مــنِ برتر؛ نگاهی دکارتی از پدیده‌های استعلایی در مجموعه «زمـستان معشوق مـن است»
کد خبر: ۸۲۶۰
تاریخ انتشار: ۴۱ : ۱۸ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۶

مــنِ برتر؛ نگاهی دکارتی از پدیده‌های استعلایی در مجموعه «زمـستان معشوق مـن است»

نخستین نکته حائز اهمیت بعد از «اِپوخه» از هر موجودیتِ مربوط به جهان، اشاره به این اصلِ پدیدارشناسانه است که همه درونیات محض ما همچنان در خودشان رابطه‌ای جهت‌دار و منتظم را ترسیم می‌کنند.
بامدادجنوب- وندیداد امین:
نخستین نکته حائز اهمیت بعد از «اِپوخه» از هر موجودیتِ مربوط به جهان، اشاره به این اصلِ پدیدارشناسانه است که همه درونیات محض ما همچنان در خودشان رابطه‌ای جهت‌دار و منتظم را ترسیم می‌کنند؛ به عبارت دیگر، اِدراک از یک شیء، پیش و پس از اپوخه، اِدراک از آن شیء است! به عقیده «هوسرل»، استعلای وجودِ جهانِ عینی، جهانی از انسان‌ها و چیزها (اُبژها) تشکیل می‌شود. هوسرل از این اشتراک چیزها که تعینی بر اشتراکِ نامحدود پدیده‌ها را در خود دارد، با عنوان «بین الأذهانی استعلایی» یاد می‌کند. در دل این پدیده‌های بین‌الأذهانی است که می‌شود ماهیت هرگونه خصلت اجتماعی را از دیدگاه استعلایی، قابل فهم ساخت و صورت‌بندی‌های گوناگونِ اشتراکات اجتماعی در جهان را به‌مثابه «عینیت روحیِ (روانی) خاص» یا «شخصیت‌هایی از مرتبه بالاتر» شرح و بسط داد.

پیش‌فهم این تحلیل از مجموعه «زمـــستان معشوق مـــن است» اثر مـــانا آقــــایی، آشنایی قبلی مخاطب از مفاهیم پدیدارشناسی هوسرلی نظیر رسالتِ دکارتی فلسفه (که اساس این تحلیل با رویکردی پدیدارشناسانه بر آن بنا شده)، اِپوخه و تقلیل، اِگوی استعلایی، پدیده‌شناسی به‌مثابه دانشی اِگولوژیک، ساختار قصدیِ آگاهی، اگوی دیگر و اشتراکِ بین‌الأذهانی، تقویم انواع عینیت و... را می‌طلبد که به‌دلیل خارج از حوصله بودن این گفتار، تحقیق آنها را به عهده خواننده می‌گذاریم. این واکاوی به روی چند شعر گزینش شده از این کتاب صورت گرفته که دربرگیرنده هایکوهای پایان کتاب نمی‌شود؛ چراکه هایکو از نظر ساختاری، گفتمانی جدا را نیازمند است!
تدقیق در خصوص «من» (به تقریرِ دکارتی‌اش) راه را بر کشف چه نوع منِ استعلایی خواهد گشود تا پی ببریم که «من» حتی در گزاره کلیِ مندرج در عنوان کتاب «زمـــستان معشوق مــن است» به کجا منتهی می‌شود؟!  آیا اساس معنا، همان شناختی است که به شناخت اُبژه می‌انجامد؟ و آیا اَرجحیت «منِ» معهودی که اساس هر شناختی را به‌عنوان سوژه، عینی می‌سازد، وجود دارد؟ در نگاه نخست به اشعار این مجموعه، با کشفِ منِ استعلایی از سوی ایده‌های دکارتی از بن‌مایه‌های شناخت، یعنی بنیانی از سنخِ برترخواهی روبه‌رو هستیم. به جای آن‌که قصدمان از گزاره «من می‌اندیشم» که به‌عنوان یک مقدمه آشکار برای اَدله‌هایی که باید ما را به یک ذهنیتِ استعلایی هدایت کند، استفاده کنیم، نظر ما را بر این نکته متمرکز می‌سازد که اِپوخه پدیده‌شناختی (برای من که به شیوه فلسفی تامل می‌کنم) برنموده‌ای از سنخِ بدیع و نامتناهی است که وجود را تحتِ عنوان سپهر تجربه‌ای نوعا جدید، یعنی تجربه استعلایی نمایان می‌کند: «زمستان معشوق من است/ مردی که حافظه‌ای سفید دارد/ و گردن بلندش را/ با غرور بالا می‌گیرد.../ در آغوشش می‌کشم/ آب می‌شود.../ مرد مهاجری که قرار بود گرمم کند» (زمستان). 

نکته قابل اشاره این است که هر نوع از تجربه واقعی و اختصاص دادن آن به‌صورت‌های کلی نظیر ادراک، تذکار، شبه‌خاطره و... یک تخیل محض، یک «شبه تجربه» است که با شیوه‌های خاص موازی و متناظر، به شبه‌ادراک، شبه‌تِذکار بی‌واسطه و شبه‌خاطره منتهی می‌شود. بنابراین انتظار داریم که در عرصه امکانِ محض (تصور‌پذیری و تخیل‌پذیری محض) عملی پیشینی وجود داشته باشد که نه درباره واقعیاتِ وجودی استعلایی، بلکه درباره امکان‌های ماقبلی، به داوری و قرائت بنشیند و بدین‌وسیله در همان حال برای این واقعیات، قواعدِ پیشینی مقرر کند. در شعر «زمستان» اگر با این رویکرد به خواندن بپردازیم، بایستی ایده پدیدارشناختی تجربیاتِ شاعر را که به تاملی درونی-روانی می‌رسد، در نظر بگیریم و با ادعای روش‌شناسی بنیادی در باب بداهتِ یقینی، از نواسان‌ها و ناکامی‌هایی سخن به میان آید که همچنان در اشعار دیگرش نمایان می‌شوند: «... هنوز به آسمان صاف و آبی آن روز فکر می‌کنم/ و به خنده‌های پدرم/ که با دود سـیگارش ابرهای خیالی می ساخت» (بندر آفتابی) یا «...از کار پاییز سـر در نمی‌آورم/ هر بار از راه می‌رسد/ حیاط را به دادگاهی شلوغ بدل می‌کند/ و تا چشم بر هم می‌زنم/ محکومیتم را زمستانی دیگر/ روی زمین تمدید کرده است» (آخرین پاییز).

همچنان‌که می‌بینیم در خوانش، هر چقدر این بداهتِ پدیداری برای وجود «اِگو» و برای «خودِ» اگو، مطلق باشد، برای داده‌های متکثرِ تجربه استعلایی چنین نیست. در واقع وجدانیات و درونیاتی که در رویکردِ تقلیل استعلایی به‌مثابه متعلقاتِ ادراک و خاطره و امثال آن داده می‌شود به هیچ صورت نباید از حیثِ وجودی فعلی (در زمانی) یا گذشته‌شان (پیش‌زمانی) به‌طور مطلق شک‌ناپذیر شمرده شوند: «... مثل شبی از یاد رفته در گذشته‌های دور/ مثل کودکی کنجکاو/ که به راز ثانیه‌هایی پی‌برده/ و می‌خواهد عقربه‌ها را/ از حرکت باز دارد» (ساعت ماه) یا «صبح یک روز زمستان/ از تونل‌های تاریک/ قطاری می‌آید/ که واگن‌های نیمه‌خالی‌اش/ پر از صدای سوت باد اســت» (قطار زمستان).

