bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۶۰
تاریخ انتشار: ۲۱ : ۱۳ - ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
رمز محمد رسول‌الله را که می‌گویند، بچه‌ها یکدیگر را در آغوش می‌کشند و با هم وداع می‌کنند. آغوش‌هایی که امشب رنگ و بوی دیگری دارند، در هم گره می‌خورند. گویی می‌دانند بازگشتی نیست و عملیات سختی را پیش رو دارند.
بامداد24: رمز محمد رسول‌الله را که می‌گویند، بچه‌ها یکدیگر را در آغوش می‌کشند و با هم وداع می‌کنند. آغوش‌هایی که امشب رنگ و بوی دیگری دارند، در هم گره می‌خورند. گویی می‌دانند بازگشتی نیست و عملیات سختی را پیش رو دارند. چشم‌هایشان بارانی است و شوق وصال دارند. می‌خواهند که پر بکشند و خدا در تدارک بال‌هایی است که بی‌نیازشان کند از دست. او می‌داند دست که بسته باشد...

صد و هفتاد و پنج خط‌شکن عملیات کربلای 4، حالا بازگشته‌اند تا مرهم گذارند بر چشم انتظاری 175 جفت چشم منتظر مادرانشان. ملائک با زمهریر سبز، هلهله‌کنان می‌آیند به استقبال پرستو‌هایی که بالشان را به هم گره زدند و حسین را فریاد کشیدند. قیام عشق کردند و قنوت شهادت خواندند.

کافی است 175 را در اینترنت جست‌وجو کنی. از همان روزی که خبر پیدا‌شدن 175 غواص شهیدی که زنده به‌گور شدند را شنیدم تا همین الان، واکنش‌های زیادی را از اقشار مختلف مردم دیده‌ام. 

چهره‌های هنری، سیاسی، فرهنگی و... . تاثیر‌پذیری جامعه از شهید و فرهنگ شهادت خیلی عمیق‌تر از آن است که در فکر بگنجد اما مظلومیت این 175 شهید غواص این‌بار دامنه وسیع‌تری از اقشار مختلف جامعه را در برگرفته است. به‌طوری که بیشتر عکس‌ها، طرح‌ها‌ و دلنوشته‌ها برای به تصویر‌کشیدن و نشان‌دادن عمق این مظلومیت و تاثر از جانب دهه هفتادی‌ها منتشر شده و این اتفاق گویای این حقیقت است: همچون علمدار کربلا دست‌بسته، پرکشیدید اما کسی نمی‌تواند نام بلندتان را به‌نام خودش مصادره کند.

بازگشته‌اید اما هیچ‌چیز مثل گذشته نیست. دیوارها و ساختمان‌ها قد کشیده‌اند و فاصله دل‌ها زیاد شده است.

سیمین از بندرعباس می‌گوید:

اروند تا ابد حسرت تطهیر از تن‌های پاکنان را خواهد داشت و خاک در پی حلالیت از لب‌های تبدارتان خجل خواهند ماند. شعله‌های نگاهتان را با خاک پوشاندند و شاهپرهایتان را به زنجیر کشیدند تا پروازتان را حصار کنند-کدام سرو را دیده‌ای سر در خاک؟! ماهی‌ها کجا در خاک می‌خوابند؟! در دل زمین صدایی از سکوت فریاد می‌زند: ما اینجاییم... در گوش سجاده پدر ندایی زمزمه می‌کند ما اینجاییم... در خواب دلواپسی‌های مادر قاصدکی سبز پرواز می‌کند. یحتمل، مهمانی در راه است. در شهر بوی گلاب پیچیده. گویی گل‌های سرخ از خاک برآمده‌اند.

مصطفی صادقی، روزنامه‌نگار و سردبیر خبرگزاری آریا می‌گوید: «اگر ابراهیم فرزندش را به قربانگاه برد و خدا وقتی ایمان پیامبرش را دید قربانی‌اش را پس فرستاد، اگر یعقوب نبی تمام سال‌های انتظار را به برکت یک پیراهن خونین یکی‌یکی به پایان می‌رساند، اینجا نه زمان به یاری این جماعت آمده و نه حتی تکه‌ای از یک پیراهن‌، حتی اگر آن را «دیگران» دریده باشند نه «گرگ!». باید خبر را به همه شهر برسانیم، ۱۷۵ جفت چشم مادر چشم‌انتظار از چشم‌انتظاری در‌آمده! روز واقعه فرا رسیده، ۱۷۵ قلب امروز نه از درد انتظار که از شوق وصال می‌تپد. حتی اگر شماری از آن قلب‌ها زیر کرور‌کرور خاک باشد از بس که دیگر جان نداشته باشد. مادر! چه نشستی؟ باد شرطه، امانتت را پس آورده. یوسفت آمده. مادر! بلند شو و باید کوچه را آذین ببندیم، چه جای حجله؟ عروسی خوبان شده است. مادر در میدان بهارستان می‌خواهم کنارت بایستم و مشق عاشقی کنم. 

می‌خواهم بشنوم وقتی به هم می‌گویید «ارزشش را داشت.» مادر می‌خواهم عصای تو باشم مبادا خم شوی وقتی امانتت را دست‌بسته دیدی. مادر، امروز شهر را که دیدی تعجب نکن، مهمان دارد. آب زدیم راه را نگارمان رسیده!»»

نمی‌دانم هواشناسی‌ها، هوای تهران را چگونه گزارش کرده‌اند...

