حمید موذنی:
«مارشال مک لوهان»، نظریهپرداز کانادایی و مبدع نظریه دهکده جهانی، رسانه را امتداد حواس دانسته است. متاثر از این نظریه، میتوان نتیجه گرفت که بینایی انسان سنتی، امتداد پیدا کرد و در جهان مدرن به اختراع سینما انجامید. بر پایه این استدلال، «سینما» چشم انسان مدرن است. در سالن سینما انسان به خود مینگرد و به چشم خویش از منظر دیده چشم دیگری (کارگردان) خیره میشود. سینما گویا آینهای است که انسان با خیره شدن به آن ذهنیت و رویای خود را در بیداری، به تماشا مینشیند و خواب دیگری را نیز دیده و تعبیر میکند.
شاید با همین استدلال، «ارسطو در نهایت حس بینایی را «برتر از همه دانسته» و نوشته: «بینایی بیشتر از همه حواس دیگر به ما یاری میکند تا (چیزه) را بشناسیم». این امتیاز حس بینایی و یکی انگاشتن آن با دانایی را افلاطون نیز مطرح کرده بود و تا امروز هم در سخن فلسفی غرب باقی مانده است» (احمدی، بابک، آفرینش و آزادی، تهران، نشر مرکز، چاپ سوم 1383، ص 57). سینما، با عضو اقتدارگری انسان (چشم)، تعامل مدام دارد؛ در نتیجه تاثیر آن بر انسان، بیش از دیگر رسانههاست. تعامل سینما با انسان، تعامل تمامیتخواهی (توتالیتر) است و بر همین اساس، چشم انسان در برابر چشمان خیره سینما، تسلیم و منفعل است و دادههای سینما را میپذیرد.
«سینما» رویای جمعی و خواب در بیداری است
سینما، « چشمان باز و بسته» (اشاره به عنوان آخرین ساخته استنلی کوبریک « چشمان باز و بسته») است. خواب انسان سنتی در عصر مدرن به رویای سینما تبدیل شده است. اگر انسان سنتی از فرط خستگی کار روزانه و تاریکی شب، چشمان خود را میبست و تجربهای فردی را در خواب میدید؛ انسان مدرن، در بیداری به سالن تاریک سینما میرود و با چشمانی باز، رویایی را بهصورتی جمعی، تجربه فردی میکند. انسان سنتی روز قبیلهای داشت و در خواب شب، فردگرایی خود را بروز میداد. انسان مدرن اما در زندگی روزمره، فردیت خویش را بروز میدهد و جمعگرایی خود را در سالن سینما، تجربه میکند. در خواب انسان سنتی، حق انتخاب و بروز فردیت معنا ندارد و در اصل، خواب دیدن، کنشی ناخودآگاه و جبری است اما سینما رفتن، ردیا دیدن اختیاری انسان مدرن است که فرد با خرید بلیت، فردیت خود و حق انتخاب خویش را نشان میدهد.
انسان (تماشاگر)، حتی پیش از وارد شدن به سالن سینما نیز در حال رویا دیدن است. دریافت تبلیغات فیلم، تخیل فرد را تحریک کرده و فرد به این دلیل در ذهن خود درگیر رویایی میشود که تا لحظه آغاز فیلم ادامه دارد. «خلأ ذهنی، فقدان دلمشغولی، خمودگی؛ در جلوی فیلم نیست و بهخاطر فیلم است که او رویایش را میبیند بیآنکه آن را بداند، حتی پس از آنکه تماشاگر شود. «موقعیت سینمایی» وجود دارد و این موقعیت، پیش هیپنوتیزم است. برطبق یک مجاز حقیقی، تاریکی سالن از پیش از طریق «عالم رویای سپیدهدم» تجسم میشود (بهزعم فرید بروئر، پیشنیاز هیپنوتیزم است) که مقدم بر آن است و او را از این خیابانی به خیابان دیگر، از این پوستر به آن پوستر میکشاند و سرانجام او خودش را در یک مکعب معمولی، تاریک و عادی دفن میکند، جایی که جشنوارهها، جلوهها را همان فیلمی مینامند که به نمایش درخواهد آمد» (بارت، رولان، بارت و سی نما، مازیار اسلامی، تهران، گام نو، چاپ اول 1384، ص 62).