دقیقا شاعر تمایلی به خلاصه شدن در این امتزاج خشک و خالیِ «من هستم» را ندارد و محتوای مطلقا غیرقابلِ شک تجربه استعلایی از «خود» را بر سبیلِ کلیه داده‌های خاص تجربه واقعی و ممکن از خود -گرچه جزئیات مطلقا غیرقابل شک نیستند- یک ساختِ کلیِ یقینی از تجربه «من» (مثلا شکل زمانی جریانِ آگاهی) را به‌دست می‌دهد: «... من یک شب تاریک شاعر شدم/ شبی که ماه/ در چاه عمیق فراموشی افتاده بود...» (شاعر). در سطور بعد، ما مسوولیتِ خود در امر خواندن را در استخراجِ عرصه بی‌نهایتِ تجربه استعلایی قرار می‌دهیم. بنابراین اگر بداهتِ دکارتی -بداهتِ گزاره «می‌اندیشم پس هستم»- بی‌نتیجه مانده باشد، به‌خاطر نادیده گرفتن رویه تامل دکارتی در دو بخش است؛ نخست روشن‌سازی قاطعِ معنای مخصوصِ متدولوژیِ اپوخه استعلایی و دوم توجه به امر اِگو که توانِ ایضاح خویش به شکلی نامتناهی و منتظم به لطفِ تجربه استعلایی را دارد. بنابراین این اگو زمینه‌ای برای تحقیقِ ممکن، خاص و حقیقی را برساخته می‌کند، البته تا جایی که تجربه استعلاییِ من، در عین رابطه با کل جهان و علوم آبژکتیو، وجود و اعتبار آن را پیش‌فرض نگیرد و به‌دنبال آن خود را از همه این دانش‌ها متمایز سازد، بی‌آن‌که به هیچ وجه از سوی آنها محصور شود.

اکنون بُعد یقینی بودن بداهتِ «من می‌اندیشم» دکارتی را وامی‌نهیم تا به انتقال نقطه ثقلِ بداهت استعلاییِ «من می‌اندیشم» بپردازیم که از اگوی این همانی به سوی وجدانیات متعدد زیست می‌کند! «من» این همان قادر است، در هر لحظه دید فکری‌اش را به این زیست، چه به شکلِ ادراک حسی و چه به‌صورت تصور و یا حکم وجودی، ارزشی یا اِرادی معطوف کند و در هر لحظه آن، کشف و محتوایش را شرح دهد: «چه به دریا نزدیک بودم/ آن شب که نمک دهانت/ زیر زبانم می‌لغزید.../ و من مزه شور مرد را با حرص فرو می‌بردم/ تا تشنه‌تر شوم» (صدف شکسته) یا «چهل و دو سنگ/ در برکه انداختم/ چهل دو دایره‌ای لرزان بر آب» (چهل و دو) یا «زیر بارش غلیظ تاریکی/ زنده به گور شدم/ چه کسی صدای شهرزاد را می‌شنود؟» (اتاق). شاید این‌گونه پنداشته شود که این روندِ خوانش چیزی جز توصیفِ روانشناختی مبتنی بر تجربه صرفا درونی نیس، اما یک روانشناسی صرفا توصیفی، با پدیده‌شناسی استعلایی به معنایی که آن را به‌واسطه تقلیلِ پدیده‌شناسی می‌گیرد، تفاوت دارد؛ زیرا خَلط آنها مشخصا دیدگاه اصالتِ روانشناسی استعلایی است که هر فلسفه حقیقی را غیرممکن می‌سازد؛ از سویی دیگر، چون که با داده‌های موازی با محتوای یکسان روبه‌رو هستیم، تعلق وجود ندارد، بلکه جهان در رویکرد پدیده‌شناختی این مجموعه شعر «زمـــستان معشوق مـــن است» نه به‌مثابه یک واقعیت، بلکه به‌مثابه «پدیده واقعیت» معتبر است: «دیروز عصر/ کلاغی برای دزدی به خانه ما آمد/ با داد و فریاد/ از لب حوض راندمش.../ حالا دهانم را آب می‌کشم/ دور تا دور حوض صابون چیده‌ام/ هی جارو می‌کنم/ عصر دوباره از راه رسیده/ اما از او خبری نیست که نیست» (کلاغ). برای روشن‌تر شدن مطلب، باید میان دو بخش تفاوت قایل شد؛ از یک طرف اعمال آگاهی مثل ادراک بیرونی، تذکار، پیش‌بینی، ارزش‌گذاری و... که «خود به خود» صورت می‌گیرد و از سویی دیگر، اعمالِ تاملی که این خود به خودی را برای ما آشکار می‌کند از مرتبه جدیدی است! در شعر «کلاغ» ما در یک پروسه خود به خودی، خانه (حوض، صابون، جارو و...) را دریافت می‌کنیم و نه ادراک کردنِ خانه را. در تامل و خوانش به سوی خود این عمل و جهت‌گیری ادراکی آن به‌سوی پدیده خانه، متوجه می‌شویم که یک تجربه روانشناختی از زیسته‌های روانی خود «من» صورت گرفته است. می‌توان گفت که تجربه‌ای بدین‌صورت تعدیل یافته، یعنی تجربه‌ای استعلایی!

