از حرفهای اون روز خان عمو کلاً تحت تاثیر قرار گرفته بودم و نمیدانم چطور شد که از محضر مبارک مرخص شدم و بهخانه آمدم. فقط یک حرف آخرش هنوز در ذهنم بود، بدبخت؛ هر وقت خواستی شهرک بسازی به یه احمقی بغل دستت بگو که به اسم خودت تموم نشه، خیر سرت حامی دولت هستی و دولتیها هم خیلی هوااااات و دارن.
ما که به تیکه پرانی و متلکاندازی جناب عموجان عادت داریم. آمدیم خانه که دیدم تماس گرفت. وقتی زنگ میزند مثل قدیم رنگ از رخسار نمیپرد – ناسلامتی الآن دولت مال خودمان است و خرمان مثل اسب چهارنعل میتازد!!!- فقط کمی دلشوره میگیرم. بدون هیچ تعارفی گفتم بله، بفرمایید جناب عمو. گفت: باشه، الآن میفرمایم. یه نکتهای هست نمیدونم بگم، نگم؛ گفتم نه عموجان بگو، خیالت رو راحت کن، امروز نگی فردا با دو قاشق فلفل سیاه میریزی به حلق ما.
گفت: دیروز شنیدم که میخوان تو بوشهر اورژانس هستهای راه بیندازند، بهنظرت این اورژانس کارش چیه؟ مثل اون اورژانس هوایی نشه که هر چی ملت منتظر نشستند، بالگرد نیومد همه ول کردند و رفتند؟ یا مثل این سکته نیمبند ما نشه که نزدیک بود کاممان را بهمرگ تلخ کند.
گفتم: والله خبر ندارم. نمیدونم، ماشالله که منابع خبری شما متقن و درست است. گفت: هر اورژانس یه بیمارستان هم میخواد دیگه، درسته؟ صالحی که رفته بیمارستانش رو تو مشهد بسازه، بهنظرت اگه کسی تو بوشهر بیمار بشه، فوراً براش چارتر میگیرن و میبرنش مشهد یا میارنش همین بیمارستان 17 شهریور برازجون؟ تازه شنیدم که اینها همه به همت جناب نماینده عالی دولتتون بوده.
گفتم والله چی بگم! گفت: چیزی نگو، برو یه نگاه تو آئینه بهخودت بنداز، بیمارستان و تو تنها شهر اتمی ایران از کفتون بردن حالا میخواید با یه اورژانس سر و تهش رو به هم بیارید؟
طبق معمول من در برابر استدلال خان عمو کاملاً تسلیم بودم.