bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۳۹۰۰
تاریخ انتشار: ۱۴ : ۱۹ - ۰۷ خرداد ۱۳۹۵
این پروازهای بوشهر به تهران و برعکس، همیشه یه داستان‌های بی‌سر و تهی دارد که نگو و نپرس. یعنی بعضی وقتا تو این طیاره‌های غراضه ایران ایر که سوار می‌شی، یه آدم‌هایی کنارت می‌شینن که عزرائیل هم از ترسشون جرات نمی‌کنه نزدیک بشه، یعنی العیاذ بالله، جوری خوف می‌کنن و می‌ترسن که ترس کل وجود جناب عزرائیل را هم فرا می‌گیره.
امین بندری: این پروازهای بوشهر به تهران و برعکس، همیشه یه داستان‌های بی‌سر و تهی دارد که نگو و نپرس. یعنی بعضی وقتا تو این طیاره‌های غراضه ایران ایر که سوار می‌شی، یه آدم‌هایی کنارت می‌شینن که عزرائیل هم از ترسشون جرات نمی‌کنه نزدیک بشه، یعنی العیاذ بالله، جوری خوف می‌کنن و می‌ترسن که ترس کل وجود جناب عزرائیل را هم فرا می‌گیره.
حالا پرواز اگه از تهران بیاد بوشهر که خیلی خوبه، بالاخره می‌پره و بوشهری‌ها هم با ظرف‌های ماهی و میگو، به پایتخت می‌رسن اما وای به حال روزی که در تهران باشی و بخوای برگردی و تو فرودگاه بعد از دو ساعت ترافیک و بدخوابی و بی‌حالی اگه بهت نگن که لغو شده، شانس آوردی.
اون روز از تهران میومدم به بوشهر. این دیالوگ من و اون نفر بغل دستیم رو خدمتتون نقل می‌کنم تا بدونید که چگونه بغل دستی می‌تونه از مرگ هم بدتر باشه. اول یادتون باشه که وقتی با ایران ایر سفر می‌کنید، اول فاتحه خودتون رو خوندید و بعدا سوار شدید. این بغل دستی که اسمش رو رفیق می‌ذارم هنوز ننشسته بودم که شروع کرد: آخ که موتورش روشن نمی‌شه.

گفتم: روشنه، گفت: چرا صداش نمیاد: 
گفتم: بوئینگ ام‌دی هست و موتورش عقب و صداش به تو که این وسط نشستی نمی‌رسه.
بعد از دو سه دقیقه که هواپیما می‌خواست حرکت کنه، یه مکثی کرد و گفت: نه، به‌نظرم موتورش خرابه. یکی بهش بگه پیاده بشیم. گفتم: بیا برو بهش بگو می‌خوام پیاده شم. 
باز سکوت کرد و هواپیما به سمت باند راه افتاد، خلبان شروع به‌حرف زدن کرد. گفت: از نحوه حرف زدنش معلومه که مالی نیست، این به کشتنمون می‌ده. گفتم: خیره ایشالله. بد به دلت راه نده، خدا بزرگه. 
هواپیما رو باند قرار گرفت که دوباره این رفیق شروع کرد: می‌گن بیشترین سقوط‌ها مال موقعی هست که هواپیما بلند می‌شه و می‌شینه. دندوناش رو گذاشت رو هم و محکم چسپید به صندلی. کاور شیشه‌ها رو هم کشید پایین و چشماش و بست. بعد از 40 ثانیه گفت: بلند شد؟
گفتم: هنوز نه، دوباره گفت: بلند شد، گفتم نه، دوباره گفت، گفتم ها بوا، بلند شد و تو زنده‌ای.
از همون اول هم خلبان گفت که به دلیل نامساعد بودن هوا ممکنه لرزش‌های خفیفی داشته باشیم. هنوز شش هفت دقیقه‌ای نگذشته بود که تکون‌ها شروع شد و ضایع‌بازی رفیق هما شروع. اینقدر غر زد که همه برگشتن نگاهش می‌کردن. خلبان هم این وسط شروع کرد که نه خبری نیست و گفتن این مساله باعث شد تا رفیق بیشتر بترسه.
خدا می‌دونه تا هواپیما تو بوشهر نشست این چه بلایی سر من درآورد. آقا، تو رو به هر که می‌پرستیش اگه اینقدر جونت عزیزه، سوار نشو. نذاشت یه چرت بخوابیم به خدا.

برچسب ها: بامدادیه ، طنز
نام:
ایمیل:
* نظر: