ابراهیم جاگرانی
حمید محمدی برای معرفی پژمان جمشیدی در کلاکت میگوید: «احتمالا هر
کس یک مقطع توی زندگیش رویای تبدیل شدن به یک ورزشکار یا هنرمند معروف رو داشته،
موفقیت همزمان توی هر دوی اینها ولی واسه رویاپردازی هم بلندپروازانه به نظر میرسد.»
فقر، طلاق، بیپدری، مهاجرت و غربت؛ هر کدام به تنهایی میتواند هر
رویایی را بر باد دهد و انسان را در روزمرگیها گم کند، از سوی دیگر، اما دست و پنجه نرم کردن با این
مشکلات مانع از گمشدن انسان در روزهای شهرتش میشود. علی اکبر محمودزاده به روایت سه جلدش ۲۵ اسفند ۱۳۲۵ و به گفته مادرش ۱۳۲۳ متولد شد، هشت سالگی از «رشت متمدن» به خانهای قدیمی
در کوچههای تنگ و باریک ناصرخسروی تهران آمد، سایه فقر بر جا بود که سایه طلاق
پدر و مادر و زندگی با ناپدری هم اضافه شد.
در زمانه بیلایک و تهی از پولهای نجومی، با عشق فوتبال بازی کرد،
با غربت و بیپدری و فقر جنگید تا رسید به امجدیه و شاهین- پرسپولیس- دوست داشتنی،
او ایستادن برابر مشکلات را آموخته بود، در فوتبال هم روبهروی خطر ایستاد، دفاع
وسط! اما انگار آن
سالها آدمها زود مرد میشدند؛ وقتی که با همایون بهزادی و حمید شیرزادگان و ناصر
ابراهیمی داشت به تیم ملی میرسید به خودش گفت «نامردیه پدر پیرم دورهگردی و
دستفروشی کند و پول بدهد من فوتبال کنم»، این بار برابر نفسش ایستاد و بهجای تیم
ملی پی دیپلمش رفت تا وارد کارخانهای بشود، انبارداری کند و با حقوقش عرق از جبین
پدر بردارد.
اولین دستمزدش بالی شد برای پروازش به سوی پدر، حوالی او که فرود آمد
اثری از پدرش ندید، ماهها همه تلاشش برای وصال دوباره ناکام ماند و با پولش دو
عروسک خرید تا به یاد پدر به آنها خیره شود. سال ۴۸ یکی
از همکارانش به تئاتر رفت، سال بعد که هادی سلامی را دید پایش به هنر باز شد، با
آب حوضی و نقشهای پیش پا افتاده شروع کرد تا درد و رنجش را بازی کند تا اینکه سال
۵۱ با سنگلج روی صحنه رفت و پنج سال بعد
با «تلاش» شعاعالدین مصطفیزاده خودش را جلوی دوربین دید تا درخشش در فوتبال و هم
در سینما چندان هم بلندپروازانه نباشد.
او بعدها به اداره تئاتر رفت، نام هنری «سیروس»رای خود انتخاب کرد،
درخشید و جلوی دوربین کیومرث پوراحمد، رخشان بنیاعتماد، داود میرباقری و بسیاری
از بزرگان سینما حاضر شد و نوروز ۱۳۶۳
با مخمصه به تلویزیون آمد، آمدنی که هنوز هم با شاهرگ ادامه دارد.
«قانون مورفی»، «نهنگ عنبر ۲»، «پا تو کفش من نکن»، «شبکه»، «شکار
خاموش»، «طوفان شن»، «آدم برفی»، «آپارتمان شماره ۱۳»، «زرد قناری»، «ساحره»، «یکی بود، یکی نبود»، «تنوره دیو»،
«دوران سربی»، «مسافر ری» و «آدمکها» و آخرینش هم در سال ۹۷ «همه با هم هستیم» در سینما، «آنام»، «محکومین»، «جاده
چالوس»، «نوار زرد»، «کلاه پهلوی»، «گاو صندوق»، «زن بابا»، «خوشنشینها»، «دختری
بهنام آهو»، «صاحبدلان»، «یادداشتهای کودکی»، «پشت کنکوریها»، «شلیک نهایی»، «همسران»،
«کیف انگلیسی» و «هتل» در تلویزیون و «آنتیگون»، «دکتر کنوک»، «معرکه در معرکه»،
«عشق آباد»، «دندون طلا»، «برگذر لوطی صالح»، «استر»، «محراب»، «دارالحکومه» و
«بکت» در تئاتر؛ تنها بخشی از ۱۵۰
بازی سیروس گرجستانی در بیش از نیمقرن فعالیت در این سه حوزه است.
در این بین، میتوان هاشم آقای «متهم گریخت» را درخشانترین کار تلویزیونی او دانست، سال
۱۳۸۰ وقتی رضا عطاران داشت «زیر آسمان شهر»
و ماجراهای «خشایار مستوفی» را با همکارانش برای غفوریان مینوشت، شاید خودش هم
باورش نمیشد کمتر از پنج سال بعد برای این نقش دوست داشتنی و ماندگار، رقیبی پیدا
شود که هنوز هم تکرار بازیهایش مردم را میهمان آی فیلم میکند!
سیروس همان هنرمندی بود که روزی ساعتها روبهروی آینه تمرین میکرد
تا بچه تهرانیها به لهجهاش نخندند و از پدر فرصت بیشتری برای تماشای ویترینهای
لالهزار میخواست، حالا نه تنها شش دهه از زندگیاش؛ بلکه بعد از وفاتش هم ویترین
طنز تلویزیون ایران میشود و تهران و ایران را به لبخند و خنده میهمان میکند.
روزی که گرجستانی نام «سیروس» را بر خود گذاشت، آن سیروس همزادگاهیاش
(روحش شاد) تا قایقرانی فاصله داشت؛ اما امروز قایق مرام و معرفت انزلیها با دو سیروس
از خزر تا خلیج فارس در حرکت است و نسیم وفاداری و مهربانی در ایران میپراکند.
سیروس گرجستانی ۱۲ تیرماه
۹۹ کرونایی، در زمانهای که بهقول خودش «کار
خوب برای او نبود» با کلی حرفهای باقیمانده و خاطرات کات شده! («عبور شیشهای» با
اجرای رضا رشیدپور، ۱۳۸۵، شبکه تهران)
مثل آمدنش بی سر و صدا رفت تا باز هم سفر بهانهای شود برای نوشتن از مردی که شاید
بسیاری از ما تا دیروز حتی نامش را هم کامل نمیدانستیم!
شاید این بار لبخندهای گرجی بر لب بهشتیان نشسته باشد، چراکه رسول
مهربانیها میگفت: «من سرّ مؤمناً فقد سرّنی و من سرّنی فقد سرّ اللّه؛ کسی که
مؤمنی را شاد کند مرا شاد کرده است و کسی که مرا شاد کند خدای سبحان را مسرور کرده
است» (اصول کافی، جلد ۲)
روح او، پیشکسوتان و منوچهر نوذری شاد که «صبح جمعه با شما» را با این
شعر علی ناظریان شروع میکرد: «ز
حق توفیق خدمت خواستم، دل گفت پنهانی/ چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی»