
بامدادجنوب- وندیداد امین:
یکی از کاربستها برای پژوهش در باب فرهنگ، ایجاد و تشخیص صورتبندی فرهنگها بهواسطه بُعد مکانی و یا نوسان تشابه و تساویِ مسافتی است. این اقدام مؤثر مثلا در شناسایی نوعِ زبانها یا نحوه شادمانی جوامعِ ابتدای فاکتور بسزایی به حساب میآید. اگر قادر به اجرای این کاربستهای فرهنگی باشیم، برای شاهد مثالهای بالا به مطالعه برآیند علوم صوتشناسی یا روابطِ متقابلِ قبایل و منویاتشان منتهی میشود و اطلاعات مفیدی را کسب خواهیم کرد.
میکانیزمِ مطالعه عناصر و پدیدههای فرهنگی با توجه به پارامترهای اتصال و نوسان آن، نخستینبار در امریکای شمالی به شناخت و طرحریزی واحدهایی منجر شد که از آن با نام «گـسترههای فرهنگی» یاد کردند. در این هم بستههای مطالعاتی، شاخصههای مادی و عینی و همچنین اَهرمهایی برای شناخت عناصر مذهبی، اقتصادی و هنری مورد تدقیق و بررسی قرار گرفت.
این رویکرد با توجه به نقاطِ متضاد و متشابه این گستره به کار خود ادامه داد. طبیعتا گسترش این روند در خودِ امریکای شمالی پا گرفت که از قبیل مطالعاتی در باب شکارِ ســــیل، استفاده از پوشاک پوستی، استفاده از سورتمههایی که از سوی سگها کشیده میشد، ایجاد طرحهای خلاق با استفاده از عاج، زبان اِسکیمویی و... بود. با همین مختصات فرهنگی بود که دیگر اقلیمها هم در شاخصه فرهنگیشان دست به گسترش مطالعاتی زدند، مثل گستره فرهنگی مدیترانهای، مــصری و... . با توجه به مقدماتِ بالا، گستره فرهنگی به اقیلمها و مناطق جغرفیایی اطلاق میشود که دارای تشخصهای فرهنگی قابلِ الگوبرداری باشند که ممکن است بهدلیل همبستگی مداوم شاخصه فرهنگی باشد.
هرچند که بحث درباره فرهنگ و گستره آن به محیط زندگی آن مربوط میشود اما به اماکن جغرافیایی صرف محدود نمیشود و اتفاقا این فاکتورهای جبریِ جغرافیایی و محدودکننده را مورد توجه قرار میدهد. بنابراین گستره فرهنگی در شرح و بسط فرهنگهای متعددِ جهانی به دو بخش تقسیم میشود؛ عامل جغرافیا (میزانِ گستردگی و ویژگیهای جغرافیایی) و عامل فرهنگ (نقاطِ مشابه داخلی و اختلافات بیرونی). بهطور اساسی گستره فرهنگ به مفهومِ ابزاری برای یک میکانیزم کلاسه و منتظم است که همراه با سازماندهی اطلاعات حوزه قومنگاری به بررسی پدیدههای متعدد اقدام میکند. این شکل از سازماندهی به اطلاعات دسته اولی در باب تاریخِ فرهنگ و ارتقا و پویایی فرهنگی میرسد.
به گفته «کروبر» (kroeber) تعدادی از شاخصههای فرهنگی در مرکزیتِ فرهنگ یا همان نواحی کانونی، با شدت و قوت مضاعفی حضور دارند. در این مراکز، طیفها و قبایلی وجود دارند که ویژگیهای مختص به آن پهنه را بزرگنمایی و آشکار میکنند و با دورتر شدن از کانون این گستره، شاخصههای بارز بهتدریج کمرنگ میشوند و از شدت میافتند. بنابراین برخلاف ادعای بسیارانی، کانونهای فرهنگی الزاما محل رشد و نشأت گرفتن این شاخصهها نیستند!
شاخصهها در یک گستره، با دور و نزدیک شدن در هم یا بارزتر میشوند یا از تقارن با جنبههای دیگر، به استحاله فرهنگی میرسند. همچنین شاخصهها در یک گستره فرهنگی قادر هستند از جهاتی با یکدیگر در تضاد باشند، مانند بخشهایی از ایالاتِ جنوب غربی امریکا که با وجوه کاملا متفاوتی، به همزیستی رسیدهاند. معمولا وقتی که مجاورتِ گسترهها به مرزهایشان منتهی میشود، ترکیبی از هر دو را بهتدریج در هم مشترک مییابند.
«ویسلر» (Wissler) انسانشناسِ امریکایی، اولین دانشمندی بود که روند گستره فرهنگی را در اوایلِ قرن بیستم روشمندکرد. وی در کتاب «سرخپوستان امریکایی» به انتظامِ این مفاهیم پرداخت. مطالعات ویسلر که مورد تائید کروبر نیز بود، برای سامان دادن به موارد پراکنده دادهها در این گستره بود که سرانجام با اتکا به آن تحقیقات توانست نقاطِ اوج فرهنگها را در زمانهای خاص با توجه به مراکز فرهنگ، ارزیابی کند. در بخشپذیری سلسله مراتبِ گسترهها، هر چه سطحِ مطالعات، اختصاصیتر شود، ملاکهایی که بهمثابه معیارهای تعیینکننده برگزیده شدهاند، بیشتر و جزئیتر خواهند بود. بنابراین سطح مقولات و مولفهها تا اندازهای در رابطه با اهمیتِ نظری مفهوم «گستره» به تفاوت و دوگانگی منجر میشود. «نارول» (Naroll) در شرح خود از گستره فرهنگ کلانِ آســـیا، تاویل تئوری ویسلر را میپذیرد و میگوید: «زیستبوم، فینفسه معیارهای فرهنگی را تشخّص نمیدهد و باتوجه به قدرتش، قادر است بر آنها تاثیراتِ شگرفی بگذارد. زیست بوم، تنها مسائل اقتصادی انسانها را مطرح نمیکند تا بهصورتِ جبری، مجبور به حل آن شوند، بلکه هر اقلیم زیست محیطی، مردم را به انتخاب الگوهای متشخص رهنمون میکند».
در مقابل، «مرداک» (Murdock) این نظریه را تا حدود زیادی فاقد ارزش میانگارد اما آن را برای انتظام صورتهای مختلفِ فرهنگی سودمند میداند و طبقهبندیِ فرهنگها را در گسترهها، به بخشبندی «لینه» (Linne) در دانشِ زیســتشــناسی تشبیه میکند. سرانجام در عرصه عملی، ما میتوانیم با سه رویکرد در رابطه با گسترههای فرهنگی به فعالیت بپردازیم: نخست آنچه که نوعی شناختِ شهودی از جنبههای مشابه و مخالف بین الگوهای هم بسته و منظم (که فرهنگ کلان را میسازند) خوانده میشود. دوم تحقیق بر توزیعِ مفصل و جزئی شاخصهها و مولفهها و سوم نشان دادن عناصر و فاکتورهای جغرافیایی و بومشناختی. بهطور اساسی این روندها تعارضی با یکدیگر ندارند و در حوزههای عملی، هر سه را باید به کار گرفت. این فرایندها بهطور قطع ابزاری علمی-کاربردی خواهند بود برای برساختن مشخصههای فرهنگی و تحول خود «فـرهــنگ»!