بامداد جنوب- فرخنده اکبری:
رمان «جاماندیم...» (نوشته بهناز علیپور گسکری) نگاه نویسنده به فلسفه زندگی است. «جا ماندیم» با سه نقطه دنبالهاش، رد پای حسرتی در خود دارد. داستان دغدغههای زندگی چهار نسل پیاپی را بازگو میکند که این دغدغهها را امروز نیز در جامعه میبینیم. حوّا، گرشاسب و ماهتاب، دوقلوی قصه «برزین و درنا» و بالاخره درسا چهار نسل این داستان هستند. «جا ماندیم» کتابی است که با یکبار خواندن دلت از آن جدا نمیشود. بسیار حرف برای گفتن دارد و هزاران نکته برای اندیشیدن و روایتگر زندگی درنا (شخصیت اصلی داستا) فرزند خانواده پاکزاد و ساکن تهران است. داستان از حلقه دخترها در زندان شروع میشود. صدای خشخش بلندگو به گوش میرسد: «درنا پاکزاد به دفترِ بند.» (علیپورگسکری، ص 8). «اینجا نپتارود است. آخر زمان و آخر مکان. انگار هیچوقت قرار نیست تغییر کند» (همان، ص 18). گرشاسب پاکزاد، پدر خانواده متولد روستای خیالی نپتارود مجاور دریای شمال است. او تنها فرزند حوا دختر بیمادر پیل ارباب نپتارود است. دختر 10 ساله باکرهای که «تا به یاد داشت نه نفس مردی به او خورده بود، نه در خزیینهای فرو رفته بود [...] اصلا نمیفهمید چه طور بچهای به بدنش راه پیدا کرده، رشد کرده و حالا میخواهد راهی به بیرون باز کند.» (همان، ص 33) «حوّا آن روزها هنوز چیزی از رسوایی و عبرت نمیدانست. عبرت و رسوایی واژههای سختی بودند که مثل لقمهای سفت و خشک از گلوی ذهنش پایین نمیرفتند.» (همان، ص 34)
شخصیتهای داستان از نقطه ظهور تا محوشدن هر یک مسیری را طی میکنند. در این مسیر با موضوعهایی چون تولد، مرگ، عصیان، بیمرگی، تاریخ، زمان، اتفاق، حسرت، نبودن، عشق و لذت درگیر میشوند که ذهن هر اندیشمندی را به خود مشغول میدارد. مسیر داستان لحظه به لحظه از جبر به اختیار و از اختیار به جبر میلغزد. زبان داستان به توصیف نویسنده «فریاد ذخیره کردهای است در انبان کلام» (همان، ص 246). دهها زبان و لحن و صدا از بین سطرهای آن بیرون میزند. غوغایی است در این دنیای پر از کلمه. (همان، 247)
نویسنده لابهلای صفحههای تاریخ نسلهایی را میبیند که تکرار شدهاند. بعضی با حروف درشت و عدهای ریز و کمرنگ. یاس همدم خیالیاش میگوید: «تو متعلقی به تاریخ و تاریخ اصلا تو را نمیبیند. [...] تو مثل سلولی مرده از تن چرک زمین جدا میشوی و خلاص، میمیری درنا! و هیچکس نمیتواند آن صحنهها و لحظههای بیتکرار زندگیات را به نمایش بگذارد. واقعیت مغفول میماند تا در ذهنها تکثیر شود تا هرکس همانطور که دوست دارد، تعبیرش کند» (همان، ص 8). نویسنده سعی دارد واقعیتهای زندگی را به نمایش بگذارد. گاه با شرحی واقعی، گاه با زبانی نمادین و گاه با استفاده از خیال به زیبایی تمام آن را توصیف میکند و «مرگ» واقعیتر از هر واقعیتی مثل جامه مرگ مادربزرگ همهجا همراه اوست. (نک:181) داستان از زندانی شروع میشود که درنا در آن در بند است. با خبر شهادت برزین در جبهه خیز برمیدارد، با مرگ شخصیتها پیش میرود و با مرگ درنا تمام میشود. غیر از آگهی ترحیم و هارایکشانِ خانوادههای مسافر، اولین تجربه مرگ، مرگ آیسوف عمو است. بعد مرگ حوّا، مرگ سامان توللی، مرگ برزین، مرگ مادر. روزهای آخر عمرِ پدر را میبیند: «گذشتهای که در تمام سالهای زندگی مثل دوستی نزدیک گاهگاهی به دیدنش میآمد، از او جدا میشد. صدای زو قطع شده بود و گرشاسب بهسادگی مرده بود» (همان: 224).
