندارد آن گمان/کو مسیحِ خویشتن را بر چلیپا، می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند، خود را می‌کشند/غیر عاشق وانَما، کِه خویش عمداً می‌کشد؟!

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را، اجَل/عاشقِ حق خویشتن را بی تقاضا، می‌کشد!

بس کنم، یا خود بگویم، سِرّ‌ِ مرگِ عاشقان؟/گرچه مُنکِر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد!

شمس تبریزی برآمد بر افق، چون آفتاب!/شمع‌هایِ اختران را، بی‌محابا می‌کشد!

از این‌ها که بگذریم، نمی‌دانم چرا ناقد گرامی شارحینِ مثنویِ معاصر را به دلیل دفاع ناشیانه از مولوی، آماج حمله خود قرار داده است؛ ولی از گواهی روشن بها ولد، فرزند ارشد و مُرشد بعد از حسام‌الدین فرقه مولویه که در تمام جزییاتِ زندگی مولوی حضورداشته است و تا لحظه مرگ بالای سرِ او بوده و در ولد نامه‌اش، همان سخنان فروزانفر، زرین‌کوب و آنه‌ماری شیمل را تأیید کرده است، مورد غفلت قرار داده است؟! که در صفحه ۱۸ کتاب ذکر آن رفته است.

۲- ناقد محترم در بخش دوم نقد خود، سخن و داوری را به ساحتی دیگر یعنی حوزه هنر و شعر و ادبیات، کشانده که اولاً برای خود مولوی یک حوزه فرعی و‌ کم‌اهمیت‌تر شمرده می‌شود و در ثانی در همین عرصه هم به گواهی خودش، مولوی ناشیگری کرده و به بیراهه زده است و خود را آماج تیر طعنه و انتقاد قرار داده است و از منظر ساختمان داستان‌نویسی و هنر هم که داستانش ناقص و ابتر است، دیگر برای مولوی چه چیزی برای دفاع می‌ماند؟ گرچه نگارنده کَس دیگری را سراغ ندارد که مولوی را از این نظر مورد نقد قرار داده باشد، ثانیاً چرا ناقد گرامی کتاب نگارنده را یک نقد اخلاقی برشمرده است؟

حال‌آنکه این کتاب یک رمزگشایی از اندیشه مولوی در داستان اول مثنوی بوده و اگر هم نقد شمرده شود، چرا نقد اخلاقی و نه نقدِ روانشناسی؟ باری سخن و داوری را به ساحت دیگری بردن و مولوی را در آن ساحت قرار دادن و تبرئه نمودن که در آن ساحت یعنی ساحتِ شعر و هنر و موسیقی، بازهم به اعتراف ناقدِ گرامی، مولوی کارش ابتر و توام با ناشیگری بوده و غیر عمده و فرعی به شمار می‌رفته، آیا به‌گونه‌ای دیگر افزودن به جهل و گمراهی بر دانستگی‌های ما شمرده نمی‌شود؟ آیا این باعث شوربختی نیست که نگارنده از راز ماندگاری استبداد و سانسور و محو آثار پیشینیان توسط قدرتمندانِ پسینی در این سرزمین، می‌گوید و رمزگشایی می‌کند و ناقد گرامی آن را به محدوده خداوند شعر و موسیقی بودن مولوی، تقلیل می‌دهد؟!

