bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۴۶۶۶
تاریخ انتشار: ۱۸ : ۲۰ - ۰۲ مرداد ۱۳۹۵
یکی از دوستان تعریف می‌کرد که ما خیلی دوست داشتیم که تو چند ماه گذشته همه و همه از دست رفته‌اند، یعنی دیگه سراغ ما نمیان. یه بار در مورد یه مساله‌ای گزارشی نوشتم
امین بندری: یکی از دوستان تعریف می‌کرد که ما خیلی دوست داشتیم که تو چند ماه گذشته همه و همه از دست رفته‌اند، یعنی دیگه سراغ ما نمیان. یه بار در مورد یه مساله‌ای گزارشی نوشتم، از کار اخراجم کردند و بعدش هم الان بیکارم. تو دوره بیکاری، هر چه فاتحه تو بوشهر هست، می‌رم. بالاخره یکی همسایه بوده، یکی معلم، یکی قوم و خویش و یکی هم آشنا. تو هر محله‌ای برم، کلی آشنا دارم و این بچه‌های بوشهر هم بیشترشون دوس و رفیق سفره‌‌ای، برخی‌هاشون دوست و رفیق مدرسه‌ و یه عده هم یار غار سیاسی هستن که این داستان ما مربوط میشه به آخری.

طرف تعریف می‌کرد این دوست سیاسی ما تقی به توقی خورد و شد مدیرکل و از روزی که این سمت گرانقدر را به دست آورد، سرش رفت در لاک درویشی و دستش هم به جیب اداره و کلا هر جا ما رو می‌دید روش رو می‌‌کرد اون‌طرف و می‌داد دمش و چنان گردوگلیله می‌کرد و می‌رفت که تویوتا لندکروز هم نمی‌گرفتش. 
الان درست 30 ماهه که ایشون شده مدیرکل و تو این 30 ماه تقریبا 30 بار در 30جای مختلف ایشون رو دیدم و هر بار هم الفرار. دلیلش رو اصلا متوجه نمی‌شدم. نمی‌دونم چون یه چند جایی از خجالت آقایون دراومده بودم می‌ترسید، یا چیزی می‌گفت را روی سینه من نوشته بود خطر مرگ، اگه ماچش کنی رگ گردنت می‌گیره، چلاق می‌شی و خلاصه هر چه به این عقل ناقص و فکر نارس خودمون فشار وارد می‌کردیم، راه به جایی نمی‌بردیم.

همین چند وقت پیش یهویی ایشون رو تو یه مسجد و مراسم فاتحه دیدم. از بس هوا گرم بود که کسی تو حیاط جرات ایستادن نداشت و فقط خودم و خودش و تقریبا سه نفری که کفش می‌پوشیدند، حاضر بودیم. من سر و کج کردم و رفتم به سمت دستشویی و این بابا هم انگار این جاسوس‌ها و قاچاقچی‌ها اومد دنبالم و دم در یکی از دستشویی‌ها صدام کرد، صدا تو گوشم آشنا بود، اما از اونجایی که طرف اهل فرار کردن بود، گفتم حتما دوباره اشتباه کردم، خواستم برم داخل، که این‌ بار صدام کرد و گفت... . برگشتم دیدم لندهور نیشش تا بناگوش بازه و دستاش هم انگار کسی که می‌خواد بره بالای مخ بیشتر بازه، چنان ما رو تو آغوش کشید و ماچمون کرد که همه بوی دستشویی تو تابستون داغ بوشهر شد، عطر تی‌رُز. 
حرف زیاد داشت و گفت به‌خدا می‌ترسیدیم باهات سلام کنم و شرمنده شدم، مرده‌شور مدیرکلی رو ببرن که آدم رو از دوست و رفیق هم می‌کنه. این داستان خیلی‌هاست که دیدار در دستشویی را ترجیح می‌دهند!

برچسب ها: بامدادیه ، طنز
نام:
ایمیل:
* نظر: