
بامدادجنوب- مرضیه الهی خیبر:
حدودا پانزده مهر سال96 بود که آقای سالمی، معاون آموزشی دبستان شهید کمال2 وارد کلاس شد و گفت: «خانم الهی به دلایلی دو دانشآموز، امین نجفی و محمد میمون از فرزندان بهزیستی را به کلاس شما اضافه و دانشآموز علیمرادی را به کلاس خانم صحرایی منتقل میکنیم. من هم مخالفت نکردم. تعویض صورت گرفت. از این دو دانشآموز جدید فقط امین وارد کلاس شد و در جایی که برایش مشخص شده بود نشست، محمد، روی پله نشسته و میگریست. خواستم با او حرف بزنم اما بیادبی او مانعی بر سر راه ارتباط بود. فایدهای نداشت. به کلاس برگشتم.
بعد از چند دقیقه آقای سالمی او را به کلاس آورد و با تعریف و تمجید در جایی که من مشخص کردم نشست. آقای سالمی من را نصحیت کردند که به او زیاد سخت نگیرم اما مگر می شد. من که نمیتوانستم اختیار کلاسم را به یک بچه بسپارم. پس چطور تدریس کنم؟ در آن روز خاص او اصلا کتاب باز نکرد. تکالیف داخل کلاس را هم ننوشت. خلاصه دنبال بهانه بود تا از کلاس بزند بیرون، من هم بهانه به دستش ندادم. بیتوجه به او کلاسم را اداره کردم. البته در بین تدریس گاهی ضربالمثلی یا حکایتی را تعریف میکردم . به در میگفتم تا دیوار بشنود اما هیچ فایدهای نداشت. او همچنان طلبکار بود و من بدهکار، آن روز هم گذشت .فردا و پس فردا و در روزهای متوالی، راه ارتباط را بسته و بر عدم همکاری پافشاری میکرد. من هرچه بیشتر مدارا میکردم او بیشتر بال میزد. و پر توقعتر به میدان میآمد. در برابر سوالاتم جوابهایی سخت توهینآمیز میداد. یک روز با خودم گفتم نه مدارا کردن راهش نیست.
باید مشت در برابر مشت باشد. باید جبهه بگیرم. باید با او بجنگم. تا بداند همیشه حرف، حرف او نیست و همیشه چرخ زندگی به باب دل او نخواهد چرخید. در سخن گفتن آدم بیملاحظهای بود هرچه به دهانش میآمد میگفت اصلا برای بزرگتری و معلمی احترامی قائل نبود. از همه طلبکار بود. همه را در وضع زندگیش مقصر میدانست. فکر میکرد اگر او پدر یا مادر بالای سر ندارد من و شما مقصریم. ضمن اینکه شناسه فامیلی میمون هم او را آزار میداد. احساس میکردم این فامیل برایش ناراحتکننده است. و باعث میشود احساس حقارت کند و چون مغرور است این احساس را با جنگیدن به تعامل میگذارد.
مربی خوابگاه با این استناد که این دانشآموز چون پدر و مادرش اصلا به دیدارش نمیآیند سعی کرد من را قانع کند که مشکل او را زیر چشمی رد کنم و با او مدارا کنم. البته مدارا کردن را قبول داشتم اما اینجا جای مدارا نبود. هضم این موضوع برایم سخت بود. چون از نظر من این دانشآموز اصلا مشکل نداشت، حالت تدافعی او به خاطر مشکلش نبود. او میخواست به دیگران بفهماند که هست بودن او با هست بودن دیگران فرقی ندارد. ولی هیچ کس سعی نداشت این موضوع را بفهمد. همه فکر میکردند باید به او توجه خاص کرد، در حالی که محمد توجه خاص نمیخواست او توجه هماهنگ میخواست. دلش میخواست دیگران فراموش کنند او از کجا آمده است. دلش میخواست در ساعتی بیرون از خوابگاه یادش برود بچه خوابگاه است. این ماجرا کلاس را تحتالشعاع قرار داده بود. بیشتر وقت کلاسم با کلکل کردن با محمد میگذشت. من هم به عمد با او یکی بدو میکردم تا خودش را پیدا کند. در بین دعواهایم مدام به او میگفتم هر کس با رفتار خودش به دیگران میفهماند چطور با او رفتار کنند. هر کس خودش شخصیتش را میسازد. هیچ کس برای دیگری نمیتواند احترام بخرد، مگر اینکه محترم بودن را آموخته باشد. خلاصه اینکه او اصلا زیر بار نمیرفت جواب من را با گستاخی تمام میداد، من هم از روی عمد با او دعوا میکردم و نمیخواستم فکر کند کم آوردهام.