شاید خبرنگار صدا و سیما در حالی که بغض گلویش را فشرده روی آنتن برود و گزارش کند که توده‌ای هوای بهشتی در حال عبور از شهر است... . شاید آن یکی آمد و گفت که امروز شهر تهران به‌علت عبور ۱۷۵ فرشته دست‌بسته، استثنائا بدون هر‌گونه آلاینده‌ای است... . شاید آن یکی... نمی‌دانم ... تنها چیزی که فقط می‌دانم این است که دیروز شهر تهران به حرمت عبور قهرمانانم،‌‌ پاک‌ترین شهر دنیا بود... .

رزمنده‌ای با صدایی لرزان از بغض می‌گوید: سال 65، در کربلای 4 بنده از قافله جا ماندم ولی بیشتر گروهانی که در آن بودم و خط‌شکن حمله به محور جزیره مینو بودند، برنگشتند. عملیات لو رفته بود و با اطلاع از آن باز هم انجام شد و نتیجه آن داغدار‌شدن بسیاری از هم‌استانی‌ها بود و هنوز غم از دست‌دادن عزیزان ادامه دارد.

 یکی از همسنگرانی که بعد از چند روز مفقود‌بودن بازگشت، تعریف می‌کرد: «عراقی‌ها منتظر و آماده بودند و با پدافند ضد‌هوایی بچه‌ها را به گلوله بستند. دوستم بعد از زخمی‌شدن و مخفی‌شدن بین جنازه چند شهید، توانسته بود خود را به آب بسپارد و‌ به خطوط خودی برسد.»
عبدالرسول قاسمی، خبرنگار و فعال فرهنگی می‌گوید: کاش می‌شد هیچ مادری به استقبال نیاید. ..

قیامت می‌شود وقتی‌که مادر آغوش باز می‌کند. دست‌ها بسته‌اند... ، حسرت در آغوش کشیدن را چه کند؟ 

عجب حکایتی است‌!! مادر! خرده نگیر که این همه سال، نه خطی نه خبری! دستشان بسته بوده!

می‌گوید ماه رمضان در پیش است... یک عمر اگر روزه بگیریم و بگیرید و بگیرند، همتا نشود با عطش خشک دهان علی‌اصغر... .

ماندانا از شیراز می‌گوید، بنویس در گزارشت: گلباران می‌کنم مقدمت را ای شهید از راه دور‌/‌بوسه‌باران می‌کنم دستان در زنجیر و نور‌/‌ای که از قعر سکوت اروند می‌آیی برون‌/‌شاهد آن جسم پاکیم و نه‌ایم اندر سرور... .

از لحظه‌ای که از دوستانم خواستم برای نوشتن این گزارش کمک کنند و دلنوشته‌های خودشان را برایم بفرستند، مرتب هشدار پیام گوشی‌ام زنگ می‌خورد: «تصورش هم زنده به گورم می‌کند. هوایِ داغِ جنوب! لباس تنگ، چسبان و پلاستیکی غواصی. درست تا زیر لبت را محکم پوشانده. دست و پاهای بسته. دراز به دراز، کنار رفقای جوان، زخمی و ترسیده‌ات. نمی‌دانی چه می‌شود. 

تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه..؟؟! اما.. صدای بلدوزر، وحشت را در نفست به بازی می‌گیرد. ترس.. چشم‌های مادر... دست‌های پدر.‌.. زبان‌درازی‌های خواهر...کتانی‌های برادر.. گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه‌های محل... آب یخ که شقیقه‌ات را به‌درد می‌آورد... آخ... خدایا به دادم برس... تنهایِ تنها... بلدوزر، پذیرایی‌اش را آغاز می‌کند.. خااااااک.. خاااااک... نفست را حبس می‌کنی به یاد زمان خریدن برای زندگی در زیر آب... صدای فریادهای خفه دوستان، قلبت را تکه‌تکه می‌کند... بدنت روی زمین داغ، زیر خاک سرد، چسبیده به لباس غواصی، آتش می‌گیرد... دست‌های بسته‌ات را تکان می‌دهی... دلت با تمام بزرگی‌اش، قربان صدقه‌های مادر را طلب می‌کند... هوا برای نفس‌کشیدن نیست... اکسیژن ذخیره‌شده‌ات را به یادگار از دریا میهمان ریه‌های خاک می‌کنی... اما انگار خاک ظالم است... هی سنگین و سنگین‌تر می‌شود... دلت نفس می‌خواهد.. ریه‌هایت گدایی می‌کنند، جرعه‌ای زندگی را‌‌... مهمان‌نوازی می‌کنی... عمیق... اما خاک... فقط خاک است که در ریه‌ات، گل می‌شود... خدایا... کی تمام می‌شود.. صدای ترک خوردن استخوان‌های قفسه سینه‌ات را می‌شنوی.. دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند..کاش دستانت را محکم نمی‌بست... حداقل تا دلت می‌خواست، جان می‌دادی.. نه نفس.. نه دستانی باز، برای جان دادن... گرما و گرما و گرما... خدایا دلم مردن می‌خواهد.. مادر بمیرد... چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری؟؟؟!!!!  سلام بر ١٧٥غواص شهيد! دوست داري گريه كني و مادر باشد تا بغلت كند...آخ.. تصورش هم زنده به‌گورم مي‌كند.. صداي خفه‌شدن ١٧٥ پهلوان نه يكي نه دوتا...١٧۵تا... که حتی نتوانستند خاک‌های روی صورتشان را کنار بزنند... .

حتم دارم می‌دانستید سردی خاک دی‌ماه  را امروز با گرمای آغوش خرداد پرحادثه پیوند می‌زنید. 
فقط دعایمان کنید...

سودابه زیارتی
نام:
ایمیل:
* نظر: