کشتن و آغازی خوب برای یک رمان
کد خبر: ۹۵۳۸
تاریخ انتشار: ۴۶ : ۱۷ - ۱۲ مهر ۱۳۹۶

کشتن و آغازی خوب برای یک رمان

«تا پشت قاب پنجره رفت جلو، چاقوی شاخ گوزنی را گذاشت روی دسته ی صندلی، رد خونِ چسبیده به انگشت‌ها سرد می‌شد و می‌ماسید. ملحفه روی تخت را برداشت و کشید روی بخار شیشه. حالا باز می‌توانست بارش بی‌وقفه برف را ببیند، بارش برف در هوای شیری رنگ شب، دانه‌های درشتی که سنگین می‌آمدند پایین‌، می‌آمدند پایین تا بنشینند روی درخت‌های استخوانی باغ..
رحیم رستمی:
«تا پشت قاب پنجره رفت جلو، چاقوی شاخ گوزنی را گذاشت روی دسته ی صندلی، رد خونِ چسبیده به انگشت‌ها سرد می‌شد و می‌ماسید. ملحفه روی تخت را برداشت و کشید روی بخار شیشه. حالا باز می‌توانست بارش بی‌وقفه برف را ببیند، بارش برف در هوای شیری رنگ شب، دانه‌های درشتی که سنگین می‌آمدند پایین‌، می‌آمدند پایین تا بنشینند روی درخت‌های استخوانی باغ، شاخه‌هایی نازک، تنه‌هایی خیس خورده. خون از جیب چپ کتش قطره قطره سرازیر می‌شد روی فرش، روی پاچه شلوار، گرما می‌داد به پوستش... . تا آمد سیگار را بگیراند به تصویر خودش روی شیشه نگاه کرد، قطرات خون پخش شده بودند روی پهنای صورت، اینجا و آنجا، بدون هیچ نظمی. روی کت و شلوار سفید رنگش اما بیشتر، لکه‌های کوچک و بزرگی بودند چسبیده به پارچه، انگار کسی شیشه مرکب را برداشته و پاشیده باشد طرفش، مرکب قرمز... ».

چگونه می‌توان در یک نوشتار، حرکت ایجاد کرد تا صحنه آغازین یک داستان، یک رمان، یک فیلم و... در ذهن مخاطب شناور باشد و برای لحظاتی زیاد، حسی از تنفر و خشونت و رکود را ایجاد کند؟ گاهی یک رمان یا داستان را می‌خوانیم که راوی اول شخص با جزئیات فراوان از ارتکاب عملی نامتعارف (مثل جنایت) سخن می‌گوید و از دنیای وجودی خویش چنان با آب و تاب تعریف می‌کند که مخاطب تا حدودی اطلاعات دقیقی را دریافت می‌دارد اما اگر زاویه دید، راوی غیرقابل اعتماد یا قابل اعتماد، از نوع «من» نباشد چگونه می‌توان مخاطب را به شتاب وارد دنیای متن رمان کرد؟ مثلا اگر نوشتار از یک زاویه‌ای بی‌طرف شکل گرفته باشد چه تکنیکی را بهتر است به کار برد؟ در رمان «کشتن» نوشته علی فاطمی از چند مولفه به‌شدت و عامدانه استفاده شده و تصاویر پی‌در‌پی و گاهی هماهنگ در پیشگاه مخاطب قرار می‌گیرند: «1) تا پشت قاب پنجره رفت جلو، 2) چاقوی شاخ گوزنی را گذاشت روی دسته صندلی، 3) رد خون چسبیده به انگشت‌ها سرد می‌شد، 4) ملحفه روی تخت را برداشت و کشید روی بخار شیشه، 5) حالا باز می توانست بارش بی وقفه ی برف را ببیند». 

با توجه به قطعات بالا چه تحرکاتی را می‌توان از هم متمایز کرد؟ شماره یک بدون این‌که از شخصی خاص نام ببرد، راوی که هنوز مشخص نیست، از ماضی ساده «رفت» استفاده می‌کند تا بدون هیچ حشوی، حرکت را در همان آغاز نوشتار ایجاد کند تا شاهد چیزی همچون یک سکانس سینمایی باشیم اما اینجا جهان، جهان متن است. پس به‌دنبال القایی در ذهن مخاطب است که با واژگان ایجاد شود. فعل ماضی رفت به‌جای این‌که در پایان جمله قرار گیرد، تعمدا در بخشی قبل از پایان عبارت نوشته شده است تا کلمه «جلو» را بعد از فعل مشاهده کنیم، زیرا نگارنده قصد داشته تا فضایی پر از حرکت را پس از ارتکاب جنایت به ما نشان دهد. کلمه «جلو» هم حرکتی است که جانی انجام می‌دهد تا صحنه عمل خوفناک خود را ببیند و هم تمهیدی است که نویسنده در نظر گرفته تا مخاطب را همراه متن شناور کند. در شماره دو، دوباره این شگرد تکرار شده است اما این‌بار حرکت از سوی یکی از اعضای فاعل انجام شده است. فعل «گذاشت» باز هم در جایی مغایر با جای اصلی خود است.
 «چاقوی شاخ گوزنی را گذاشت روی دسته ی صندلی». اگر فعل «گذاشتن» در پایان جمله بود، شتاب متن اندکی کمتر می‌شد و با عبارت نخستین (جلو رفتن جانی) توازی نداشت. گرچه نوشتار رمان «کشتن» دچار شتاب خوبی است ولی فرم داستان در همان شروع، تلفیقی است از حرکت و ایستایی و همه جای رمان را فدای شتاب و شیب تند نکرده است. مثلا در عبارت سه، این موضوع صدق می‌کند. حالا دیگر فعلی وجود ندارد که ناگهان در وسط جمله پدیدار شود و ما عینا می‌بینیم که جمله، ساخت اصلی خود را حفظ می‌کند. «رد خون چسبیده به انگشت‌ها سرد می‌شد». در عبارت اول باز هم دقت کنیم. ماضی ساده «رفت»، گویای انجام فعلی در گذشته است و فاعل (شخصیت) تا پشت قاب پنجره حرکت می‌کند تا برای مخاطب، فجایعی را نشان دهد که در گذشته‌ای نه‌چندان دور اتفاق افتاده. آثار جنایت (خون) روی اعضای قاتل در حال خشک شدن است و سرد می‌شود و می‌ماسد؛ یعنی متن از حرکت ناگهان می‌ایستد تا این ایستایی با نشان دادن چاقوی شاخ گوزنی، حسی از رکود و مرگ را بی‌هیچ کلمه اضافی به ذهن مخاطب بیندازد. در همین عبارت کلمه «سرد» نشانگر چیزی دیگر است. خون شخصی که روی انگشت‌های قاتل در حال خشک شدن است، همان انقباضی است که سراسر بدن مقتول را اکنون در هوایی برفی در بر گرفته است.

 در عبارت چهار، نگارنده اندک‌اندک دارد مخاطب جست‌وجوگر خود را با فضایی یخ‌زده اما سراسر خشونت آشنا می‌گرداند. ملحفه روی تخت را برداشت و کشید روی بخار شیشه. صحنه‌ای که برای کنشگر داستان (قاتل) محو است و این صحنه مربوط به دنیایی خارج از اتاقی است که او اکنون در آن به‌سر می‌برد، زیراکه مقتول دراز به دراز روی برف‌ها افتاده و او دوباره با حرکتی که ملحفه را برداشته و روی شیشه می‌کشد تا این پرده (بخار) را برای مخاطب کنار بزند و دنیایی شامل خون و خشونت را در هوایی راکد برای ما به تصویر بکشد. در عبارت شماره پنج، ما با دیدن برف با چشم‌های قاتل مواجه می‌شویم. این تکنیک هم مثل جمله‌های پیشین، توانسته جایگاه فرم در متن را به جای قابل قبولی بکشاند. ما تا قبل از این عبارت، از دیدگاه قاتل چیزی نمی‌دیدیم ولی الان بارش بی‌وقفه را از سوی چشم‌های فاعل می‌بینیم و نه کس دیگری تا کم‌کم وضوح را در داستان شاهد باشیم. 
«6) دانه‌های درشتی که سنگین می‌آمدند پایین، می‌آمدند پایین تا بنشیند روی درخت‌های استخوانی باغ، شاخه‌هایی نازک، تنه‌هایی خیس خورده. 7) خون از جیب کتش قطره قطره سرازیر می‌شد روی فرش». این کلمات درشت و سنگین را که در کنار هم به کار برده، حرکتی است که الان در طبیعت اتفاق می‌افتد. منتها این حرکت به سنگینی تعبیر شده. دانه‌های برف، سنگین سنگین روی درخت‌های استخوانی و شاخه‌های نازک می‌افتد. به عبارتی دیگر، می‌توان گفت که مرگ در تمام لحظات صحنه آغازین این رمان سایه افکنده است. شاخه‌های نازک و درخت‌هایی استخوانی، برداشتی تلویحی است که نگارنده به‌شدت به آن روی آورده تا از یاد نبریم که با جهانی آکنده از مرگ و انقباض مواجه هستیم. انقباضی که خون ماسیده و درخت‌هایی استخوانی در آن مشهود است و نه حسی از سرسبزی و تازگی. در عبارت شماره هفت، باز هم واژه خون را می‌بینیم اما این خون ماسیده نیست، بلکه قطره قطره روی فرش می‌ریزد.

 تطابق خوبی بین ریزش برف و خونی که چکه چکه روی فرش می‌افتد، برقرا است تا باز هم نگارنده با اصراری که روی حرکت دارد، شروعی گیرا و جذاب را به مخاطب القا کند. از همه این قطعات که بگذریم، گویا در جاهایی از متن نیز یک موسیقی بسیار خفیفی به گوش می‌رسد. مثلا در این عبارت «سنگین می‌آمدند پایین، می‌آمدند پایین...» با تکرار «آمدن» و باز هم قطره قطره سرازیر شدن خون، ما را به دنیایی وارد می‌کند که معماگونه و راز‌وار است، چراکه این چکه چکه کردن خون و برف، چهره‌ای را از یک انسان گناه‌آلود به تصویر کشانده که بدون هیچ نظمی «خون » روی پهنای صورتش پخش شده و قابیل‌وار به صحنه‌ای محو شونده از پشت شیشه‌ای بخارآلود می‌نگرد. 

نظرات بینندگان