نازنین فروغیفر
«یاسمن خلیلیفرد» نویسنده جوانی است که فعالیت خود را
از سالهای دور و از دوران
نوجوانی با نوشتن نقدهای سینمایی در نشریات سینمایی آغاز کرد و پس از به پایان رسیدن
تحصیلات خود تا مقطع کارشناسی ارشد رشته سینما از دانشگاه هنر تهران، در سال 1394 نخستین
رمان او با عنوان «یادت نرود که ...» از نشر چشمه منتشر شد. وی سپس کتاب «انگار خودم
نیستم» را از نشر ققنوس منتشر کرد که برنده جایزه کتاب سال جوانان (در سال 98) شد.
کتاب دیگر او «نقش جنگ بر سینمای غیرجنگی ایران» نام دارد که کتابی مرتبط با رشته تحصیلی
اوست.
تازهترین کتاب این نویسنده جوان «فکرهای خصوصی»
در نشر ققنوس منتشرشده است و بهزودی چاپ سوم آن منتشر میشود. آثار یاسمن خلیلیفرد در زمره کتابهای پرفروش ادبیات داستانی
ایران قرار دارد. به همین بهانه با وی گفتوگویی داشتهایم که خواندن آن خالی از
لطف نیست.
خانم «خلیلیفرد» که پیشتر بهصورت حرفهای و تخصصی
در حوزه سینما و نقد فیلم فعال بود و صدالبته الان هم هست، چرا باید عنوان «نویسنده»
را کنار اسم خود یدک بکشد؟
ماجرای گرایش من
به ادبیات پیشینهای طولانی
دارد. من از دوران کودکی و از وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم دوست داشتم داستان
بنویسم. داستانهایی هم
مینوشتم و برای نشریات
کودک آن زمان مثل «سروش کودک» میفرستادم
که بعد متوجه شدم چاپ میشدهاند. اوایل راهنمایی بودم که به سینما علاقهمند
شدم. نوشتن نقد فیلم و سریالها هم
به علاقه اصلی من بدل شد. اولین بار در دوازدهسالگی نقدم در بخش خوانندگان مجله سروش
هفتگی چاپ شد و بعداً بهصورت حرفهای وارد
روزنامه «بانی فیلم» شدم. نویسنده شدن جزو برنامههای زندگیام نبود؛ اما طرحی برای یک فیلمنامه نوشتم
که به دلیل آنچه خطوط قرمز نامیده شد از سوی سیما فیلم ردش کردند و تصمیم گرفتم آن
طرح را به داستان بلند تبدیل کنم و اینگونه شد که اولین داستان بلندم را نوشتم که همان «یادت نرود
که ...» است. من همیشه به کتاب خواندن و بهطورکلی نوشتن (چه داستان، چه فیلمنامه
و چه نقد) علاقه داشتم؛ اما ماجرای داستاننویس شدن من به این شکل رقم خورد.
در هریک از این
کتابهای داستانی شما نشانه روشنی از نوع «روابط افراد» به چشم میخورد. چه چیزی باعث
شده ذهن شما پیرامون خوب و بد شخصیتی افراد و تأثیر ِآن علاوه بر زندگی خودشان، بر
زندگی دیگران و نزدیکانشان هم بچرخد؟
دلیل اصلیاش علاقه من به روانشناس است. کلا به تیپشناسی شخصیتی آدمها، مناسبات آنها با یکدیگر و بررسی روابط میان افراد
علاقه زیادی دارم. به همین جهت سعی میکنم در
داستانهایم هم به این
مسائل بپردازم.
در کتابهای شما
مخاطب بهراحتی میتواند حدس بزند این داستانها با کمک اطلاعات وسیع و کاملی نوشتهشده
است و بهنوعی شاید تجربه زیسته خود شما باشد. شما در آثارتان چقدر از خود واقعیتان
رد ِ پا جاگذاشتهاید؟
بههرحال تجربیات
زیستی یک نویسنده در داستان او خود را نشان میدهند. نمیگویم صددرصد داستانهای من را تجربههای زیسته خودم شکل داده است؛ اما بههرحال
هر نویسندهای بخشی
از خود را در داستانهایش بهجا
میگذارد و این اجتنابناپذیر است.
در کتاب اول شما
«یادت نرود که...» رگههای از عشق را بهوضوح مشاهده میکنیم. عشقی که فریاد زده نشد
و به عبارتی در نطفه خفه شد. آیا واقعاً از ته قلب به این جمله اعتقاددارید که قشنگی
عشق به نرسیدن است؟ یا برای مثال نمونه شعری را میآورم که در کتاب از آن استفاده کردید:
«شاید شعر همین باشد؛ که من عاشق تو باشم و تو با هرکه میخواهی...»
سؤال خوبی را مطرح
کردید. یکی از مسائلی که بیشتر اوقات
ما بهعنوان نویسنده
با آن مواجه میشویم این
است که خواننده گمان میکند هرچه
در داستان میخواند
مثلا تصمیمات یا گفتار کاراکترها پیام نویسنده هستند و درواقع هرآن چه در داستان اتفاق
میافتد از ایدئولوژی
خود نویسنده سرچشمه گرفته و درواقع تکتک دیالوگها حرف و کلام خود نویسنده است درصورتیکه اینطور نیست. در ساختار داستان، شخصیتها گفتار، رفتار و انگیزههای منحصربهفردی دارند که طرح آنها به اقتضای داستان و وجوه شخصیتی کاراکترها
انجام میشود و
همه این عناصر بر پایه نظر، عقیده و ذهنیات محتوم نویسنده نمیچرخد. اتفاقی که در رمان
«یادت نرود که ...» رخ میدهد برگرفته
از تصمیمات و انگیزههای دو
کاراکتر اصلی آن است و این کاراکترها منِ نویسنده نیستم یعنی درواقع آنها زاده ذهن
مناند اما همه اعمال،
انگیزهها و دیالوگهایشان
چیزهایی نیستند که شخص من با آن موافق باشم یا به تأیید من درآمده باشند. فرضاً اگر
کاراکتری در کتاب من سیگار بکشد این به معنای آن نیست که یاسمن خلیلیفرد سیگار کشیدن را تأیید میکند، این بخشی از طرح شخصیتپردازی آن کاراکتر است.
در دنیای واقعی
چقدر به اتصال گذشته به حال اعتقاد دارید؟ گذشته و خاطرات شخصیتهای کتاب «یادت نرود
که...» حرف ِ اصلی قصه کتاب است و یا دنیای درونی و روابط انسانها باهم درگذشته و
تأثیر آن در زمان ِ حال. چه تعداد از انسانهای الان ِ روز، قسمتهایی از خود ِ قدیمشان
هستند؟
همانطور که بهدرستی اشاره کردید، گذشته نقش
پررنگی در داستانهای من
دارد. با اینکه شخصاً
معتقدم انسان نباید درگذشته خود زندگی کند؛ اما گذشته بیشک تاثیرات متعددی را بر حال حاضر زندگی
هر شخص میگذارد.
همه آدمها متأثر از گذشته خود هستند و حتی اگر تصمیم بگیرند آن را به کل فراموش کنند
باز هم بخشهایی از این گذشته خود نشان میدهد. در هر دو داستان من گذشته نقش پررنگی
دارد و بسیاری از اتفاقاتی که برای شخصیتها افتاده تبعات گذشته آنهاست. با توجه به
اینکه داستانهای من رئالیستی هستند فکر میکنم در دنیای واقعی و روزمره انسانها
نیز گذشته و حال آنها به هم پیوند خورده است.
کتاب «یادت نرود
که...» پایان خوشی ندارد ولی از دید من منطقی است. این منطق چطور باعث نوشته شدن ِ
این داستان شده است؟ آیا با «احساس» حین نوشتن، درگیری ِخاصی داشتهاید؟ همان جنگ
ِمعروف ِ عقل و احساس!
معتقدم که بخش
مهمی از فرآیند نوشتن را تکنیک به نویسنده یاد میدهد. دستیابی به برخی فرازهای نوشتن
داستان تنها با فراگیری تکنیکهای اولیه و بنیادین نوشتن محقق میشود؛ اما بخش بسیار
مهم دیگر نوشتن، خصوصاً نوشتنِ داستان، به احساس، پشتکار و استعداد داستاننویس بازمیگردد.
تو اگر نویسندهای تکنیکی باشی؛ اما احساس در وجودت یافت نشود، اگر پشتکار نداشته باشی
و از شکستها و نه شنیدنها سرخورده شوی و دیگر ننویسی و مهمتر از همه اگر استعدادی
در کارت نداشته باشی آموختن آن تکنیکها اصلا به کارت نخواهد آمد. نویسندگی مجموعهای
از این عناصر است. شخصاً سعی میکنم «احساس» را بهاندازه در کارهایم خرج کنم؛ درواقع
بهاندازهای که داستان به آن نیاز دارد.
برویم سراغ کتاب
دوم شما «انگار خودم نیستم». طرح جلد بهخوبی انتخابشده است و با متن اثر همخوانی
دارد. کمی برایمان از این آشفتگی ذهنی و شخصیتی بگویید. از تغییر انسانها طی گذشت
سالها صحبت کنید. زمان چقدر در تغییر شخصیتی تاثیرگذار است؟
«انگار خودم نیستم»
همانطور که از عنوان و حتی طرح جلدش برمیآید کتابی است درباره آدمهایی که با گذر
زمان خود را فراموش کردهاند و با خودی که بودهاند فاصله گرفتهاند. متر و معیاری
برای سنجش اینکه افراد چقدر ممکن است تغییر کنند یا چرا ممکن است تغییر کنند وجود
ندارد و این تغییرات در هر شخص با شخص دیگر متفاوت است اما من باور دارم که در طول
زمان همه آدمها بهواسطه تجربیاتی که پشت سر میگذارند؛ بالا رفتن سنشان و افراد
و روابط مختلفی که سر راهشان قرار میگیرد دچار تغییر میشوند. این تغییر در طیفی از
خاکستریها قرار دارد. نه مثبتِ مثبت است و نه منفی منفی. به همین جهت ممکن است کسی
که سالها ما را ندیده با دیدنمان بعد از گذشت سالها شگفتزده شود.
در کتاب «انگار
خودم نیستم» در نقش یک قاضی ظهور کردهاید و مخاطب را هم مجبور به قضاوت صحیح کردهاید.
با توجه به شیوه روایت از زبان ِ هفتراوی، خواننده و مخاطب را با تمام ابعاد زندگی
شخصیتها آشنا کردهاید. کمی راجع به شیوه روایت و دلیل انتخاب این نوع شیوه برایمان
توضیح دهید؟
اول بگویم که اتفاقا
یکی از دلایل این شیوه دشوار روایی (یعنی انتخاب هفت راوی) همین بود که من نقش قاضی
را نداشته باشم و فکر هم نمیکنم که در داستانم موضعگیری نویسنده به سمت شخصیت خاصی
سوق پیدا کرده باشد. آدمهای اصلی داستان من این فرصت را دارند که خود مقاطع مهم و
ضروری زندگیشان را روایت کنند و این مخاطب است که میتواند با برداشت و خوانش شخصیاش
درباره آنها، درست یا غلط بودن عملکردشان و اینکه حق با کدامیک از آنهاست قضاوت
کند. اتفاقا در این زمینه خودم برخوردهای متفاوتی را با افراد داشتهام. مثلا بسیاری
از خوانندگان کتابم حق را به کامروز میدهند و بسیاری دیگر به لعیا. این نشان میدهد
راوی قضاوتی نمیکند و قضاوت را برعهده خواننده میگذارد.
