
|بخش اول|
بامدادجنوب- وندیداد امین:
شاعر، موجود غامض و شگفتانگیزی است که در عین صراحت و تعریفپذیری، پدیدهای است نامحدود و متضاد. بنابراین در بیشتر تعاریف و هنجارهای به ثبت رسیده از وی، هم در آن میگنجد و هم نمیگنجد اما باید اعتراف کرد که «شاعر» موجودی است که در هر لحظه قادر است خلقیات و منویات مثبت و منفی خود را یکجا به منصه ظهور برساند و از خود اثری بیبدیل خلق کند. باری شاعر کاری اگرچه نه محال اما دشوار و طاقتفرسا پیش رو دارد و خاصه اگر شعرش ساز و کاری امروزین داشته باشد، رسالتش بس سنگینتر است!
مظاهر شهامت متولد سال 1345 در رضی از توابع مشگینشهر است. بهدلیل شرایط زمانی و مکانی خاص، البته که روزگار پر ماجرایی را از سر گذرانده اما این بودن بهنام یک هویت حقیقی، حالا دیگر با وجهه عمومیاش در ادبیات شناخته میشود. به عبارت دیگر، اگر مظاهرشهامت است، پس همان کسی است که شناسههای خاصش را معرفی میکند؛ اینکه نویسنده و شاعراست و با وجود فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی، به نوشتن شعر و داستان زیادی پرداخته که در حال حاضر از آن همه، چهار دفتر شعر نخستین اشعار وی که عبارتند از: «از کنج چندم دایره»، «جمهوری برزخ»، «دری به دایرههای گچ» و ...، یک مجموعهداستان کوتاه به نام «از مه و ماهستان فقط خوابهای من» و دو رمان به نام «آدمیان که در...» و «ویرگولهای آبی زمین» چاپ و منتشر شده است. همچنین شمار بسیاری از کارهایش در مجلات، نشریات، روزنامهها و در سایتهای مجازی (اینترنتی) نیز ارائه شده است و بالاخره اینکه قرار است یک رمان دیگر با عنوان «گردباد در مربع شکسته» بهزودی منتشر شود. بقیه نوشتههایش که بخشی از آن به حوزه نقد ادبی هم تعلق دارد، بالغ بر دهها کتاب است که امیدواریم بالاخره شرایط مناسب انتشارشان فراهم شود. در این فرصت با مظاهر شهامت به گفتوگو نشستهایم که در دو بخش چاپ میشود و اینک شما را به خواندن بخش نخست آن دعوت میکنیم.
از نظر شما حلقه واسط عرصه شعر، داستان و نقد ادبی کجاست؟
بهنظرم پیش از اینکه به چرایی و چگونگی حلقه واسط مورد اشاره شما فکر کنم تا به نتیجه مشخص و مطلوب مورد نظر برسیم، به این فکر میکنم که بههر حال و بههر دلیل، این امکان، در فعالیتهای من اتفاق افتاده و شکل واقعیت را به خود گرفته است، پس خود را در من بهعنوان یک احتمال اتفاق افتادنی، به ثبوت رسانده است اما اگر از این روحیه آسانطلبی در دادن پاسخ که بگذریم، فکر میکنم بخش زیادی از آن حلقه واسطی که اشاره میکنید، موجودیت و واقعیت بیرونی دارد. به این معنا که ما در زمانه خاصی گرفتار آمدهایم.
در زمانه خاص و در جغرافیای سیاسی، فرهنگی و تاریخی خاصتر. در این شرایط، حوادث متوالی و کثیری رخ میدهد که قابل انتظار آگاهی و شعور و هشیاری فردی و جمعی ما هم نبوده است. همه چیز به شکل بهتآوری وقوع پیدا میکند و برای وقوع بعدیها، بهسرعت خود را در ذهن ما به عادت و موجودیتی معمولی میرساند. در چنین شرایطی از امر وقوع، اگر حسگرهای ادراک ما هنوز سالم مانده و بهوسیله نیروهای مخرب پیرامون فرسوده نشده باشد، البته که در مقام و جایگاه پاسخ قرار میگیرد. میخواهم بگویم محتوا و شکل حوادث پیرامونی، احتمالا مانند یک نیروی تعیینکننده مقدرانه، شکل فعالیتهای ذهن ما را رقم میزند، چراکه ماهیت تنوع بروزها و ظهورها، خواهان گرایشها و تفاوت شکلی پاسخها نیز بوده است. ضمن اینکه در عین حال، هر سه حوزه داستان و شعر و نقد ادبی، همگی به یک وسعت کلی بهنام «ادبیات» تعلق دارند که ریشهها و آبشخورهای حسی و شناختشناسی مشترک بسیاری را برای آنها برشمرده است. با وجود این، جنبه تشریحی این موقعیت هم در زیست شخصی من موثر بوده است. زندگی کودکی و نوجوانی من و البته در ادامه نیز آن تعیینکنندگی اولیه، همچنان با ثبات و تحکم نقشآفرینی کرده است، پر از استمرار روایتها و وقوع ناگهانیها بوده است. مفاهیم و معانی کلان زیادی بهشکل بیانات مستمر یا در حالت انفجاری، برای من رخ دادهاند که در عین حال محرک ذهن جویندهام در شناخت نوع ظهور و حضور آنها بوده است. خلاصه اینکه در کنار شیارهای ممتد زیستن و چگونه زیستن، جزئیات بسیاری از معنا و حضور شیء هم عامل گرایشهای ذهن من بهسوی نوشتن داستان و شعر و البته نقد شناختشناسی آنها شده است.
کدامیک از عرصههای ادبیات، با توجه به این ذهنیت متشخص، برای شما قرابت بیشتری دارد؟ شعر، رمان و داستان یا نقد ادبی؟
انتشار نامرتب نوشتههای من، البته ذهنیت متفاوت و مختلفی از نوع و کاراکتر نوشتن مرا در اذهان مخاطبان بهوجود آورده است. بسیاری مرا بهعنوان نویسنده داستان میشناسند. عدهای شاعر و عدهای دیگر منتقد. دوستان نزدیک یا مخاطبان جدی اما واقعیت عرصه فعالیت مرا تعقیب کرده و دیدهاند. از این جلوهگریهای متفاوت که بگذریم، باید بگویم نمیتوانم از یک به قول شما «قرابت» با ثبات در خویش، سخن بگویم. به این معنا که گاهی به شکل دورهای، گاهی همراستا و گاهی عامدانه، یکی، دو یا هر سه عرصهها را کار کردهام. ضمن اینکه نیروهای محرک و فرصتهای کم و بیش نیز در نوشتن هر کدام یا با هم دخیل بوده است. اغلب اوقات زندگی و کار من در بیرون از شهر و در کوه و بیابان با کمبود یا نبود خیلی از امکانات و در کنار عوامل انسانی و طبیعی متفاوت از اتمسفر شهری گذشته است. بنابراین تحریکهای حسی و ذهنی متفاوت و فرصتهای بسنده و نابسنده مختلفی را در اختیار داشته یا نداشتهام که نوشتن و نانوشتن را بارها و مکرر، باعث شده است. در شکل وسیعتر، منظورم این است که اگرچه کار نقد را کمتر اما نوشتن داستان، بهخصوص رمان را در کنار شعر با علاقه و با کم و کیف ریشهدارتری پیش آوردهام.
از منظر شما در ادبیات و هنر (شعر و رمان و...)، تعهد اجتماعی چه جایگاهی دارد؟ بهعبارت دیگر حدود موازنه مابین جنبههای هنری و زیباییشناختی با رسالتهای اجتماعی هنرمند و کنشگر ادبی چگونه به اوج میرسد؟
اگرچه بحث رسالت و تعهد و هنر برای هنر از مباحث بسیار قدیمی شده ادبیات و هنر است و صد البته در سطح جهان از سوی بزرگان این عرصات پاسخهای متنوع و گاه کافی و ارزشمندی به این پرسش داده شده است اما انگار اهمیت ذاتی پرسش، آن را هنوز و همچنان در جایگاه پرسشگری پویا و مسلم حفظ کرده است. بگذارید رک بگویم از نظر من هیچ تعهد و رسالتی در ادبیات و هنر خارج از واقعیت خودبسندگی آن در مفهوم «هنر برای هنر» وجود خارجی ندارد و جز فیگور و ژست لفاضانه عدهای، واقعیت دیگری برای آن متصور نیست. گو اینکه زمانی بهواسطه تسلط امر سیاست، بهخصوص سیاست چپ جهانی بر ادبیات و هنر، بهدلیل داشتن چهره عاریتی عدالتخواهانه جهانی و جهانوطنی، امر تعهد در ادبیات و هنر بهعنوان یک غده آذینی از طرفداران حتی بیشماری برخوردار بود اما در ادامه مشخص شد که این رفتار متظاهرانه، اتفاقا باعث تو خالی شدن بخش عظیمی از این عرصهها هم شد و استعداد و خلاقیتهای وسیعی را هم بر باد داد.