به سخن دیگر، یعنی ما به‌عنوان خوانشگرِ «می‌اندیشمِ» به‌نحو استعلایی تقلیل‌یافته را بررسی و سپس توصیف می‌کنیم، بدون آن‌که به‌عنوان فاعلِ تامل (سوژه)، عملِ وضعِ وجودِ طبیعی را اضافه بر آن انجام دهیم. در این عمل، مضمون در ادراکِ خود به خودی (یا در یک «می‌اندیشمِ دیگر») و منِ طبیعی در واقع آن را به شکل خود به خودی انجام می‌دهد: «ماشه را می‌کشم/ پرنده‌ها/ آسمان گندمزار را پر می‌کنند» (آخرین شعر) یا «و تا چشم برهم می‌زنم/ محکومیتم را از زمستانی دیگر/ روی زمین تمدید کرده است» (آخر پاییز). به‌طور طبیعی گذار به این نگرش و خوانشِ تاملی، زیسته قصدیِ جدیدی فراهم می‌سازد که دیگری را، در آگاهی (شناخت)، حاضر می‌کند و حتی به‌نحوی آشکارا حضور می‌یابد: «احتیاط کن/ سر راهت سـراشیبی لیز و خطـــرناکی ست/ که تا امروز/ فقط باد از آن جان سالم به در برده...» (راهنمای فصل‌ها) یا «دایره‌هایی نامنظم و قرمز بودند/ شعرهای من/ که هرچه بیشتر نگاهشان کردم/ پهن و پهن‌تر شدند/ تا یک روز، دیگر چشم/ سفیدی‌ها را ندید» (لکه‌ها).

بنابراین با این رویه پدیدارشناختی است که وقایعِ زندگی روانی «معطوف به جهان» با همه وضعِ وجودهای اولیه و باواسطه‌شان و نحوه‌های وجودِ متضاعف با آنها مانند وجودِ یقینی، ممکن، محتمل، وجود، زیبا، نیک، سودمند و... در دسترس توصیف محض و نابی قرار می‌گیرد، فارغ از هرگونه تعبیر و تاویل اضافی ناظر!
مجموعه شعر «زمـــستان معشوق مــن اســت» هم از این رو فقط با چنین خلوصی است که می‌تواند مضامین یک نقد شگرف از آگاهی را آن‌طور که مقتضای ضروریِ دغدغه‌های فلسفی ماست، فراهم آورد تا قاره قاره به کشف و خوانشِ »منِ» برترخواه برسد: «یادت باشد/ بهار اگر بیاید/ تصادفی نمی‌آید».


نظرات بینندگان