هنوز دارم به قانون دوم ترمودینامیک و پروژه آقای استاد!!! فکر میکنم، البته از دیروز تا الان دو مساله با هم یکی شدن و کلا اوضاع قاطی شده و نمیدونم به کی میشه حرف زد و درد دل کرد. از هفته گذشته که خبر ردصلاحیتها و تائید صلاحیتها به شکل شایعه منتشر شد و بعدش هم همه دهان باز منتظر خبر اصلی بودند و یه خط در میون هم با مَنِ بیخبر از همهجا تماس میگرفتن تا خبر درست و حسابی گیرشون بیاد، مونده بودم که من این وسط چکاره هستم، من کیَم، اینجا کجاست، موضوع چیه و خلاصه از این حاشیههای بیمنطق.
طرف زنگ زده و با قدرت تموم میگه من از فردا تو مجلسم و کل بچههای محل قول همکاری و همیاری دادن. حاج خلیل که میگفت نوشتهاش تو جیبشه و منتظره این دروغهایی که ملت میگن راست از آب دربیاد. اون دو سه تا وکیل هم که ماست و کیسه کرده بودن و یکیش میگفت هم وکالت تو دادگاه فعلا شغل منه. یکی هم از همین الان افتاده دنبال بدبختیهای خودش که چطوری جواب مردم رو بده، منم اعصابم خورد بود و دردم شده بود درد ملت.
تو عالم هپروت بودم که یه بنده خدایی از در درآمد و نشست کنارم، اومده بود روزنامه واسه مصاحبه – نه مصاحبه از اونایی که بهش میگن گزینش، طرف واسه خودش کسب و کاری داشت و کلی برو بیا و کارگردانی بود – برای چاپ تو روزنامه. اون هم شروع کرد به درد دل. میگفت هر لنز دوربینم این قیمت و یه جایی که پولم نمیرسه اجاره میکنم و بعضی وقتا هم که باید برم کوه و بیابون که فیلم بگیرم و یه هفتهای بمونم مجبورم موتور برق با خودم ببرم، راه مالرو است... همین جور تعریف میکرد و بعضیجاهاش رو خودش ممیزی میزد؛
گفتم برادر صاف و شفاف بگو چی شده؟ گفت: والله چی بگم، نگم بهتره؟ گفت: یه روز که رفته بودیم منطقه خائیز سی فیلمبرداری با این آقای همراهمون راه ماشینرو نبود و رفتیم از یکی از این اهالی یه خر قرض گرفتیم که بار رو تا اونجایی که باید میرفتیم، ببره. این خره که از دور میومد، یه جوری راه میرفت که انگار باید سوار ما بشه تا ما چیزی بارش کنیم. سلانه سلانه، قدم ور میداشت و هر 10 متری که قدم مبارکش بر زمین میخورد، مکثی میکرد و یه نگاهی به ما دو نفر و باز حرکت از نو.
گفتم: اینکه اشکال نداره؟ به هر حال حیوون باشعوری بوده که از همونجا تشخیص داده که واسه چه امر خطیری آوردنش به کوه.
لبخند تلخی زد و اون قیافه اخموش از هم دراومد و گفت: واقعا خَرِ باشعوری بود، دقیقا رسید پای تپه، بالا نیومد، دوستم رفته دست دور گردنش کرد و با صدتا التماس و خواهش کشوندش آوردش کنار ماشین. پالونش رو درست کردیم و موتور برق کوچیک رو گذاشتیم پشت خر که قشنگ با قِرِ آروم و ناز به کمرش موتور برق و انداخت. دوباره امتحان کردیم، انداخت، سهباره انداخت، بار چهارم که دید ما ولکنِ ماجرا نیستیم، بار رو قبول کرد و ما خوشحال که حالا حرکت کنه، لامصب جمب نخورد، وایساد هر چی هولش دادیم حرکت نکرد و بعد از دو تا جفتک انداختن یه 10 متری رفت و اینبار خوابید و دیگه بلند نشد. نشون به اون نشونی که عین خورجین و خودم گذاشتم پشتم و هشت بار مسیر و رفتم و برگشتم و خر خوابیده بود... حالا برو گزارش بنویس که فقط پول نیست، وسیله خوب هم نیست.
از دیروز تا الان که شایعهها رو شنیدم به این ماجرای خر و فیلمبردار فکر میکنم تا یه خورده اعصابم آروم بشه. تازه قول داده فیلمش رو هم برام بیاره....