معاونین معنقد بودند من زیاد با او یکی بدو میکنم. درست برعکس عقیده خودم، البته کلکل کردن من زیاد بود اما بیبرنامه نبود. حساب شده حرف میزدم. حساب شده دعوایش میکردم. دنبال نقطه ضعفی بودم که بتواند مرا به او وصل کند. همه اعتقاد داشتند باید هر چه او میخواهد همان شود. میترسیدند که از مدرسه فراری شود ولی من میدانستم او اهل فرار نیست. او بند گیوههایش را محکم بسته بود تا بجنگد با هر کس که او را درک نمیکند. او میخواست خودش را ثابت کند ولی راهش را بلد نبود. فقط باید نقطه ضعفش را مییافتم تا بتوانم به داخلش رسوخ کنم. یک روز به طور اتفاقی در زمان امضای تکالیف به دست خطش توجه کردم، انگار یکی میگفت: «الان زمان آن رسیده که تیر خلاص را رها کنی». او را کنار میزم، فراخواندم. بعد در حالی که دفتر مشقش را ورق میزدم، گفتم: «محمد مشقهایت را کسی برایت مینویسد؟» جا خورد، با تعجب! گفت: «نه خانم خودم مینویسم.» امین هم که فکر کرد من الان او را دعوا میکنم. فوری دوید وسط کلام و گفت: «خانم خودش مینویسد. ما با هم مشق مینویسیم.» خندیدم و گفتم: «آفرین پس خطت چقدر زیباست. اصلا فکر نمیکردم یک دانشآموز کلاس ششم چنین خطی داشته باشد.» البته آنقدر هم قشنگ نبود ولی من برای اینکه او را متوجه توانمندیهایش بکنم، از خطش خیلی بیشتر از آنچه بود گفتم.
به او گفتم حتما از پدر یا مادر، ارث بردهای! خوشش آمد. انگار اولین بار بود کسی پدر و مادر او را به حساب آورده بود. لبخندی زد و گفت: «نمیدانم خانم.» اولین لبخند محمد در کلاس من شکوفا شد. اینجا بود که فهمیدم باید زیرخاکیها را بکشم بیرون ولی دست تنها، ممکن نبود، باید کمک میگرفتم. من درباره ابوالفضل هیچ نمیدانستم. خوابگاه بهزیستی هم از ترس اینکه دانشآموز مورد تحقیر قرار نگیرد، به معلمان اطلاعات زیادی نمیدادند ولی من باید میدانستم که او کیست؟ و باید چگونه شروع کنم؟ زنگ تفریح در نمازخانه با خوابگاه تماس تلفنی برقرار کردم. خوشبختانه، مدیر مسوول خوابگاه جواب تلفنم را داد. شروع کردم به صحبت کردن که این دانشآموز محمد... که آقای مدیر! سریع حرفم را قطع و شروع به عذرخواهی کرد که: «حق با شما. ما شرمنده شماییم ولی او همینطور است. هر سال همینطور است.» من گلایه کردم که شما باید در مورد او به من اطلاعات میدادید. الان یک هفته است هیچ کس به مدرسه نمیآید بگوید معلم! تو چیزی نمیخواهی در مورد این دانشآموز بدانی؟ من باید بدانم دانشآموزم کیست؟ چرا رزومه شخصیتی را که فرستاده بودم پر نکردید و برایم نفرستادید؟ من باید در مورد دانشآموزم اطلاعات کافی و وافی داشته باشم تا بدانم به او چه باید بگویم.