ادبیات و هنر خودبسنده است و درست بههمین دلیل هم بهشدت متعهد و رسالتمدار است. این تعهد یک واقعیت درونی در آن است که منجر به ساختن محتوا و شکل خاص در آن و برای آن و متعلق به قابلیت خود آن میشود. این ادبیات و هنر مولد اندیشهها و شکل زیباشناسی در درون خود است که تفکیک و جداسازی در کلیت آن، همه آن هستی موجود را در هم خواهد ریخت. ادبیات و هنر اگر از ویرانی جهان هم ساخته بشود، هست و هستی آن جهان نیست که به آن وامدار باقی مانده باشد. اساس ادبیات و هنر، در واقع عصیان بر حقیقت غیر از حقیقت موصوف آن است. این عصیان خلاق و کنشگر بهقدری در عظمت و اهمیت خود وفادار میماند که با متعهد شدن به معانی و مفاهیم پستتر از خود یا در دچار شدن به بحث حقیر بزک شدن و بزکشدگی، چهره دگرگونهاش را عوض نمیکند. پس روشن است که از نظر من، ادبیات و هنر امری منزوی نیست اما امری التصاقی و وابسته هم نیست، بلکه هستی زیبا و قدرتمند خود را در همه عرصههای ذهن و توجه انسان به رخ میکشد، چراکه هستی و نگاه آن نسبت به کلیت مناسبات انسان با هم و هستی پیرامون او ناظر و برفراز است.
در مجموعه شعر «جمهوری برزخ» شاهد این نگاه هستیشناسانه به تحولات اجتماعی و مشخصا انسان هستیم! با توجه به رویکردتان در این مجموعه، آیا شما از شعر یک تعریف سلبی دارید یا ایجابی؟ یا اساسا با به تعریف درآوردن شعر مخالف هستید؟!
بارها تاکید کردهام که هر شعر موفقی حامل یک اندیشه شعری منتسب به خود آن است. بهعبارت دیگر، شعری تهی از آن اندیشه مورد نظر، در واقع موجودیت بیرونی ندارد و یا هنوز وضعیت پیشاشعری از پروسه تکاملی خود را طی میکند. بنابراین تصور میکنم که خاصه شعر چیزی دربسته و سربسته آمادهای نیست که در حجم لایتناهی هستی مشترک انسان و جهان پرتاب شده باشد، بلکه مجموع امکانی هست که گفتمان ممتد آن با هستی انسان را ممکن میسازد. حتی اگر با احتیاط در ذهنیت ایدهالیستی قضیه فرو نیفتیم، میتوانیم باور کنیم که شعر تحقق گلوی مسوولیتی است که انسان از مجرای آن، خود را آواز میدهد که انعکاس آن را از صخرههای سکوت درندشتی تنهاییهایش در جهان، بشنود و هنوز هستی خود را باور کند. بنابراین هستیشناسی انسان و چگونگی تحولات مناسبات اجتماعی او، بهخصوص در عصر ویژه اکنون، به شکل کاملا طبیعی باید یکی از دغدغههای اصلی شعر امروز باشد و البته از دغدغههای مشهود و مشهور شعر من هم هست ولی این اتفاق، ربطی به برداشت سطحی و شتابزده از مقوله تعهد اجتماعی مشهور شاعر ندارد و اتفاقا بهشدت ربط دارد به اینکه شاعر بهواسطه التزام داشتن به واقعهسازی هنرمندانه شعر، بهدرستی جهان انسانی خود و انسان سوژه شدهاش را میبیند و نشانگر میکند.
به عبارت دیگر، حادث شدن شعر او، حدوث شعریت ذهن او با همه اوصاف ماهیت شعر است که شرح آن را پیشتر از نظر گذراندیم و حاوی خصیصهای از بستگیها و بسندگیهای بسیار بود و با وابسته کردنهای شعاری به آن، مقطع و منقطع نمیشد. در تکمیل پاسخم به شما با تاکید و به روشنی میگویم که هم نگاه سلبی و هم نگاه ایجابی به تنهایی نسبت به تعریف شعر به آن ضربه خواهد زد. وقوع هر کدام از اینها، در عین روشنگری از بخشی از تعریف شعر، بخش دیگر را پنهان و فراموش خواهد کرد. شعر برای ارائه تعریف زنده از خود، نیازمند رجعت و بازخوانی و رهاسازی مدام و مداوم از سوی ماست. چنین رفتاری با آن، به حضور خواندن آن در میانه ضرورتها و الویتهای سوژههای حاد انسانی است و در عین حال، پذیرفتن آزادی آن، برای شناخت و گفت جهان با توانمندی خاص آن است. به این ترتیب، انسان و شعر با حذف اقتدار فرد به فرد همدیگر نسبت به دیگری، در دید و گفت و ساخت جهان با همدیگر همیاری میکنند. پس ما در این شرایط و با ضربهگیری از تعریفهای سلبی و ایجابی از تعریف شعر، عملا به حدود آزادی تعریفناپدیری آن هم یاری میکنیم. نتیجه یک برخورد زنده و متغیر با محاسبه شرایط حاصل در زمان و موقعیت مختلف با شعر است که وجه کارکردی و کاربردی آن را متغیر و موثر میکند. در پایان به یاد داشته باشیم که شعر هم مثل دیگر بخشهای ادبیات و هنر بر له انسان است نه بر علیه او. پس با او و به او میاندیشد!
این گفتوگو ادامه دارد...