سینما روانکاو است
انسان با ورود به سالن سینما به «سینما درمانی» دست میزند. سینما درمانی، روانکاوی بدون حضور روانکاو است. تماشاگر فیلم با خرید بلیت و ورود به سینما، گویا نوبت دکتر گرفته و به مطب روانکاو وارد میشود. در واقع، فیلم دیدن، نوعی خود روانکاوی القایی، شامل هیپنوتیزم و تداعی آزاد است که از پرده سینما به تماشاگر القا میشود. فرد در سینما، با یادآوری کودکی خود و تخلیه اضطراب خویش به آرامش میرسد. زیگموند فروید، شخصیت آدمی را به سه بخش تقسیمبندی میکند که بهزعم وی، این سه بخش مدام در حال درگیری و چالش با یکدیگر هستند: «نهاد (Id)» بخش غریزی انسان است که براساس لذت عمل میکند. «منِ برتر (super ego)» پدر درونی فرد است که کارکرد وجدان را دارد و انسان را از اعمال و رفتار خلاف باز میدارد و احساس گناه را بر فرد مستولی میسازد. بخش سوم و میانی شخصیت، «من (ego)» است که انسان را واقعبین میکند و متعادلکننده درگیری دو بخش دیگر است. سینما برای تماشاگر، برخی مواقع «منِ برتر (super ego)» است. در این موقعیت، سینما، فرد را نهیب میزند و اخلاق خود را به او تحمیل میکند. سیاستمدارن و اهالی قدرت بیشترین بهره را از این خصیصه سینما میبرند و سلطه را به هژمونی مبدل میسازند. سینما، گاه کارکرد «نهاد (Id)» را دارد. در این موضع، سینما با القای نوعی سرخوشی و ارضای غریزه لذتطلبی، انسان را از حساسیت نسبت به واقعیت نهی میکند. سینمای سرگرمکننده و فیلمهای پرفروش در ژانرهای اکشن، ترسناک، کمدی و ملودرام و حتی سینمای پورنوگرافیک متاثر از این خصلت سینما است. در برخی مواقع نیز، سینما کارکرد «من (ego)» را دارد و انسان را به واقعیتگرایی و حساسیت نسبت به پیرامون توصیه میکند.
سینمای هنری، فلسفی، اجتماعی، سیاسی و فیلمهایی که در آن کارگردان و فیلمنامهنویس، تماشاگر فیلم را به واکنش نسبت به پیرامون و نقد وضعیت اجتماعی و سیاسی حساس میکند، متاثر از این ویژگی هنر هفتم است. سینما، از زوایای دیگری نیز کارکرد روانکاوانه دارد. در واقع، اخلاق سنتی با اختراع هنر هفتم و حضور پررنگ سینما در زیست آدمی در معرض تهدید قرار گرفت و سینما، این هنر متمدن، کارکردی ضد تمدن یافت. اگر فروید گفته بود تمدن با سرکوب غریزه شکل پذیرفته است، همین تمدن توانسته بود براساس نیازهای نهاد سرکوب شده از طریق خود (تمدن)، سینما و دیگر پدیدههایی را اختراع کند که به آزادسازی و رهاشدگی غریزه و نهاد کمک کنند. البته تمدن نیز بیکار ننشست و با سانسور و درجهبندی فیلمها، دوباره کارکرد سرکوبگر خود را به انجام رساند. سینما، در عرصه اجتماعی به کمک نهاد (غریزه) آمده بود تا سرکوب خود ارز طریق «منِ برتر» کلیسا در قرون وسطی و «منِ عقلانی» در دوران مدرن را جبران کند. از تقابل «نهاد» (فیلمسازی آزاد) با «سوپراگوی» رسمی و اجتماعی (سانسور) وجه سرگرمکننده سینما و سینمای سرزمینی با انواع تولیدات، پورنو گرافیک و خشونتگرا بهنفع نهاد شکل گرفت و از سوی دیگر، خرد سینما به سود «من» به تولید آثار هنری و سینمای فلسفی و اجتماعی پرداخت.