خلاصه، حرف به درازا کشید، مدیر محترم همچنان محترمانه پاسخ من را میداد. من پیشنهاد دادم: «مشاور یا روانشناس خوابگاه را به مدرسه بفرستید، باید با او جلسهای خصوصی داشته باشم» والحق و الانصاف همان روز خانم مرادی مشاور و روانشناس خوابگاه به مدرسه آمد. وی خانمی مهربان، با درایت، خوشاخلاق، فهیم و دوستداشتنی بود. خوشبختانه ما با هم، همفکر بودیم. او هرچه میگفت حرف دل من بود و من هرچه میگفتم حرف دل او بود. در خاتمه به این نتیجه رسیدیم که آنها در خوابگاه و من در مدرسه محمد را متوجه نکات مثبت وجودیاش بکنیم و نکات مثبت و توانمندیهایش را قاب بگیریم و به دیوار افکارش بکوبیم تا بداند که برای اثبات خودش نیاز نیست جنگ به پا کند. میتواند با آرامش و با نشان دادن توانمندیهایش دیگران را وادار به احترام کند. حرفهای من آنقدر خانم مرادی را متحول کرده بود که با ذوق تمام گفت: «واقعا خوشحالم که امسال شما معلم بچههای ما هستید. هر سال همه فقط او را کنار میزدند ولی هیچ کس به او نگفت تو حرف حسابت چیست؟ و امسال شما حرفهای جدید میزنید، حرفهایی که برای من تازگی دارد. مطمئن باشید من با مربیان صحبت خواهم کرد و خواهم گفت شما چه خواستهای دارید.» خلاصه کلام اینکه همه با هم دست به دست هم دادیم تا محمد را ساختیم. ما در کلاس به بهانههای مختلف برایش دست میزدیم و آنها در خوابگاه کارهای خوبش را بزرگ میکردند. شاید این حرف عجیب باشد ولی حتی همکلاسیهایش هم به من در رسیدن به این هدف مقدس یاری رساندند.
وقتی میگفتم برایش دست بزنید با تمام وجود دست میزدند و با صدای دستهایشان به محمد میفهماندند، دوستش دارند و به او ترحم نمیکنند. من نیز همیشه در تلاش بودم تا او را به ثبات شخصیتی برسانم. یک روز دانشآموز علیزاده از مامور سالن بودن خسته شده بود و گلایه میکرد که چنین و چنان است. من هم بیمعطلی گفتم باشد، پس کارتت را به من بده تا محمد را به جای تو مأمور کنم و این اولین گام برای نشان دادن محمد به خودش بود. او باید خودش را باور میکرد و من سعی داشتم در این راه سخت یاریاش کنم. دوستش داشتم و سعی میکردم به او بگویم: «محمد عزیزم در قاب لبخند و در طنین غضب، فقط به پیشرفت تو میاندیشم.» به مناسبتهای مختلف عکس او و امین را در کانال کلاس بارگذاری میکردم. آنها را تشویق به شرکت در شورا کردم و برای مربیان در تلگرام پیام فرستادم تا تبلیغات بسازند و برایشان به مدرسه بفرستند. تا آنها هم مانند دیگران خودشان را به دوستانشان معرفی کنند و رأی مثبت بخرند.
امین با خلق خوشی که داشت در بین بچهها برای خودش راه دلی را باز کرده بود. پسری قوی و پرانرژی بود او برعکس محمد خیلی زود راه خودش را یافته بود و فهمیده بود برای اینکه دیگران را داشته باشد نیازی نیست بجنگد، فقط کافی است لبخند بزند و ما سعی کردیم به محمد هم بفهمانیم که برای اثبات خودت فقط کافی است تواناییهایت را افزایش دهی تا به مقصد برسی.
در اینجا لازم میدانم از مدیریت محترم خوابگاه بهزیستی، از سرکار خانم مرادی، از مربی محترم آقای کرمی و همه عزیزانی که در این خوابگاه تلاش کردهاند تا من به هدفم برسم و متأسفانه نامشان را نمیدانم، تقدیر و تشکر کنم. از مدیریت محترم دبستان شهید کمال2 و معاونین ایشان نیز قدردانی میکنم. من باور دارم که یک دست صدا ندارد و همیشه در همه زمینهها از توانمندیهای افراد پیرامونم بهترین استفاده را کرده و قدردان آنها نیز بودهام. امسال نیز خداوند را شاکرم که دست لطف خودش را به سوی من دراز کرد و راه من را در مسیر راه دیگران قرار داد تا بتوانم از یاری آنان بهرهمند شوم.
دلم آنجاست که خدا هست.