از اولش هم سفید بید (بود)، مثل بلور بارفتن (نوعی
ظرف بلور که در خانههای قدیمی بوشهر فراوان بود. کنایه از سفیدی). رنگ چیشش هم بین
سبز و آبی. وقتی هم بزرگتر شد، بیشترِ
بقیه دنبال قرتیبازی بید؛ البته بزرگ که شد سیش گفتند «اسی» (مخفف نام اسماعیل)؛ یعنی
در واقع خوش تو دهن همه انداخت که سیش بگن.
برعکسش «ابو» (مخفف نام ابراهیم)، سیاه مث چلوووس (هیزم
نیم سوخته؛ کنایه از سیاهی). سبزه نهها، سیاه. البته که خودش با سیاهی صورتش کنار
اومده بید! چون اونطور که خوش میگفت، جدشون از سیاههای افریقا بوده. حتما تو سفر
بوشهریهای قدیم به ملیبار و زنگبار، یه وصلتی بین مالهای ابو اینا و افریقاییها،
انجام شده!
«ابو» خوش (خودش) بید، خود خودش؛ اما فضول مث
تش، مثل فلفل، مثل چه بگوم؟ معلمهای مدرسه اینقدر میزدنش وقتی فضولی میکرد، بیشتر
اسمیلو؛ انگار فکر میکردند تحمل ابو بیشتر مقاومت اسمیلواِن. یعنی بساط داشتن بچهها.
غیر تو مدرسهها، بیرون مدرسه. یکی از عادتهای ابو ای (این) بید که همیشه جورابش
بو میداد انگار لاشه حیوون مرده تو کفشش بید.
خوب این از ابو. تا یکمی هم از اسمیلو بگوم. اسمیلو پوست سفیدی داشت،
انگاری برف زمستون، بین آسمونی که شلیک کرده بیدی بهش و تعداد زیادی لکههای سیاه
توش ایجاد شده بید: تفاوت اسماعیلو با بقیه؛ انگار انگلیسیها. فیس هم میداد بین
این همه بچههای سبزهرو و گاه سیاهی مثل تهدیگ سوخته. لباس رنگی که تنش میکرد
قشنگتر هم میشد. عامو خب بچهها تحویلش نمیگرفتند چون نه اهل هفتسنگبازی بید،
نه گلبگیر (بازی محلی استان بوشهر) شده و نه هیچ بازی دیگهای که جون درست و
حسابی میخواست.
آخرهای کلاس بید که ابو بهخاطر اینکه کفشش تو کلاس درآورده و رو نیمکت
چهار زانو نشسته بید و بو گند کفش کهنهاش تو همه کلاس پیچیده بید، آقای معلم که
از قضا انگار برادر عصای قورت داده بید و رفتارش انگار بالاسونیها (شهرستانیها)،
اومد و گوشی از ابو پیچوند که ابو صدای قیقه میداد انگار خروسی که عقیمش میکردن.
گوشش شده بید سرخ و به خاطر اینکه معلم بو گند جورابش ربط داده بید به خاندانش و
شجره خانوادگیاش، نه تنهاگوشش سرخ شده بید که روش هم کم شده بید. از همون روزها
به بعد، انگار ابو متنبه شده بید و تو کیچههای (کوچههای) شهر، وقت بازی و تو
برخورد با بزرگترها هم، عاقلتر به نظر میرسید. تو همین حیص و بیص هم بید که بیشتر
با اسمیلو رفیق شد. اصلا از وقتی کتک خورده بید، لنجش سوراخ شده بید و توش او رفته
بید، انگار اسمیلو بیشتر جرات میکرد باهاش حرف بزنه. خلاصه اینکه جفت شده بیدن و
تو گوش هم از علاقهها و آرزوهاشون سی (برای) هم میگفتند.
گذشت و گذشت
تا زمین گرم و سوخته بوشهر، چرخید و چرخید تا شد شو (شب) عید و بچهها تو خونه اسمیلو
به دعوت ننه اسمیلو، دور هم جمع شده بیدن؛ خانوادگیها. اسمیلو لباس کلا سرخپوش
شده بید؛ هم پیرهنش سرخ بید، هم تنبونش (شلوارش). البته همیشه رنگهای سنگینتر میپوشیدا
ولی به نظروم خیلی دلش شاد بید.
شاید بهخاطر اینکه رفیق ابو شده بید و بیشتر تحویلش میگرفتن و هم
خانوادهاش میزبان مهمونی شو عید بید. ابو هم در یک حرکت روبهانتحاری از نوع گسارزده
(گچ سار؛ سنگهای دریایی که به مرور زمان، بر اثر مجاورت با آب شور، سفت و سخت و
سوراخ سوراخ میشوند و دندانههای تیز و برنده مییابند). فریاله (عقرب دریایی، خارش
زهر دارد و میتواند منجر به مرگ شود) نیشش زده و نمیفهمم شاید عروس دریایی، نشسته
بید ولی بیجوراب. جالب هم اینجا بید که پاش بو نمیداد. آدم شده بید اساسی و یک کیسه پلاستیکی هم رو پاش بید.
بعد از اینکه همه پذیرایی شدن؛ لبو خوردن، الوک (بادام کوهی) خوردن،
شیرینی و خوراکیهای شو عید، آبُوای اسمیلو شروع کرد فلکناز (فلکنازنامه، منظومهای
در قالب مثنوی و سروده یعقوب بن مسعود قطیفی
متخلص به «تسکین» شاعر دوره بازگشت ادبی است) خوندن. همه خوشحال بیدن و تو آرامش
کامل. تنها کسی که انگار یه چیزیش بید ابو بید، انگار یه کمی هم اسمیلو؛ البته خوبیش
ای بید که جو خونه اسمیلو سی بچهها سبکتر بید، چون بهخاطر شو عیدی، به بچهها
کمتر سخت میگرفتند.
بعد از آبوا همین که بوای اسمیلو شروع کرد آواز خوندن و با آهنگ،
اشعار خیام سر دادن، یهو ابو یه چی از تو پلاستیک رو پاش درآورد و تنگید وسط جمع. یه
پارچهای دور چی کو (آن چیز) پیچیده بید. همه سیل ابو میکردن. ابو همونطوری که
اضطراب تو صورتش پیدا بید، پارچه واز (باز) کرد و با صدای نازکی که مث قیقه خروس
ناتوان شده بید، شروع کرد شعر خوندن و رقصیدن و دایره زنگی زدن..
بله؛ ابو بعد از مدتی سکوت و ادب اختیار کردن «حاجیفیروز» شده بید:
صورت سیاه؛ قر تو کمر؛ صدا نازک؛ رو کمی زیادتر از روزهای قبل و هی دایره زنگی میزد
و کمر میچرخوند و شعر میخوند. همچنان تمام مهمونها، هم تعجب کرده بیدن و هم
خندهشون گرفته بید که اسمیلو از اتاق اومد بیرون تا غیر از جومه سرخش، کلاه سرخی
هم نهاده روسرش و یه جوراب تمیزی هم پر شکلات، تو دستش و مث مردکی که حالا سیش میگن
سانتکلاز، شده بابانوئل و جوراب پاک پاکیزه ابو هم تو دستش و شکلات، پرت بچهها میکرد.
حالا سیچه جوراب ابو برداشته، ای نفهمیدم! دیگه بقیه هم شروع کردن دست زدن و این دو تا هم اعتماد به نفسشون رفت چسبید دم
چندل (تیر چوبی مخصوص سقف خانه که در قدیم از هندوستان یا افریقا وارد بوشهر میشد.
بسیار محکم و مقاوم بود که بیش از صد سال عمر میکند) تو سقف. در حالی که احساس میکردن
این شو عید سالی، سی (برای) بقیه شادتر و قشنگتر کردن. البته خدا رحمت کنه پدر
آقای معلم که توی یکی از جلسههای کلاس، درباره حاجی فیروز و بابانوئل سی بچههای
کلاس توضیح داده بید.
خلاصه اینکه سیاه و سفید قشنگی تو شو عید، تو خونه اسمیلواینا در
گرفت. «ابو سیاه» با «اسمیلو بلور بارفتن»، رو سته (سطحه) جهاز زندگی، شوری به پا
کردن و خاطره او شو، سی همه ماندگار کردن. شاید هم درس او شو ای بید که ابو تو شوی
که هی خوش می چسبوند به اول سال، تصمیم به تمیزی و ادب البته همراه با شادی گرفت و
اسمیلو هم از قِبَل جوراب و تو گوشی آقای معلم و رفاقت جنگش با ابو، بیشتر قاطی بقیه
شده بید و بیشتر حظ دنیا برد.
بله حظ دنیا ببر که بسی سیاه شب و سپیدی روز، بر همهمون گذشته. حالا
وقتشِن (وقتش است) که کمی سهلتر بگیریم تا تو شاهنومهخونی زندگی، صدای حاجیفیروز
اتفاقهای قشنگ و بابانوئل آرامش و صدای همدل بیدنهامون، بیشتر بشنویم تا دنیامون
قشنگتر بشه.