سینما، با کارکرد تداعی آزاد خود، ناخودآگاه انسان را از خواب دیدن و سپس به تعبیر خواب روانکاوانه پس از خواب رها ساخته و بهصورت خودآگاه نیز، ناخودآگاه آدمی را بر پرده نقرهای عیان کرده است. سینما، با پتانسیل موجود در نماهای متحرک و ارضاکننده چشم، ضمن اینکه پرده عریض نمایش آن، وسعت 270 درجه بینایی چشم را پر میکرد با جایگاه بالا سر مخاطب و مسلط خود، همراه با نماهای درشت کلوزآپ و زاویای «های آنگل» و « لوانگل» تماشاگر را مغلوب میکند. «به موازات این دید وسیع (سینمایی) ما، از عمق و پیچیدگیهای شخصیت که فروید و دیگران نشان دادهاند نیز آگاه شدهایم. این کیفیت، عینیترین نمود خود را در نمای نزدیک (کلوزآپ) نشان میدهد» (گریم یشاو، آنا، چشم در آستانه، حمید قربانی، کتاب ماه هنر، ویژه فیلم و فرهنگ، شماره 74- 73، ص 44). سینما با بهرهوری از این کارکرد روانکاوانه خود شخصیتهای متفاوت قدرتطلبی (سادیسی) و قدرتجویی (مازوخیستی) مخاطبان را ارضا میکند.
در بسیاری از فیلمهای سینمایی شخصیتپردازیها مبتنی بر آموزههای روانکاری فروید است. کلیه آثار «لوییس بونوئل» و یا در کل، سینمای سورئالیست تحت تاثیر آموزههای فروید است. فیلمهای «غریزه اصلی»، «درخشش»، «اتوبوسی به نام هوس»، «مستاجر» و بسیاری دیگر از فیلمهای مطرح تاریخ سینما، شخصیتهای ماندگار خود را متاثر از پرداختهای روانکاوانه، جاودانه کردهاند. «آیا در «ماه تلخ» پولانسکی، اسکار (پیتر کایوت) در روند زندگی عاشقانهاش –بنا بر دلایلی آشکار و پنهان- به یک بیمار روانی تبدیل شده که گریزی جز بیان درونیات آزار دهندهاش به یک دوست یا در واقع یک روانپزشک نیاز ندارد یا اشرافش (بهعنوان نویسندهای ناموفق) بر اینکه هر پدیدهای –عشق نیز- دارای عمر محدود و معینی است که او را به بنبستی روحی کشانده که چارهای جز واگویهای دردمندانه به فرد دیگری، نایجل (هیوگرانت) ندارد که این فرد نیز دلبسته معشوق اوست؛ «میمی»، (امانوئل سنیه)؟! آیا اشباعشدگی اسکار از ابراز مدام عشق «میمی» در این میان مشکلی به بار نیاورده؟ انتقامجویی «میمی» گرچه ریشه در رفتار اسکار دارد اما غلظت این انتقامجویی از جنبه روانشناختی قابل بررسی است! دریافتهایی از این دست اگرچه به روایت شهرزاد مذکر «ماه تلخ» بستگی دارد» (باباچاهی، علی، روایتی خیلی خط خطی، فصلنامه سینما و ادبیات، سال چهارم، شماره 16، صص 79- 78).
«سینما» امریکاست
«سینما» امریکاست. سینما همانند «امریکا» سنت ندارد. سنت سینما، (مشابه امریکا)، مدرنیته است. سینما بهسانِ مدرنیته، هر دفعه خود را از نو، میآفریند و هر لحظه در تعلیق اوج و حضیض است. در سینما، فرد هرچه از سنتی قوی و صلب برخوردار باشد، باز هم باور او دچار لرزش و شکاف میگردد و بهسوی مواجه شدن با باورهای تازه میرود. در سینما، هرچه سفت و سخت است دود میشود، رو به پرده سینما بالا میرود. سینما در مدرن شدن انسان سنتی سهم بسزایی دارد. سبک زندگی مدرن بر اساس تاثیر سینما به کلیه جهانیان آموزش داده شده و انسانها با سینما رفتن، عقل ابزاری مدرن را بیشتر پذیرفتهاند و عقل انتقادی آن را در حال آموزش هستند. سینما، از لحاظ هژمونیِ تصاویر تنها با امریکا قابل قیاس است، زیرا سینما، مجموعهای از نشانهها و نمادهاست، «امریکا (نیز) حتی قبل از آنکه کشف شود به نشانه مبدل شده بود. زمانی که کریستف کلمب، قصد کشف امریکا را داشت، تصویر و ایماژی از آنجا در سر داشت. امریکا برای او مکانی تخیلی بود و شاید یگانه کشوری است که قبل از کشف شدن یا ساخته شدن در تخیل ساخته شده بود. امریکا بهعنوان نشانه زاییده شد. کریستف کلمب، گمان میکرد که با کشف آنجا به کشف بهشت نائل خواهد شد. در واقع فیلمی هم که درباره کشف امریکا ساخته شد؛ « فتح بهشت» نام گرفت. تخیل و ایماژ نشانهسازی درباره امریکا همواره جریان داشته است و هنوز هم جریان دارد. جالب نظر آن که بنیانگذاران امریکا هم، آن را براساس این ساختند» (اباذری، یوسف، «نیویورک، کابل، نشانه شناسی 11 سپتامبر» تهران، طرح نو، چاپ اول 1380، ص 7).
متاثر از سینما، اغلب مردم دنیا، شکل و شمایل و نام ایالتها و شهرهای امریکا را یاد گرفتهاند. شهرهای امریکا بیشترین حجم استفاده برای تولید فیلم و استفاده از لوکیشن (location) (محل فیلمبرداری) را داشتهاند. امریکا براساس یک ذهنیت در ذهن اروپایی کشف و شکل گرفته است. «تخیل و ایماژ و نشانهسازی درباره امریکا، همواره جریان داشته است، پس هر نسل و هر دورهای با تصور و خیال خود، امریکا را در ذهن مجسم کرده است» (همان، ص 8) و میتوان گفت براساس بار تخیلی تصور امریکا در ذهن جهانیان، هرکسی از ظن خود یار یا دشمن امریکا شده است. بر همین اساس، «ژان بودریار» فیلسوفی از زمانه ما امریکا را «یوتاپیای تحقق یافته» نامیده است» (همان، ص 12). از سوی دیگر سینما، « هنر-صنعت» است و در واقع صنعت سینما در ادامه تبدیل به اسطورهای سینما شده است و این نیز همانند امریکاست. «نکته با اهمیت دیگر که «آنتونی ترولپ» درباره امریکا میگوید آن است که در اروپا صنعت با رشد خود همه اسطورهای اروپایی را نابود ساخت اما در امریکا، خود صنعت مبدل به اسطوره شده است و اسطورههای خاص خود را بهوجود آورده است. صنعتگر و تاجر نزد امریکاییها کسی همچون یولیسیس عهد باستان و شوالیه قرون وسطی است (رجوع کنید به فیلم «زن زیبا» با بازیگری ریچاردگر و جولیا رابرتز)» (اباذری، یوسف، «نیویورک، کابل، نشانهشناسی 11 سپتامبر» تهران، طرح نو، چاپ اول ، ص 17،16).
سینما زاییده اروپاست اما همسنخی آن با امریکا توانست سینما و امریکا را چنان به هم نزدیک کند که هر دو به یکدیگر وابسته شوند و در اصل، سینما در امریکا رشد کرد و بالغ شد. صنعت رویاپرداز هالیوود تنها در امریکا توانست خود را بنمایاند و جهان را تحت سیطره خود درآورد. ضربالمثل «کبوتر با کبوتر، باز با باز» مصداق خوبی برای مکمل بودن سینما و امریکاست.
«اچ.جی.ولز» نویسندهای است که رمانهای علمی-تخیلی به شیوهای امروزی را باب کرد. از نظر او، امریکا نشانگر جامعه آینده است و به همین سبب دیگر نمیتوان درباره امریکا رمان نوشت، زیرا امریکا لاجرم به رمانهای تخیلی و علمی میدان میدهد (همان، ص 35). تنها بهوسیله سینما و بر پرده سینماست که امریکا میتواند اتوپیای جهانیان شود. از نظر ولز، مسوولیت امریکا تبدیل گذشته به آینده است... او سه چیز را در امریکا نام میبرد که مبشر آینده هستند: «سینما» و «هواپیما» و «معماری»؛ یعنی همان آسمانخراشهای نیویورک. سینما، خیالپردازی میکند و گذشته و آینده را مسجم میسازد و تاریخ را که این همه در اروپا اهمیت دارد درهم میریزد. از نظر ولز، سینما و هواپیما و معماری یا به عبارت بهتر، تکنولوژی، امکان مهندسی اجتماعی را فراهم میآورد و ما را از چنگ بار سنگین گذشته تاریخی رهایی میبخشد. ولز خبر نداشت که ایماژی که او از آینده روشن و تابناک ترسیم میکند در یازدهم سپتامبر مبدل به چه فاجعه خوفناکی خواهد شد. سینما و هواپیما و آسمانخراش و عشق و نفرت به آنها در این واقعه سهمی داشتند (اباذری، یوسف، همان، ص 36).