در قسمت دیگری از این بخش، ناقد محترم می‌پرسد: آیا داستان‌های دیگر مثنوی و تعابیر و استعارات هنری دیوان غزلیات شمس هم همین حال قصه شاه و کنیزک و زرگر را دارد؟ و می‌توان انحرافات و بدآموزی‌های مندرج در این قصه را به‌کل مثنوی تعمیم داد؟ و گویا پنداشته است که چنین نیست و قضیه منحصر به همین داستان اول مثنوی است، اما شوربختانه باید بگویم که اگرنه به شکلی خاص و موردی که همان نقد حال باشد، بلکه به شکلی عام و گسترده، پاسخ مثبت است، یعنی همان رویهٔ انحرافیِ جبر و تشبیه اُمَوی، در کلّیَت مثنوی و دیگر آثار مولوی ساری و جاری است و نگارنده موارد متعددی از این کژ بینی و انحراف و بد آموزی و نشاندن قلب و بدل به‌جای اصل را در مثنوی و دیگر آثار مولوی یافته است که برای اینکه جاذبه هنر شعری مولوی را هم خنثیٰ کرده باشد، آنها را با نظم و‌ به سبک و سیاق مولوی، مطرح نموده است. از جمله دروغ‌پردازی مولوی در داستان «پیر چنگی»، کژ بینی در «فنا شدن در پیش یار»، «فیل در تاریکی» و «گوشت و گربه»، «داستان شیر و گرگ و روباه» «مری کردن نقاشان رومی و چینی» و ... با این تفاوت که در داستان اول نقد حال است و در داستان‌های دیگر پیمانه معنی که در نهایت همگی یک پیام اساسی را آن‌هم با رسم و عادتِ صوفیان که کوشش دارند، روی دست هم بلند شوند و به‌زعم خود، سخنی صوفیانه‌تر و عارفانه‌تر بگویند، در بر دارند.

در همین بخش پرسیده شده: عامل اصلی قتل زرگر سمرقندی کیست؟ و خون او به گردن چه کسی است؟ شاه، پزشکان درباری سابق، پزشک الٰهی لاحِق، کنیزک و فراموش کرده زیبایی طاووس نمای خود زرگر را برشمارد و ظاهراً اساساً طرح چنین موضوعی را نادرست دانسته است و آن را در حوزه نقد اخلاقی دانسته است که گویا دوره‌اش تمام‌شده است! حال‌آنکه سپس خود در نقد فروید بر داستان‌های داستایوفسکی تا جایی پیش رفته که با شواهدی کمتر از داستان اول مثنوی، قاتل حقیقی پیرمرد را خود داستایوفسکی دانسته است! خب وقتی فروید بدون توجه به‌نقد اخلاقی و صرفاً از طریق نقد روانشناسی و یا پسیکانالیز به این نتیجه رسیده است، چرا ما با داشتن دلایل و شواهد بیشتر و واقعیت داشتن ازدواج ناکام و مرگ اسرارآمیز و غیرعادی کیمیا خاتون و جوان‌مرگ شدن زودرس علاءالدین، نباید به این نتیجه برسیم که شمس قاتل کیمیا بوده و مولوی هم با معاونت و همدستی در این ازدواج، موجب مرگ کیمیا و حتی علاءالدین شده است؟

گیریم که هیچ نویسنده و ناقد جدی و اخلاقی و متخصصی چنین اتهاماتی به داستایوفسکی نزده باشد و آن را خارج از حوزه کار خود دانسته باشد، اما آیا فروید به اعتراف و گواهی ناقد محترم، به‌عنوان یک متخصص در روانکاوی، چنین اتهامی به داستایوفسکی نزده است؟ پس چرا یک دانش‌آموخته روانشناسی با داشتن شواهد بیشتر نتواند چنین احتمالاتی درباره مولوی و شمس بدهد؟

آیا این تصادفی است که مولوی از کودکی تا مرگ، همواره به فردی تکیه داشته و از او یک پیر و مرشد و معشوق و آنیما تصویر کرده است؟! که از پدرش بها ولَد شروع می‌شود و به ترتیب به‌ برهان‌الدین محقق ترمذی، شمس تبریزی، صلاح‌الدین زرکوب قونوی که بقول دامادش سلطان ولد، پسر مولوی، عامی محض و ساده و نادان/پیشِ او نیک و بد، بُده یکسانی، بیش نبوده و سپس حسام‌الدین چلبی، پایان می‌گیرد و اینفریوریتی‌کمپلکس یا عقده حقارتِ خود را، به پشت‌گرمی آن مرشد‌های نوبتی، به عقده خود بَرتَربینی (سوپریوریتی کمپلکس) مبدل سازد تا بتواند شعرهای متفاوتی بسراید و سماع بی‌خودانه و عافیت طلبانه‌ای راه بیندازد و‌ بخواند: گر ز فلک در همه شب، زهر ببارد به زمین!/من شکر اندر شکر اندر شکرم!

