امین بندری:
این داستان واقعی است. تهران بودم و قرار شدن زودی برگردم روزنامه تا سردبیر بیشتر از این دعوام نکرده، بلیطی به قیمت بسیار ناچیز 251هزار تومان به مقصد بندر بوشهر گرفتم و صبح روز بعد هم همه چی رو آماده کردم که به سمت مهرآباد حرکت کرده و سریعالسیر به بوشهر برسم. داشتم وسایلم رو جمع میکردم که یه پیامک اومد که پرواز شما به بوشهر از ساعت 19 به 22 افتاده و فعلا سر و کلهاتان پیدا نشود. به دوستان گفتم که این رو داشته باشید اگه این شرکت نامحترم هواپیمایی آسمان ساعت 23 هم از تهران به بوشهر پرواز کرد، اسم من و بزارید...
سرتون رو درد نیارم، ما که برنامهریزی کرده بودیم واسه ساعت هفت بعد از ظهر، سه ساعت دیگه تاخیر خوردیم و موندیم تو خونه و سر شب تو ترافیک پیچ در پیچ تهران از شرق به سمت غرب حرکت کردیم، ساعت 9 رسیدیم و خرت و پرتها رو تحویل دادیم و اومدیم نشستیم که حالا صدامون بزنن که بریم سوار بشیم، دیدم ماشالله سیرجان، کرمانشاه، اهواز، قشم، شیراز، مشهد و... دارن سوار میکنند و روی تابلو هم نوشته بود که تاخیر به دلیل تاخیر در ورود هواپیما.
تقریبا نصف شارژ گوشیم رو تموم کردم دیدم ساعت 10:30 شد و باز هم خبری نشد، یه ملتی هم نشسته بودند که فکر کنم بهشون پیامک نرسیده بود و کلا گرفتار فحش دادن بودند، رفتم سراغ مسوول هماهنگی آسمان و گفتم: اخوی، چه خبره گفتید ساعت 10، شد ده و نیم، گفت: نگاهی به ساعتش کرد و گفت: 5 دقیقه دیگه. جوری که نگاه میکرد، فهمیدم که اوضاع وخیمتر از اونی هست که فکر میکردم. اومدم نشستم و سر ربع ساعت رفتم و گفتم: آقا 5 دقیقه نشد؟ گفت: چرا یه دقیقه دیگه. دوس داشتم به قول جناب خان همونجا ببافمش، اما چکنم که معذوریت بود. مسافرای بدبخت بوشهری هم کسی رو ندارند به دادشون برسه و نماینده دولتشون هم صندلی کناریش رو خالی میذاره تا احیانا کسی کنارش.... بگذریم.
شد ساعت 11 که بلندگو خواهش کرد تا مسافران محترم از گیت 11 برای سوار شدن حرکت کنند، چنان شوری جمعیت رو گرفت که اصلا نگو و نپرس. نشسته بودم و نگاه میکردم دیدم صف از صف روغن نباتی هم طولانیتره. خلاصه تا ملت سوار شدند، یه 20 دقیقهای طول کشید و مهماندار هم با زدن چهار حرکت ماکسی و نجات، بابت تاخیر!! عذرخواهی کرد و هواپیما لنگان لنگان به سمت باند رفت. تازه عزاداری شروع شده بود، رفت کنار باند وایساد که وایساد. ملت دیگه طاقتشون طاق شد و شروع به سر و صدا کردند که این بار خلبان دوم وساطت کرد و با عذرخواهی دوباره گفت الان میپریم و الانش هم شد 20 دقیقه.
خلاصه تا اومدیم بوشهر، یه بچه کوچکی هم بغل مامان جانش بود، ونگ زد تا رسیدم بندر زیبای بوشهر، هفت شده بود یک و خوردهای. خدا مصببانش رو لعنت بیکران کند.