گفتن قراره واسه شرکت میخوان مدیر انتخاب کنن، شرکت تقریبا ارث بابای رئیس جدید بود که باباش هم از یکی دیگه به زور به ارث برده بود، رئیس جدید پس از اینکه اومد، پشت میزش نشست و چوبی دستش گرفت و نشست پشت میزش که وقتی نگاش میکرد، چشماش میخواست در بیاد، یعنی باورش نمیشد. در مورد این رئیس جدید حرفها خیلی زیاد بود، یکی اینکه پولی که از باباش بهش رسیده بود، میلیاردها تومن بود.
رئیس که اومد، گفت: من یه چند تا مدیر جوون میخوام، البته باید در قالب سه تا «شین»، شنبلیله بخورن، شاخص باشن، شنا هم بلد باشن. یعنی این سه تا شاخص و که گفت، همه هنگ کرد. هم جوون باشه و هم این سه تا ویژگی رو داشته باشه، مگه داریم؟ گفتن بگردید و براش پیدا کنید و خلاصه تو این شرکت عریض و طول گشتند و یه چند تایی رو پیدا کردند و رفتند و نشستند و چون شینها رو داشتند، مدیر شدند و رفتند سر کار و همه هم داد و هوار کردند که عجب رئیس شرکتی داریم.
سرتون رو درد نیارم، این رئیس جدید ما یواش یواش که به همه چی آشنا شد و فهمید کی به کیه و باباش با کیا بوده و با کیا دشمن بوده، یهویی خط و ربطش عوض شد و یه ناله دیگه سر داد. هر روز میومد و میگفت: چرا اینجای کارخونه خرابه، چرا مسوول واحد فرهنگی کارش رو بد انجام میده؟ من میخوام عوضش کنم، این قالب چرا اینجوریه، راستی چرا اصلا شما رو خاک بازی میکنید و مسوول تفریحات سالم هم باید برکنار بشه.
تو فکر برکناری و برگماری و این جور چیزا بود که دیدیم، حقوق ما عقب افتاد، شرکت چرخاش یواش یواش زنگ زد و شرکتهای رقیبی که دور و برمون بودند، همه و همه زدند جلو. یعنی اینقدر رتبه شرکت ما تو حوزه همه چی اومد پایین و زدند تو سر شاخصهاش که مونده بودیم چکار کنیم.
دید که دیگه تو شرکت دیگه نمیتونه دست به چیزی بزنه و رتبهها رو درست کنه و حقوقها رو میزون، رفت سراغ همونایی که اول کار مدیرشون کرده بود. گفت: به شماها که زورم میرسه، مسوول واحد حمل سیم برق رو برد کرد مسوول واحد تدارکات، مسوول فرهنگی البته سرجاش موند چون زورش بهش نمیرسید و خیلیها طرفدارش بودند، همینجور داشت تغییر میداد که یهویی رئیس شرکت بغلی رو برکنار کردند و ترس برش داشت. گفت حالا من برکنارتون نمیکنم، خودتون به زور استعفا بدین و برید یه جای دیگه کار کنید که خیلی کار دارم.
خلاصه داستان شرکت ما همچنان ادامه دارد و کسی هم نیست که به دادمون برسه، ارث باباشه، دلش میخواد...