در بخش ششم ناقد گرامی پرسشی را مطرح نموده و خود پاسخ حاضر و آماده‌ای هم به آن داده است! پرسیده‌اند: پس ما می‌توانیم از این به بعد آثاری به وجود بیاوریم که در آنها، آدمکشی و روابط نامشروع و... موجّه و روا باشد و پاسخ داده‌اند هم بله و هم خیر (لابد آن را هم یک پاسخ دیالکتیکی به پرسشی غیرادبی و نامربوط دانسته‌اند.)

حال‌آنکه نه این پرسش جای پرسیدن دارد زیرا در عمل انواع نوشته‌ها توسط نویسندگان خالق آثار ادبی نوشته‌شده و می‌شود و نه محدودیتی در نقد و بررسی آنها؛ که البته نوشته‌های آنها هم از زاویه‌های مختلف نقد و بررسی می‌شود.

موضوع این است که ما در فرهنگ‌مان مقدس‌سازی و مقدس‌نمایی داریم و برخی را بدون دلیل و یا به دلیل داشتن برخی محاسن و سپس بزرگ و فراگیر کردن آن محاسن، در حاشیه امنیت قرار می‌دهیم و با مطلق‌نگری، این افراد را انسانِ کامل و نه کاملاً انسان، قلمداد می‌کنیم و هرچه خوبی و حُسن است به این افراد می‌چسبانیم و از هرگونه ضعف و بدی مبرّا می‌دانیم و اگر هم مواردی باشد، آن را توجیه و رفع‌ورجوع می‌کنیم، کما اینکه برای گروهی فردوسی و گروهی دیگر حافظ و گروهی هم مولوی و... چنین‌اند.

حال‌آنکه اگر نیک بنگریم این بزرگان حتی در زمینه شعر و هنر تخصصی خودشان هم نقدپذیر و قابل انتقاد هستند تا چه رسد به عرصه‌های دیگر و جالب اینکه ناقد محترم با اصل ورود در قضایای نیک و شَرّ و حتی محکوم کردنِ این و آن، بر اساس گفته خودش مشکلی ندارد، زیرا به‌صراحت می‌گوید: بهتر بود مورد دیگری به‌جز مورد حضرت مولوی و حکایت تمثیلی او می‌جُست که این همان شیوه‌ای است که خود مولوی در دفاع از شاه داستانش و طبعاً شاه عالم وجودش شمس تبریزی همه‌جا دنبال می‌کند! و برخلاف تمام شواهد، مثلاً می‌گوید: شاه آن خون از پیِ شهوت نکرد/تو رها کن بدگمانی و نبرد!

یا

گر بُدی خون مسلمان کامِ او/کافرَم گر بردمی من نامِ او!

گیریم ماجرا به‌قول شما همه جعل باشد که به گمانم مقصودتان ساختگی بودن آثار هنری باشد که برخی اهل‌فن هم گفته‌اند عرفان و تصوف در واقع نگاه هنری به الهیات است، خب مگر نمی‌گویند در هنر، نگو و نشان بده؟ مولوی که در اکثر داستان‌هایش اول می‌گوید و‌ در داوری شرکت می‌کند و حکم صادر می‌کند، گیریم که در خلالش به‌عنوان پیمانهٔ معنی پیام خود را نشان می‌دهد، اما اگر کارش صبغه‌ هنری دارد، اصل قضیه که الهیات و‌دین و تبلیغ بزرگان دین و اولیا باشد، هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود! و در همین‌جاست که مولوی گندم نمای جو فروش می‌شود و قلب و بدل را به جای اصل می‌نشاند، این بیچاره هم کاری نکرده جز رمزگشایی از این گندم‌نمایی و جو فروشی‌های هنرمندانه مولوی...

درحالی‌که خود ناقد محترم می‌گوید: حکمی بیان می‌شود و سپس برای اثبات (درواقع جا انداختن آن، چون اثباتی در کار نیست و اکثراً مغالطه‌ای بیش نیست) آن به قصه‌ای تمثیلی متوسل می‌شود که خود پیمانه معنی می‌نامد که تمثیل هم خود ضعیف‌ترین شکل استدلال منطقی است، اما غیر از این است که این حکایات تمثیلی هنرمندانه گرته‌برداری شده از کتب و روایات دیگر اساتید مانند کلیله‌ودمنه و آثار سنایی و عطار و غیره، نهایتاً در صدد القا ایده‌ها و باورهای خودش است که گاه بسیار خنک و نامربوط هم هستند که در ادامه به چند نمونه آن اشاره می‌شود:

۱- گر به‌صورت آدمی انسان بُدی/احمد و بوجهل خود یکسان بُدی

۲-گر ترشرو بودم آمد شُکر و بس/پس چو سرکه ترشرویی نیست کس!

۳-گر به سجده آدمی، سَروَر شدی/دَنگِ هر رزّاز، پیغمبر شدی!

۴-گر به ریش و خایه، مَردستی کسی/هر بُزی را ریش و مو باشد بسی!

برای روشن شدن بی‌ربط بودن و نادرسی این تمثیلات خنک آنها را در قالب قیاس استثنایی قرار داده و تشریح و تبیین می‌کنیم:

۱-اگر انسانیت به شکل و صورت بود، احمد (پیامبر اسلام) و ابوجهل هم یکسان بودند‌؛ اما این دو یکسان نیستند، پس انسانیت هم به شکل و صورت نیست که این قیاس چون از نظر ماده قیاس یعنی مقایسه‌شدن دو انسان ایرادی ندارد و جزو مسلمات منطقی و نه بدیهیات شمرده می‌شود؛ اما سه ثمثیل یا قیاس فقهی دیگر اشکال اساسی دارند‌؛ چون ماده قیاس در آنها نادرست است:

۲-اگر شکرگزار بودن به ترشرویی باشد، باید سرکه بزرگ‌ترین شکرگزارها باشد! لیکن چنین نیست، پس نتیجه اینکه ترشرویی دلیلی برای شکرگزار بودن نیست؛ اما چون انسان با سرکه مقایسه شده قیاس عقیم و ابتر است و بلکه ابلهانه است.

۳-اگر سجده کردن موجب سَروَری می‌شود، پس دنگ رزازان که دائماً در حال سجده است برای کوبیدن برنج باید پیامبر ساجدین باشد! لیکن بدیهی است که چنین نیست.

پس نتیجه می‌گیریم که سجده موجب سروَری نمی‌شود. ملاحظه می‌گردد که این قیاس هم به دلیل نادرستی ماده قیاس که مقایسه انسان با ابزاری مانند دنگ رزازان شده عقیم و بی‌پایه و خنده‌آور است.

۴-اگر مردی به ریش و خایه باشد، باید هر بُزی هم مرد دانسته شود، لیکن چنین نیست‌؛ لذا مردی هم به ریش و خایه نیست! که می‌بینیم این تمثیل به‌صورت قیاس درآمده هم چون ماده قیاسش معیوب و نامربوط است، عقیم است و ره به‌جایی نمی‌برد؛ بلکه انصافاً باید موجب خنده به ریش مولوی و دوستداران خودباخته و چشم و گوش بسته او شود...

باری سخن بسیار است و حوصله‌ها کم لذا سخنم را با این سروده‌ام پایان می‌دهم که نشان می‌دهد گزافه‌گویی مولوی صرفاً درباره شمس تبریزی نیست؛ بلکه بیش از هفتاد‌و‌اند غزل گزافه‌آمیز درباره صلاح‌الدین و به همین ترتیب حسام‌الدین چلبی سروده شده است:

نیست در آخر زمان فریادرس!/جز صلاح‌الدین صلاح‌الدین صلاح‌الدین و بس!

گر ز سِرّ سِرّ او دانسته‌ای/دم فرو کش تا نداند هیچ‌کس

سینهٔ عاشق یکی آبی است خَوش/جان‌ها بر آب او خاشاک و خَس

چون ببینی روی او را دَم مزن/کاندر آیینه، زیان باشد نفس!

از دلِ عاشق برآید، آفتاب/نور گیرد عالَمی، از پیش و‌ پس

که انصافاً شعر زیبایی است‌؛ اما شاید طلایی است که خرج مطلا شده یا گران‌بها دُرّ‌ِ لفظِ دَری است که به‌پای خوکان زمان ریخته شده است.


برچسب ها: نقد کتاب، مولوی
نام:
ایمیل:
* نظر: