bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۶۰۳۳
تاریخ انتشار: ۵۴ : ۱۷ - ۲۲ آبان ۱۳۹۵
گفت و گو با یکی از اهالی روستای عیسوند:
علاقه خاصی به اشعارش دارد. اصرار دارد که اشعارش را در روزنامه چاپ کنم. پاسخ برخی سوالاتم را با شعر می‌دهد. تاکید می‌کند که با دیدی متفاوت از اطرافیانش زندگی را می‌بیند. از دریچه‌ای که کمتر کسی آن را تجربه کرده است.
بامدادجنوب- هدی خرم‎‌آبادی:
علاقه خاصی به اشعارش دارد. اصرار دارد که اشعارش را در روزنامه چاپ کنم. پاسخ برخی سوالاتم را با شعر می‌دهد. تاکید می‌کند که با دیدی متفاوت از اطرافیانش زندگی را می‌بیند. از دریچه‌ای که کمتر کسی آن را تجربه کرده است. 
ابراهیم خلیفه متولد 1/7/1367 روستای عیسوند و کارش کشاورزی است. پنج برادر و یک خواهر دارد. پسر کوچک خانواده است. همه کسانی که به روستای عیسوند سر بزنند به احتمال زیاد ابراهیم را در ورودی روستا کنار یک وانت‌بار در حالی که فریاد می‌زند «خربزه شیرین بِبَر» می‌بینند. 
- ازدواج کرده‌ای؟
- نه.
- چرا؟
- چون تا می‌خواستم کمی زندگی‌ام را سر و سامان بدهم، نشد که بشه... .
- کمی بیشتر توضیح بده، یعنی چه که نشد؟
- تقریبا چهار سال پیش به‌علت کم‌خونی کلیه‌هایم از کار افتاد و از آن زمان سه بار در هفته دیالیز می‌شوم.
جا می‌خورم، از این‌که جوانی در اندیشه ساختن آشیانه امیال و آرزوهایش با زندگی می‌جنگد و این‌گونه در زندگی اتفاقات پیش‌بینی نشده مسیر و برنامه‌ات را جوری تغییر می‌دهند که هیچ‌گاه به ذهنت خطور هم نمی‌کرد. او هم متوجه به‌هم ریختگی من می‌شود و با آرامش خاصی درباره بیماری‌اش سخن می‌گوید. 
- بیماری‌ام ناراحتم نمی‌کند، به همان دلیل که گفتم زندگی را متفاوت از دیگران می‌بینم. دیگر هفته‌ای سه بار دیالیز کردن برایم عادی و همچون دیگر کارهای روزمره‌ام شده است. ما دو دوست هستیم. 

ابراهیم در ادامه می‌گوید در زندگی به هر آنچه که می‌خواسته رسیده است. برایم جالب است که بدانم به چه چیزی رسیده است. از او می‌پرسم از زندگی چه می‌خواستی که به آن رسیده‌ای که این‌گونه پاسخ می‌دهد:
- جواب این سوالتان را با یک شعر می‌توانم پاسخ بدهم. 
چنین یافتم تو را چون که دانم کیستی/ در شکارگاه دلم غم بر وجودم آراستی
- از چه زمانی شعر می‌گویی؟
- شعر که نمی‌گویم، بیشتر بازی با کلمات است اما تقریبا یک سال است که گاه‌گاهی مطلبی می‌نویسم، آن هم فقط در دفتر خاطراتم.
پدر ابراهیم حدود چهار سال پی فوت شده و او با مادر سالخورده‌اش زندگی می‌کند. تا سیکل درس خوانده است. از او می‌پرسم دوست نداشتی درس بخوانی که می‌گوید کار برایم اولویت بود و به‌خاطر مسائل مالی آن زمان نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. 
- دوست داری برای زندگی به شهر بروی؟

- نه اصلا. شهر شلوغ است، مانند زندان. 
ابراهیم در ادامه درباره هیاهوی زندگی و دغدغه انسان‌ها و جنگیدن سر مال‌اندوزی و پُست و مقام می‌گوید. از این‌که حرص و طمع، مهر و محبت را از خانه‌ها زدوده گله می‌کند. 
- از وضع مالی و کار و بارت راضی هستی؟
- خدا را شاکرم. در حد بخور و نمیر از پس خرجم برمی‌آیم. 
- چرا در حد بخور و نمیر، مگر کار کشاورزی نمی‌کنی؟
-  آب نیست، کار کشاورزی هم رونق ندارد. به‌سختی می‌گذرد.
ابراهیم علاقه خاصی به اشعارش دارد و اصرار دارد که اشعارش را در روزنامه چاپ کنم و در پایان نیز چند بیتی را می‌خواند:

ببین هر فکرهـــــــــا روزن بود/بر مثال دوختن سوزن بـــــــــود
از رخ و از صورتت همچــــــون نما/تا درونت از فــــــر و از جو ندا
گرچـــــــــــــه مهره فرزین شوی/بر صفات مکــارگی افزون شوی
بنگر این را در خودت تــــــــا برکَنی/ زین ضلالت این منت از برکَنی
گرچه بر عشق خدا خواهان شوی/بر صورت و بر صحبتش رقصان شوی
چون قضا و این قــــــدر در کار بود/در طالع و در پیشه‌ات بر دار بود
ابراهیم خلیفه تمام عمر خود در روستا بوده، در طبیعت رشد کرده و با محیط روستا خو گرفته و به هیچ وجه دوست ندارد به شهر نقل مکان کند. تاکید می‌کند که از هیاهوی شهر و شلوغی‌اش بیزار است و طبیعت روستا را به شلوغش شهر، دود کارخانه‌ها، جنگ انسان‌ها بر سر قدرت و حیران بودن در ساختمان‌های سر به فلک کشیده ترجیح می‌دهد. هر چند که ابراهیم درس نخوانده اما روح او با شعر عجین شده، احساسات و غلیان احساسش را در قالب شعر بیان می‌کند و این‌گونه زندگی را متفاوت می‌بیند. آن‌قدر متفاوت که نمی‌تواند آن را در قالب الفاظ شرح دهد. معنویات بیش از مادیات برایش اهمیت دارد. او هر روز ابتدای ورودی روستای عیسوند در سرما و گرما محصول تلاشش را می‌فروشد و این‌گونه امرار معاش می‌کند و روزگار می‌گذراند... .   
 

نام:
ایمیل:
* نظر: