روجا چمنکار
بابا همه مجموعهشعرهای آتشی را داشت و
ما گاهی دوتایی اسب سفید وحشی را که حفظ بودیم با هم میخواندیم؛ آنزمان
دوازده یا سیزده ساله بودم. هفتهنامه
«آیینه جنوب» به سردبیری آقای دادفر شروع به کار کرده بود و منوچهر آتشی هم مسوولیت
صحفه شعر روزنامه را بهعهده داشت. با دفتر هفتهنامه تماس گرفتیم و اول صبح فردا
برای دیدن منوچهر آتشی قرار گذاشتیم. اولینباری بود که میخواستیم شاعری را ببینیم
که دربارهاش در کتابها خوانده و از او بسیار شنیده و با شعرهایش زندگی کرده
بودم. هیجان داشتم، همان روز دفتر دیگری برداشتم و تمام شعرهایم را دوباره با رواننویس
پاکنویس کردم. چه باید میگفتم؟ از کجا شروع میکردم؟ شعرهایم را میشنید؟ چه میگفت؟
دوست خواهد داشت؟ هیجان را در چشمان بابا هم میدیدم حتما او هم داشت با خود دیدار
فردا را پیشاپیش مرور میکرد و با خود میگفت از کجا شروع کنم؟ از خاطراتی که با شعرهایش
دارم؟ درباره دخترم و شعرهایش چه خواهد گفت؟ اگر شعرها را دوست نداشت چه برخوردی
خواهد کرد؟ آتشی چطور آدمی خواهد بود؟ تا صبح تقریبا نخوابیدم. حتما بابا هم نخوابیده
بود که ساعت پنج صبح چراغ اتاق را روشن کرد که بیدارم کند. صبحانه را خوردیم و مادر
طبق عادت همیشه پشت سرمان آب ریخت و در حیاط را بست. ساعت یکربع به شش صبح در شرجی
غلیظ تابستان مینیبوس قرمز رنگ و رو رفته را سوار شدیم و ساعت هفت نشده به بوشهر
رسیدیم. دفتر روزنامه بسته بود. من و بابا آن سمت خیابان روی سکوی مغازهای که
کرکرهاش را پایین کشیده بود، نشستیم. چشمان پفکرده پر خوابم مدام روی هم میرفت
و بابا سعی داشت با حرفهایش زمان را کوتاه و مرا هم آماده کند که اگر آتشی وقت
نداشت یا خیلی زمان مناسبی برای شعر خواندن نبود و حتی درباره شعرها نظر خوبی
نداشت، فکر نکنم که دنیا به آخر رسیده است و...
کمکم مغازهها باز میشدند، ما مجبور شدیم از روی سکوی مغازهای که
حالا کرکره را بالا داده بود، بلند شویم و شروع کنیم به قدم زدن در عرض پیادهرو!
غرغرم شروع شده بود که چرا باید اینقدر زود راه میافتادیم که حالا دو ساعت اینجا
منتظر باشیم. خوشبختانه کسی دفتر آیینه جنوب را باز کرد و یکی دو نفر وارد شدند.
ما همچنان در پیادهرو قدم میزدیم و آن طرف خیابان را میپاییدیم که مردی استوار
و خوشتیپ با موهای جوگندمی و سیگار در دست و لبخند دلنشینی بر لب جلوی دفتر آیینه
جنوب ایستاد و قبل از وارد شدن مکثی کرد. از جا پریدم و گفتم: بابا! بابا! آتشی.
بابا گفت از کجا شناختی؟ گفتم از عکسهایش.
وارد دفتر شدیم. انگار سالها بود ما را میشناخت. شبیه هیچکدام از
غریبههایی که با آنها آشنا شده بودیم و بعد از آن آشنا شدیم، نبود. نیازی به توضیح
چیزی نبود همه چیز روان و روشن و ساده بود. منوچهر آتشی با صدای خشدار نزدیک و نگاه
روشنش شبیه شعر بود. چای خوردیم. حرف زدیم، شعر خواندیم با بزرگواری و صبوری به
شعرهای دختری دوازدهساله گوش میداد و انگار تمام فکرها و هیجاناتش را درک میکرد.
یکی دو شعرم را گرفت که منتشر کند.
آن روز برای همیشه در جان حک شد. بعدها بارها شعرهای من در این هفتهنامه
منتشر شد. روزها و شبها برای دیدارش به بوشهر رفتیم، روزها و شب ها میهمان خانه
ما در برازجان بود. بعدها در تهران بارها به دیدارش رفتم. دانشجو که بودم، خواستم
از زندگیاش فیلم بسازم، بدون تردید پذیرفت. با مهربانی در ساخت فیلم همراه بود.
بعدها این دوستی و رفاقت لحظه به لحظهاش خاطره شد، خاطرات ناب؛ اما همچنان، آن اول صبح شرجی تابستان و
تصویر دخترکی که با پدرش روی سکوی پیادهرو نشستهاند و آمدن شاعری را انتظار میکشند
تصویر نابی از خاطرات من است. از خاطرات من و بابام.