امین بندری:
چند ماه پیش از ولایت خارج شدم و به انتظار شغلی بهتر روانه شهر شده و در آنجا مشغول به کار و تحصیل گشته و در این سالها هر از چندگاهی هم سری به دهاتمان میزدم و احوالی میپرسیدم. از آنجایی که در این دهاتمان با بیشتر بچهها دوست بوده و اهل کتاب و مشق و طنز و شبنشینی بودیم، همیشه در راس امور قرار داشته و معمولا دیدگاههایمان را در مورد مسائل مختلف جویا میشدند.
اما این دفعه که میخواستم به روستا بروم و در یکی از همین شبنشینیهای عادی شرکت کنم، دیدم که از فاصله چند کیلومتری تابلویی بزرگ زدهاند که ورود بدون گذرنامه ممنوع!
از تابلو که رد شدم، نکته دیگری توجهم را جلب کرد و آن هم ایست و بازرسی بود که در ورودی روستا درست کرده بودند و دو طرفش چند نفر با چماق ایستاده و یکی هم روی صندلی با یک عدد چوب ارژن هی دستور میداد. این چندنفر هر کس را که میخواست وارد روستا شود بهشدت استنتاق کرده و با سوالات گوناگون و کشف هویت و از این دست کارها، سعی در منصرف کردن او برای ورود به روستا را داشتند.
به ایست و بازرسی که رسیدیم دیدیم به به، عجب، چند نفر از مخالفان بچگیهای ما الان قد کشیده و چماق به دست شدهاند و سر راه میگیرند! سرم را زیر انداختم که بروم که یکی از آنها گفت: هوی... با توام، کجا میری؟ بیا اینجا ببینم!
گفتم: هوی به خودت، به تو چه کجا میرم؟
گفت: بیا اینجا ببینم، کی هستی و کجا میری؟
گفتم: به تو ربطی نداره، کی هستم و کجا میرم. یعنی الان میخوای بگی نمیشناسی؟
گفت: اینجا قانون ما حکم میکنه، بیا اینجا وگرنه با همین چماق میکوبم تو سرت!
گفتم: از مادر نزاده که بخواد دست رو من بلند کنه، کی تا حالا شما شدین همه کاره؟
دیدم طرف داره به اونی که روی صندلی تمرگیده نگاه میکنه که با هر نفسش شکمش 10 سانتی بالا و پایین میشه... طرف دراومد و گفت: میخوای بری چیکار؟
گفتم: شما کی باشی؟ اینجا چی میخواید؟ کاسه کوزتون رو جمع کنید وگرنه رفتم برگشتم همچی با اردنگی بزنمتون که فهمید از کجا خوردید؟
این و که شنید، تکونی خورد و گفت: ما ماموریم و معذور، به ما گفتن که هر کی میخواد رد بشه بره تو روستا استنتاقش کنیم، حالا تو اشکال نداره، برو. ولی به کسی نگی که بدون تفتیش رد شدی.... !
گفتم: دقیقا نیم ساعت دیگه اینجام، اگه دیدم که هستید، چنان کتکی بخورید که آرزو خیارگورگو کنید.
رفتم تو ولات و هفت هشت تا از بچهها که خواب بودن رو با چند تا دسته بیل برداشتم و اومدم دیدم که همه فرار کردهاند، حتی تابلوی گذرنامه لازم رو هم برداشتن....! جای دیگه رو نمیدونم، اما میفهمم که مملکت صاحب داره.