بامدادجنوب- الهام بهروزی:
«کنون رویای ما باغی است/ بن هر جادهاش میعادگاهی خرم و خوشبو/ سر هر شاخهاش گلبرگهای نازکلبخند/ به ساق هر درختش یادگاریها/ و با هر یادگاری نقش یک سوگند/ کنون رویای ما باغی است/ زمین اما فراوان دارد اینسان باغ/ که برگ هر درختش صدمه دیدارها برده است/ که ساق هر درختش نشتر سوگندها خورده است/ کنون رویای ما باغی است/ بن هر جادهاش میعادگاهی خرم و خوش، لیک/ بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم/ و دل را خوش نداریم از خراش ساقهای میرا/ بیا تا یادگار عشق آتش ریشه خود را/ به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم/ که باران فریبش نسترد هرگز/ که توفان زمانش نفکند از پا/ که باشد ریشه پیمان ما در سینه ما زنده تا باشیم» (منوچهرآتشی).
منوچهر آتشی شاعر کوی و دمن، سراینده غراب و کلاغ و طردشدههای زندگی، زادگاه خویش و طبیعت وحشی و بکر آنجا را با تمام وجودش در اشعارش بهتصویر میکشد. عاشقانههای وی آمیخته با لحنی پر مهر است. او شاعری است که شعر را چونان خویشتن خویش لمس کرده و بیبرگی و رهایی را در آن به فریاد میکشد. آتشی در شعرش نوع خاصی از عاطفه و احساس را منعکس میکند. آهنگ کلام و چینش واژگان وی سخت به دل مخاطب مینشیند. صلابت جملات و ابهت دیدگاه و خیالش رویای شیرینی را حتی برای طرد شدهها ترسیم میکند. وی شاعری است که ادبا و شعرا تاکنون مقالات بیشماری در مورد شعر و وجوه زیباییشناسانه کلامش و ... نگاشتهاند اما ما در این گزارش از منظری دیگری به آتشی نگریستهایم که شاید پیش از این کمترین نشریهای به آن پرداخته است. ما همه آتشی را یک شاعر خلاق و بنام میدانیم و تا بوده از شاعری و ویژگیهای کلامی وی سخن گفتهایم ولی بهاستثنای دوستان و همراهان همیشگیاش کمتر به ابعاد شخصیتی و علاقهمندیهای این شاعر پرداختهایم. همانطور که اطلاع دارید آتشی در سالهای آخر زندگی خویش با خانواده برادرش در تهران زندگی میکرد، به همین دلیل بدون شک اعضای خانواده برادر وی خاطرات تلخ و شیرینی فراوانی از همخانه بودن با وی داشته و دارند، در همین زمینه گفتوگوی صمیمانهای را با نسرین باباچاهی، همسر برادر مرحوم آتشی در خصوص روحیات و علاقهمندیهای آتشی صورت دادیم که در ادامه میآید.
کمی از روحیات منوچهر آتشی در خانه برای ما بگویید؟
باباچاهی: در این سالها بارها از آتشی گفته یا نوشتهام شاید الان آنچه را که برای شما بگویم، تکراری باشد و بیشتر مخاطبان وی آنها را خوانده باشند یا میدانند ولی دوست دارم بار دیگر از روحیات آتشی برایتان سخن بگویم. آتشی را شاید بتوان در کنار این کلمات بهخوبی بهیاد آورد: شعر، عشق، غم و درد، ناملایمات، کار، موسیقی، طبیعت و خانواده. هر کدام از این کلمات در کنار آتشی معنای خاصی پیدا میکنند. آتشی شاعر را با ناملایمات، غمها و رنجهایش همه میشناسند. او بعد از بازنشستگی از صدا و سیمای تهران، کارش را در سختترین روزهای عمرش (مرگ پسرش) که انبارداری شرکتی در پالایشگاه گاز کنگان بود، رها نکرد. آتشی برخلاف ظاهرش آدم خیلی راحتی بود که میشد بهراحتی با او شوخی کرد یا سربهسرش گذاشت، همین ویژگی اخلاقی وی به نشاط و شادی خانه میافزود.
آتشی رابطهاش با خانواده شما چگونه بود؟
باباچاهی: او عاشق خانه و خانواده بود. لحظهای از حال خانواده بیخبر نمیماند. نگهداری خانواده برادرِ در حبس و مراقبت از پدر و مادر گویای عشقش به خانواده بود. آتشی شانه به شانه برادرش زندگی را بهخوبی پیش میبرد و از تمام مسائل خانه واقف بود؛ از مواد غذایی، پوشاک، بیماری و سفر گرفته تا حتی دوستان.
تفریحات و سرگرمیهای آتشی کدام بود و بیشتر از انجام چه کاری در خانه لذت میبرد؟
باباچاهی: آتشی عادت داشت صبح خیلی زود به پیادهروی برود و همیشه هم با آغوش پر از آذوقه روزانه بر میگشت. عاشق میوه و سبزیجات بود. بر این عقیده بود که میوه را باید نوبرانه خورد، بنابراین هر نوبری هنوز به بازار نیامده، در خانه ما یافت میشد. چندینبار شام نخورده خوابیده بود و من نیمهشب او را در حال چرت زدن درکنار یخچال با دستانی با دو سیب گاز زده دیده بودم و همین اسباب شادی ما میشد که سربهسرش بگذاریم. این شوخیها را خیلی دوست داشت.
رابطه آتشی با موسیقی و شاعران چگونه بود؟
باباچاهی: او موسیقی را با جان و دلش گوش میداد و بیشتر هم علاقهمند به شنیدن صدای بنان، قوامی، دلکش، شجریان، فرهاد و فروغی بود. او شعرهای شاعران را میخواند و دکلمه میکرد و هم از طریق او بود که حافظ جان را شناختم.
آتشی وقتی با فامیل خود روبهرو میشد، عکسالعملش چگونه بود؟
باباچاهی: آتشی با همه وجودش بچههای فامیل را دوست داشت، برایش فرقی نداشت همه را با یک عشق بغل میکرد. ساعتها برایشان وقت میگذاشت، پابهپایشان بازی میکرد و درس میخواند و درس میداد.
کمی از آتشی و عشق و علاقهاش به طبیعت بگویید؟ او تا چه میزان به طبیعت بهخصوص طبیعت زادگاهش علاقهمند بود و چقدر طبعیت را میشناخت؟
باباچاهی: عشق به طبیعت در وجود آتشی بیداد میکرد. فصل بهار مدام دستانش پر بود از بهار نارنج و لیموهای خانه. همیشه با نارنجهای نارس، سینی چاییاش را میآراست و ما را به نوشیدن چای دعوت میکرد. هنوز مقداری از آن نارنجها را نگه داشتهام. چندین عید پشت سرهم به منطقه کوهستانی بوشکان و دهرود (زادگاهش) دعوت شدیم که درآن زمان عموزادهها، داییها، خاله و خالهزادههایش هنوز آنجا بودند. باورم نمیشد برای نخستین بار که به آنجا رفتیم، آتشی همه خاطرات بچگیاش را به یاد داشت. راه بکر و بسیار زیبایی بود، همه ما به وجد آمده بودیم. از هر قسمتی که میگذشتیم منوچهر راه را برایمان معرفی و نامگذاری میکرد؛ دره شقایقهای وحشی، دره نیلوفران سفید، دره بابونههای بیبهونه، دره خَرَگهای همیشه سبز شعرهای من. وقتی که رسیدیم همه مردم ده به استقبال ما آمده بودند. ما را به باغی بردند و تمام باغ را فرش قدمهایش کرده بودند. همه طبق رسم آنجا برای دستبوسی آمده بودند ولی منوچهر عزیز ما همه را در آغوش پرمهرش میگرفت و میبوسید. فردای آن روز دشت و باغها را گشتیم. آتشی همه درختان و گلها و حتی بوتهها را دانهبهدانه میشناخت و از هر کدام چندتایی لای کتاب، همراه همیشگیاش میگذاشت. آن طبیعت بکر و آن مردم پاک و ساده، کمکم داشت اسب رامشده درون آتشی را به مراتع میکشاند. آن دو روزی که آنجا بودیم، فامیل و آشناهایش یک لحظه ما را ترک نکردند و مدام در حال پذیرایی و ابراز محبت بودند. آتشی نیز آنجا تمام لحظههایش را غرق شعر و عشق و ترانه میکرد. باز یادم میآید یک بار دیگر هم به باغی در منطقه خاییز (تنگستان) دعوت شدیم که از آن چشمهای میگذشت، در دو طرف چشمه گیاهانی روییده بودند، آتشی شعری از کتابش را خواند و دستی بر چشمه برد و برگی چید و گفت: «این پر سیاووشون است که از خون به ناحق ریخته شده سیاوش روییده است». همه مشتاق شنیدن داستان سیاوش شدند. او برگ را لای کتاب گذاشت و ماجرای سیاوش را با شور و حال برای ما تعریف کرد. آن برگ هنوز لای کتابش است.
آیا آتشی از زندگی در تهران راضی بود؟ کمی از منوچهر آتشی روزهای آخر زندگیاش بگویید؟
باباچاهی: سالهای آخری که او با ما در تهران زندگی میکرد، خیلی حساستر و نکتهگیرتر شده بود. زندگی در تهران آتشی را خیلی حساس و بدبین کرده بود. مدام صفحههای حوادث روز را میخواند و با همه وجودش از ما مواظبت میکرد. تهران را گرگ میخواند و در این شهر هیچ دلیلی برای آرامشش احساس نمیکرد. در روزهای آخر عمر خیلی افسرده و غمگین شده بود. انگار ندایی را شنیده باشد. مدام نگران اوضاع ما بود. او هر روز مهر و محبتش را در شعرهایش بر میز خانه جا میگذاشت... .
نسرین باباچاهی که بانویی بسیار خوشرو و اهل دل بود، با گفتن «روحش شاد و یادش تا ابد در دلهایمان جاودان» این گفتوگو را با پایان رساند. شایان ذکر است که این بانو برادرزاده علی باباچاهی، شاعر مطرح هماستانی است.