من مچ «فروغ» را گرفتم
کد خبر: ۷۰۴۶
تاریخ انتشار: ۳۲ : ۱۹ - ۱۱ بهمن ۱۳۹۵

من مچ «فروغ» را گرفتم

شعر در دوره معاصر جایگاه خود را در جامعه از دست داده است و این موضوع به دو عامل اساسی بازمی‌گردد، یکی این‌که شاعران بزرگی در حد یک قوم و یک جامعه ظهور نکرده‌اند و دیگر این‌که مردم عناصر و پدیده‌های دیگری را برای تفریح و سرگرمی خود جایگزین شعر کرده‌اند و من هر دو عامل را در تشدید چنین بحرانی دخیل می‌دانم.
بامدادجنوب- عباس اوجی فرد:
شعر در دوره معاصر جایگاه خود را در جامعه از دست داده است و این موضوع به دو عامل اساسی بازمی‌گردد، یکی این‌که شاعران بزرگی در حد یک قوم و یک جامعه ظهور نکرده‌اند و دیگر این‌که مردم عناصر و پدیده‌های دیگری را برای تفریح و سرگرمی خود جایگزین شعر کرده‌اند و من هر دو عامل را در تشدید چنین بحرانی دخیل می‌دانم.
حال که به پایان سال 1395 نزدیک می‌شویم، قرن چهارده هجری شمسی نیز رو به اتمام بوده و دیگر عمری از آن باقی نمانده است. اگر دقیق و موشکافانه به تاریخ ادبیات معاصر نگاه کنیم، متوجه خواهیم شد که اکثر شاعران بزرگ از اواخر دهه‌1270 هجری شمسی تا 1310 هجری شمسی پا به عرصه حیات و ادبیات گذاشته‌اند -حالا عمرشان کوتاه یا طولانی- دیگر بعد از آنها شاعران بزرگی به جامعه ادبی معرفی نشده‌اند. در زمینه داستان و رمان نیز با چنین وضعیتی روبه‌رو هستیم و این می‌تواند آسیب و لطمه بزرگی به ادبیات امروز ایران باشد. تعداد گویندگان بزرگ نیز (منظورم گویندگان رادیو و تلوزیون نیست که آدم از صدا، لحن و تیپشان زده می‌شود و رادیو و تلویزیون را خاموش می‌کند) همیشه انگشت شمار است، چراکه در هر قرن و دوره‌ای تنها تعداد اندکی هنرمند بزرگ در آسمان فرهنگی جامعه می‌درخشند، گویا طبیعت و جامعه گنجایش دیدن خیل هنرمندان بزرگ را در یک قرن و یا یک دوره ندارد و شاید این طبیعت و گردش کائنات است که صلاح نمی‌بیند هنرمندان بزرگ همه با هم در یک قرن و در یک جامعه متولد شده و ظهور کنند و این هم خود یکی از معماهای هستی است که از چشمان تیزبین همگان پنهان و دور است و آن تعداد بیشماری که در هر دوره‌ای در اطراف ادبیات و هنر پرسه می‌زنند بیشترشان آدم‌هایی معمولی، ضعیف و دوره‌گردی بیش نیستند که عمر خود را در این راه بیهوده تلف می‌کنند.
البته ناگفته نماند، حتی وقتی به آثار گویندگان بزرگ هم مراجعه می‌کنیم و آثار آنها را مطالعه می‌کنیم به عبارات، ابیات و کلماتی برخورد می‌کنیم که علاوه بر این‌که زیبا و جالب نیستند، به قسمت‌های دیگر آن شعر، داستان و یا رمان لطمه می‌زنند و ارزش آن نوشته را پایین می‌آورند. در کارنامه ادبی منوچهر آتشی این شاعر بلند پایه و بلند مایه معاصر، به‌رغم آن طبع بلند و درخشانش به بیانی پراکنده، شکننده و خارج از اصول شعری رو‌به‌رو می‌شویم. نگاه کنید:
هضم نمی‌شوم در اندوه / مثل عکس درخت / به معده آب ...، از مجموعه شعر «چه تلخ است این سیب» شعر «سنگواره سرگردان».
ستاره اما پاهای درازتری دارد / که روی هوش علف‌ها فرود آمده، عسل بر می‌دارد از سبوی شبنم، از مجموع شعر «چه تلخ است این سیب» شعر «شب رو»

در هر دو شعر که قسمتی از آن را مثال زده‌ایم، هیچ حس روشن و سازنده‌ای را در مخاطب ایجاد نمی‌کنند. معده آب، دراز بودن پاهای ستاره که تا هوشیاری علف‌ها پایین آمده و از کوزه شبنم عسل بر می‌دارد، چه چیزی را شاعر می‌خواهد برساند؟ شعر باید از لحاظ تخیل و تصویر‌سازی زیبا و جذاب باشد و یا از لحاظ احساس و عاطفه، غنی و هیجان‌انگیز جلوه می‌کند و یا تلفیقی از تخیل و احساس قوی و پویا باشد. آتشی می‌توانست از اینگونه مصراع‌ها و ابیات را در اشعارش نیاورد و یا حذف کند. از آتشی ما ابیاتی درخشان با مایه‌های بومی، اجتماعی و جهانی سراغ داریم که تعدادشان کم نیستند. به این قسمت از شعر «جاده بازارگان – سیراف» از مجموعه شعر «خلیج و خزر» توجه کنید:
زنهای گل لباس «ولایت» اما / پشت درخت‌های نارنج و سدر وحشی / رأس هزار پای هیولا را می‌پایند / و با اشاره نشان می‌دهند
حجم غرور خواب‌آلودی را / که روی اسب خسته / لق می‌خورد: / « اسکندر است!» / به نجوا از هم می‌پرسند: / « این است آن‌که آمده تا آن سوی جهان برود».
چه زیبا و چه عالی منوچهر آن دیدگاه‌های بومی، اجتماعی و جهانی خود را در این شعر بلند، در این حادثه بزرگ ادبی ریخت و به هم گره زده است و نگاه‌های حیران زنان این منطقه از جهان را نسبت به ابهت آن امپراطور بزرگ جهان، یعنی اسکندر مقدونی همراه با اشیاء ساکن و متحرک و حاضر در مسیر حادثه اعم از نارنج، سدر و رأس هزارپای هیولا با شگردی خاص که شامل کل این شعر بلند می‌شود؛ را تبدیل به سکانس‌های یک فیلم در شعر کرده‌است.

من مچ «فروغ» را گرفتم. «تنها صداست که می‌ماند» از فروغ فرخزاد نیست. این یک سرقت ادبیست که خود فروغ و حتی هوادارانش نخواستند صدایش را در بیاورند. شعر «حاشیه‌نشینان رود» از مجموعه شعر «شعرهای پراکنده» فدریکاگارسیالورکای اسپانیایی را باز کنید. در آخرین مصراع این شعر گارسیالورکا سروده است که: «صداست که می‌ماند» و فروغ فقط کلمه «تنها» را در آغاز این مصراع آورده است. اتفاقا گارسیالورکا در این مجموعه شعرش کلمه «صدا» را به شیوه‌های مختلف در سروده‌های دیگرش به‌کار گرفته است و این سرقت ادبی از فروغ را نمی‌توان از نوع توارد ادبی به حساب آورد و من نه تنها مطمئن هستم بلکه ایمان کامل دارم که فروغ با آگاهی کامل این مصراع را کش رفته و وارد شعر خود کرده است. اگر اجازه دهید، یک دلیل بسیار محکم و روشن هم دارم. در اواخر دوره قاجار که کار ترجمه در ایران باب شده بود، اکثر شاعران و نویسندگان معاصر ما، اشعار، داستان‌ها و رمان‌های شاعران و نویسندگان خارجی را که در ترجمه دستی داشتند، به نام خود جا می‌زدند و به ریش انبوه مردم بی‌سواد ما می‌خندیدند و نمی‌دانستند که این توده مردم یک روز از لحاظ خواندن و نوشتن نه چیز دیگر با سواد می‌شوند و یکی از میان آنها مثل من پیدا می‌شود و من مچشان را محکم می‌گیرد.
البته من مچ حکومت‌ها و دولت‌ها را هم می‌گیرم چه رسد به شاعران و نویسندگان و دیگر هنرمندان. اگر یک مترجم و محقق توانمند و حوصله داری پیدا شود و به این کار جمع‌آوری سرقت‌های ادبی در زمینه ترجمه بپردازد، چندین کتاب قطور و ارزشمند در این زمینه بیرون خواهد داد.

کسانی که این‌همه دم از فروغ فرخزاد می‌زنند، خودشان در شعر فروغ و درخششی ندارند و بیشتر از همان اول به‌خاطر گستاخی‌های روحی و اخلاقی فروغ به فروغ چسبیده بودند و تا فروغ را از لحاظ اخلاقی و شعری گمراه نکردند و سر زبان‌ها نیانداختند، دست از فروغ نکشیدند، بیچاره فروغ! شما هواداران و طرفداران فروغ که این همه سنگ فروغ را به سینه می‌زنید، چرا اصلا یک نفرتان به فروغ نرفته‌اید و یک ذره دل و جرات فروغ را ندارید که در اشعار آبکی‌تان به مسائل اجتماعی و سیاسی روز بپردازید؟ البته شجاعت و دل و جرأت داشتن فروغ در بیان مسائل اجتماعی و سیاسی گذشته از شیوه بیان قابل ستایش است اما از یک طرف دیگر چرا همین طرفداران دروغین و شارلاتان فروغ فرخزاد که در همه جای ایران پراکنده‌اند به پروین اعتصامی نپرداختند؟ چون پروین بسیار سنگین و متین بود و شیشه خورده نداشت. این را دیوان اشعارش نیز نشان می‌دهد ولی فروغ سر و گوش‌اش در همه مسائل خیلی می‌جنبید، به هر حال این هر دو شاعر عمری نکردند و زندگی قشنگ و بدردبخوری نداشتند. خدا که هیچ‌کس دچار سرنوشت هنرمندان نشود.
من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم / در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف ... / قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب / که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق / قهرمانان را بیدار کند.

کسانی که زحمت زندگی به خود نمی‌دهند و از هیاهوی زندگی می‌ترسند فراوانند، از عالم واقع فرار می‌کنند و به عالم غیر واقع که موجودیتی ندارد پناه می‌برند و اگر هم دستی در نوشتن داشته باشند، آن عالم خیال و تصورات پوچ و باطل خود را به شعر، داستان و یا هر‌گونه اثر ادبی در می‌آورند. سهراب سپهری از اینگونه آدم‌هاست که در بین شعر و نقاشی‌اش پنهان شده است و جرأت روبه‌رو شدن با زندگی و جهان حی و حاضر را ندارد. اعتقاد داشتن به پنجره، به درخت به ماه و خورشید و ستاره و هر چیز دیگر و در عالم خیال وضو گرفتن با آنها و خدایان و مجسمه‌های سنگی را مثل انسان های اولیه پرستیدن و برای آنها نذر کردن، نشانه جهل و جهان‌بینی کورکورانه و سقوط هر آدمی بر زمین است. سهرابی که از اجتماع فاصله گرفته است و حوادث خونین و مرگبار زمان خود را نمی‌بیند، چگونه می‌خواهد قایقی بسازد، آن هم اگر قایق‌سازی بلد باشد و بزند به دریا به‌خاطر این‌که در این جهان خاکی امید به هیچکس نمی‌توان بست. البته این قهرمانان هستند که دیگران را بیدار می‌کنند مثل زارمحمد قهرمان داستان «تنگسیر» اثر صادق چوبک که در برابر بی‌عدالتی‌ها و حق کشی‌ها می ایستد و دیگران را نسبت به وضعیت اجتماع آگاه می‌کند و گرنه قهرمانی که خواب باشد اصلا قهرمان نیست و سهراب در تفکراتش در جای جای اشعارش دچار اشتباهات زیادی شده است.

نکته دیگر این‌که نجم‌الدین رازی عارف قرن هفتم که دائم دم از عالم عرفان و پنهان، عالم بالا و خدا میزد، همین‌که قوم مغول به ایران حمله کردند، از اولین کسانی بود که پا به فرار گذاشت و رفت در بلاد روم پناه گرفت. می‌خواهم سر به تن یکی از این عرفای از همه جا بی‌خبر و تنبل، بزدل و حقه باز نباشد. نمی‌گویم که سهراب سپهری و دیگر شاعران و نویسندگان با مشت‌های گره کرده و قدم‌ها و قلم‌های تیز و تند به‌دنبال تحولات اجتماعی و سیاسی راه بیافتند که بعد بخواهند از عواقب و نتایج کار کور و پشیمان شوند. لااقل با جهان معاصر و هنر معاصر خود روراست و صادق باشند و به دروغ‌پردازی و اغراق که البته زمینه‌ساز هر هنری است، این همه نچسبند.

خیلی از شاعران معاصر بر سر جاودانگی بودنشان بلاتکلیف مانده‌اند و گرفتار دغدغه‌های بزرگ قرن شده‌اند و باید تا دو سه قرن دیگر حداقل صبر کنند، چه زنده باشند و چه نباشند که مطمئنا نیستند، که ببینند گذر تاریخ و زمان با آنها و آثارشان چه رفتاری در پیش خواهد گرفت. به هر حال قضاوت را باید به تاریخ واگذار کرد. نیما یوشیج را من کاری ندارم، با این‌که نیمی از آثارش دستخوش شکستگی و شلختگی زبان است اما همین‌که شجاعت به خرج داد و با پیش زمینه‌هایی از قبل توانست شعر هزارساله کلاسیک را از یک دایره بسته و یک بن‌بست بزرگ، بیرون بکشد و یک تعادل و توازن روح بخشی در شکل و محتوای شعر فارسی ایجاد کند، در نوع خود شاهکار بی‌نظیری انجام داده است که البته خیلی از شاهکارهای بزرگ ادبی و هنری جهان بازنویسی و بازسازی آثارهای هنرمندان دوره‌های پیش از خود بوده‌اند؛ چه در مجسمه‌سازی و نقاشی و چه در موسیقی و سینما که البته باز به این بازنویسی‌ها و بازسازی‌ها هر یک با توجه به خلاقیت خود چیزی به آنها اضاف کرده‌اند، یعنی تغییر و تحولی هر چند کوچک و بزرگ در آن آثار پیشینیان ایجاد کرده‌اند. پس نتیجه می‌گیریم که شاهکار‌های ادبی و هنری با پشتوانه‌ای درخشان و عظیم خلق می‌شوند و این‌گونه نیست که هر بچه سوسولی، شاعرکی و آدم بی‌هنری، خود سرانه قد علم کند و در بوق و کرنا بدمد که ما به فرم و شکل تازه‌ای رسیده‌ایم، ما فرمی تازه و نو خلق کرده‌ایم، ما به پساپسا مدرن و فراتر از مدرن‌ها رسیده‌ایم. نه ! اینجور نیست؛ کجای کارید! پساپس، پساپس، پساپس رفته‌اید و در این پساپس رفتن‌هایتان تا همیشه بمانید.

استاد شهریار اشتباه کرد رشته پزشکی نشست اما خوب شد که یک مرتبه از درون تکانی خورد و انصراف داد. استاد شهریار به درد پزشکی و طبابت نمی‌خورد. اصلا تیپ فیزیکی و رنجورش و روح متافیزیکی و شکننده‌ا‌ش به پزشکی نمی‌آمد و تیپش به همان رمانتیک‌های مهجور می‌آمد. همان بهتر که سلطان شعر معاصر ایران شد. علم پزشکی با هنر شعر و شاعری فرق دارد. علم پزشکی با اتاق عمل، تیغ جراحی، قیچی و نخ، بازکردن بدن و بالاخره سردخانه سر و کار دارد و هنر شعر را با این ابزار و مهارت‌ها سر و کاری نیست. هنر شعر و به‌طور کلی ادبیات با خمیره و سرشت و دل و روح انسان‌ها سرو کارش است. استاد شهریار کجا می‌توانست و یا طاقت و توان آن را داشت که هر روز با لباس سفید و ماسکی بر چهره که بیمار آن را نشناسد در اتاق عمل بر بالین بیماران ناقص و یا در حا احتضار حاضر شود و به جراحی و مداوای آنها بپردازد. شاعر بزرگی که تاب و تحمل دوری یاران از دست رفته را ندارد و مثلا در سوگ «لاله» که به کارهای منزل استاد شهریار در دوره دانشجویی‌اش در تهران رسیدگی می‌کرد، با اندوهی سنگین و جانگداز چنین دردناک می‌سراید:
بیداد رفت لاله برباد رفته را          یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله‌ای که از دل این خاکدان دمید   نو کرد داغ ماتم یاران رفته را ...
پس در نهایت متوجه می‌شویم که روحیه دردناک استاد شهریار اصلا با کار پزشکی جور در نمی‌آید و دیگر این‌که هنر شاعری بالاتر از علم پزشکی‌ست، اگر منابع درآمدش را حساب نکنیم.

برچسب ها: فرهنگ ، هنر ، شعر ، ادبی ، خلاقیت
نظرات بینندگان