امین بندری: سرم شکسته بود، بدجور هم شکسته بود، یه چهل تا بخیهای خورده بود و کسی هم باهام نبود، فقط ترسم این بود که مبادا بخیهها رو باز کنند، درد که تا بگی داشتم، تمام بدنم میسوخت و احساس میکردم مغزم جابهجا شده و هیچی نمیفهمم. بدنم بیحس بود و رفت و آمد پرستارها و پزشکها مثل سایه مرگ در اطرافم میدیدم، با اون روپوشهای سفید و درگوشی حرف زدنشون، فکر که نمیتونستم بکنم، فقط حدس میزدم از اون حدسهای عوامانه که دارن میگن جیباش و گشتیم، پول نداشت بهتره بخیههاش رو تا کسی نفهمیده، بکشیم.
فقط داد میزدم که نگاه کنید عفونت نکرده باشه، اگه عفونت کرده باشه میمیرم، یه کاری کنید. تو توهم بودم که گفتند: هیچ مرگت نیست، صبر کن بیمارستان را روسرت گذاشتی، چی شده، وایسا ببینم.
باز هم داد زدم: بهخدا من فکر کردم عمق چهار متر شیرجه زدم، تو نگو سر و تهش برعکس بوده و تو عمق یه متری رفتم، این موتورخونهاش خرابه، آب با تانکر میارن و پرش میکنن. اصلا خبری از کلر و تصفیه و این بند و بساط نیست... اگه لازمه برام آزمایش بنویسید، خدا خیرتون بده، گناه دارم...
یکی با همون لباس سفید و قیافه اخمو اومد جلو و گفت: چی؟ با تانکر پرش کردن، مگه میشه؟
گفتم: نه بابا، بُزه، خَره، گاوه، اسبه، هر چی شما بگید، فقط به داد من برسید..
گفت: اخه منم دیروز رفتم شنا، تازه گفتن آبش تازه است و دو سه تا قلپ آب هم خوردم... راست میگی؟
گفتم: نه کج میگم، والله بالله موتورخونهاش خرابه. من سادهام، شما چرا رفتی.....
گفت: حالا چرا این بلا رو سر خودت آوردی؟
گفتم: چی میگی مردم مومن، من این بلا رو آوردم؟ چه میدونم، دعوت کردند به شنا و شیرجه و اترپولو، کلی هم آدم جمع کرده بودند، ما هم ساده، رفتیم شاید راستمون دروغ در بیاد... جو گرفتمون دو دستی کار دست خودمون دادیم. حالا هم شما بگید چکار کنم، یه آزمایشی چیزی بنویس شاید میکروبی باشه.
گفت: نه خیالت راحت باشه، کاملا ضدعفونی کردم.
گفتم: رفیق، من پول ندارما، بخیههام و که نمیکشید؟
گفت: جرات میکنم، میخوای فردا هم علیهام تیتر بزنی و بدبختم کنی؟ نه آقا، کل این بیمارستان رو بردار واسه خودت ببر، میتونی دستگاه سنگشکنش رو هم ببری، کلاً هر کاری دوست داری کن.
داشت حرف میزد از خواب پریدم... خدا بگم چکارشون کنه با این استخر درست کردنشون. دیروز تا الان دارم کابوش شکستی سرم رو میبینم عفونت کردنش رو....