در مجموعه «فکرهای خصوصی» راوی مرد هم داریم و شما در
جایگاه نویسنده اثر بهعنوان یک زن چطور توانستهاید از زبان غیر همجنس خودتان بنویسید
و از قضا موفق هم عمل کنید؟
من مطالعات روانشناسی
بسیاری داشته و دارم. همیشه برایم جذاب بوده است که دنیای مردانه را هم کشف کنم و از
آن بنویسم. بارها در تاریخ ادبیات و سینما نویسندگان مرد درباره زنان نوشتهاند یا
حتی شخصیت اصلی داستانهایشان زن بودهاند. فکر میکنم برعکسش هم گاهی بد نباشد.
خانم خلیلیفرد
چقدر به این موضوع اعتقاد دارید که مدرنیته باعث کمرنگشدن ِ گذشته و سنت میشود؟
شخصیتهای «انگار خودم نیستم» همگی مدرن هستند و در این مدرنیته خود ِ واقعیشان را
گمکردهاند. آیا اصلاً این برداشت را بهجا میبینید؟
مدرنیته از برخی
جنبهها میتواند نقش سنت را کمرنگ جلوه دهد؛ چراکه بههرحال نوعی تضاد یا بهتر بگویم
تقابل میان این دو مفهوم در جریان است اما در حقیقت از بعد درونی مدرنیته نمیتواند
سنت را بیاهمیت کند. آدمها این روزها در ظاهر زندگی مدرنی دارند و خود را با این
مدرنیته تطبیق دادهاند؛ اما افکار و تفکرات تو با گذشتهات گرهخورده و حتی اگر وانمود
کنی که از آن فاصله گرفتهای بههرحال بخشی از گذشتهات را با خود حمل میکنی.
خانم خلیلیفرد،
جنس قلم شما برای خواننده مشخص است. نمیترسید به تکرار بیفتید؟
راستش من اسمش
را تکرار نمیگذارم. هنوز در جایگاهی نیستم که خودم را «صاحب سبک» بدانم؛ اما اینکه
جنس قلم تو بهعنوان یک نویسنده برای خوانندهات روشن و مشخص باشد یک مؤلفه است که
اتفاقاً از نظرم باید وجود داشته باشد. مخاطبی که کتابی را از یک نویسنده میخواند
باید بتواند با خواندن کتاب بعدی او متوجه شود که آن کتاب را هم همان نویسنده نوشته
است. خیلیها معتقدند نثر و نوشتار نویسنده میتواند در آثار او همواره حفظ شود؛ اما
محتوا و موضوع داستانها تغییر کنند در اصل من فکر میکنم پرداختن به ژانر، محتوا یا
حتی موضوعاتی خاص توسط یک داستاننویس هم نکوهیده نیست. بسیاری از نویسندگان داستانهایشان
را پیرامون مسائل انسانی مینویسند و نویسندهای دیگر شاید مدام به روابط زندگی زناشویی
بپردازد. بههرحال خطمشی فکری و شیوه نوشتار نویسنده نباید متزلزل باشد.
در بیشتر داستانهای
مجموعه «فکرهای خصوصی» شاهد روابط شکستخورده زن و مرد هستیم و در بیشتر داستانها
به پدیده ازدواج دوم اشارهشده است. از نظر شما سهم زن و مرد هرکدام بهتنهایی در این
شکستها چقدر است و همچنین در بهبود بخشیدن به آن؟ آیا این درست است که چون بیشتر راویها
زن هستند، حق برتری را به آنها دادهاید؟!
من نقش راوی قضاوتگر
را در داستان قبول ندارم و از روایتی که بخواهد مخاطب را در قضاوت با خود همراه کند
چندان خوشم نمیآید و اتفاقاً نگاه جنسیتی هم در داستانهایم ندارم؛ و هرگز به دلیل
جنسیت خودم، با کاراکتر زن همسو نمیشوم و مرد را مورد شماتت قرار نمیدهم. درواقع
در مناسبات یک رابطه، نمیتوان همه تقصیر را به گردن یک نفر انداخت و فرد دوم را مبرا
کرد. حتی اگر دقت کرده باشید در «فکرهای خصوصی» من چند کاراکتر را در چند داستان تکرار
میکنم و هر بار سرنوشتی مجزا را برایشان تعریف میکنم تا بدانیم آدمها در موقعیتهای
متفاوت میتوانند رفتارهای متفاوتی انجام دهند که سرنوشت خودشان و افراد دیگر را دستخوش
تغییراتی میکند.
شما نویسنده جوانی.
هستید؛ ولی در این سه کتاب با شخصیتهایی مواجه هستیم که دوران میانسالی خودشان را
میگذرانند. چطور این فاصله سنی را به این خوبی درک کردهاید و آنقدر ملموس از آن
نوشتهاید؟
یکی از جذابترین
بخشهای کار هنری خصوصاً کاری که با روایت و داستان سر و کار دارد تجربه جهانهایی
است که آن را نزیستهایم! موقعیتهایی که تجربهشان نکردهایم. من دوست دارم در داستانهایم
این موقعیتها را تجربه کنم و پرداختن به این برهه خاص سنی
هم دلیل اصلیاش همین است. میانسالی دنیای جذابی است و ضمناً دست نویسنده را برای
نوشتن از گذشته آدمهای داستانش باز میگذارد.
تخصص اصلی شما
سینما بوده و صدالبته هست. بعد وارد دنیای ادبیات شدید؛ اما در آثار شما با صورتهای
دیگری از هنر هم مواجه میشویم. مثل «نقاشی»، «موسیقی». این گفته را تائید میکنید
تمامی هنرها مکمل یکدیگر هستند؟
بیتردید و سینما
کاملترین آنهاست. سینما متشکل از تمام هنرهای دیگر است و شخص من رابطه میان
هنرهای مختلف را بسیار دوست دارم. به همین جهت سعی میکنم جهان داستانم را با بهرهگیری
منطقی از هنرهای دیگر نهفقط بهاندازه نام بردن از آن
بلکه با بهرهگیری درست محتوایی کاملتر کنم.
سخن پایانی. بهعنوان
یک نویسنده جوان و موفق، کسی که خودش راه
ِ خودش را پیداکرده بدون هیچ کمک و نیروی هُلدهنده خارجی،
پیشنهادتان برای طی کردن پلههای ترقی بهخصوص در حوزه ادبیات و نویسندگی چیست؟
صبوری و نادیده
گرفتن بسیاری از اتفاقات جنبی و حاشیهای. همه فکر میکنند ادبیات محیط آرامی دارد.
آدمها در کافهها دور هم مینشینند، قهوه میخورند و بحثهای بورژوآیی میکنند و شبها
با فکری آزاد مینشینند به نوشتن درحالیکه واقعیت این نیست. در ادبیات هم مثل تمام
حرفههای دیگر فراز و نشیبهای زیادی هست. دشمنی زیاد است. خیلیها میخواهند تو نباشی
و خیلیها بهشدت نادیدهات میگیرند گاهی تا جایی که اعتمادبهنفست را از دست میدهی
و فکر میکنی حتماً نویسنده بهدردنخوری هستی
که تو را نمیبینند. باید مقاوم بود. اگر میخواهید در ادبیات پیشرفت کنید باید کفش
آهنین به پا کنید. بسیار بخوانید. بسیار بنویسید و از همه نوشتههایتان
انتظار خروجی نداشته باشید. قطعاً موفقیت در ادبیات یکشبه حاصل نمیشود و نیاز به
شکیبایی و ممارست دارد و برخلاف تصور عموم مردم یک روحیه جنگطلب برای اثبات خود به
دیگران.