قبلترها فاصله زندگی و مرگ دورتر به نظر میرسید و فکرکردن به خط عمری که ناگهان بریده میشد به وحشتت میانداخت (نک:118) «اما حالا درک کردهای که چگونه مرگ و زندگی خاموش و آرام در آغوش هم تنیدهاند؛ همانطور که تو و برزین و تو و خاطراتت اینهمه سال همدیگر را تنگ بغل کردهاید و هیچ قابلهای نتوانسته بار دیگر دو شقهتان کند.» (همان، ص 120) «از این به بعد دنیا را از پس استخوانهای دودزده برزین میبینم.» (همان، ص 59) نزدیکی مرگ، زندگی را کمجان و کمرنگ میکند. امیدی نیست. توانایی اندیشیدن نیست. مرگ نزدیک است و زندگی دور و بیمرگی فراموش شده. عصیان در برابر مرگ را اولبار برزین با انتخاب شهادت عنوان میکند: «شهادت زیباست. چون یک انتخاب است، مرگ نیست» (همان، ص 96). برزین میگوید: «در معادلههای پیچیده این زندگی گیر کردهام» (همان، ص 242) حالِ من حال سربازی است که [...] گیر کرده بود بین دوتا خاکریز. [...] فریادهاش را باد میآورد و میریخت سرمان [...] ما گمان میکردیم عراقی است و عراقیها فکر میکردند سرباز ماست. [...] روز سوم که عراقیها عقب نشستند با جنازهای روبهرو شدیم که هیچ تیری یا زخمی نداشت. فکّش بیشتر از اندازه فک آدمیزاد بازمانده بود و چشمهاش زده بود بیرون. [...] روی جیبش نوشته بود: «سرباز وظیفه، سامان توللی». (همان، ص 241و242) عصیان در کلام درسا چنین است: «ببین این علف لاغر مردنی که با باد چپ و راست میزند چه جوری از گوشه سنگت خودش را کشیده بیرون. مثل خودت. مطمئنم که تو همیشه از یک جایی حیاتت را اعلام میکنی» (همان، ص 238). بیمرگی موضوعی است در مقابل مرگ و در کنار زندگی که به آن میپردازد: «کاش میتوانستم به درنا بگویم ما بیمرگ بودیم تا وقتی که هیچی نمیدانستیم. بیمرگ بودیم تا زمانی که معصوم و بیگناه بودیم» (همان، 128).
نویسنده دلیل آشفتگی زمانی در بیان رخدادها را انتقام از «زمان» بیان میکند. «طبق آرزوی مادر، برای انتقام از «زمان» هر جایش را که دلم خواسته توی این نوشتهها جابهجا کردهام؛ گاهی متوقفش کردهام و حتی یک وقتهایی فریبش دادهام» (همان، ص 111). از زبان برزین مینویسد: «ساعتم شکسته و مردهای اینجا هم هیچکدامشان ساعت ندارند» (همان، ص 24. زمان آدمی را به مرگ میرساند. حیات و زندگی در بیزمانی است. زمان تاریخ را میسازد و خاطرهها در اسارت زمان میمانند. یکی بودن و هماهنگی در عین تنوع و رنگارنگی جلوهای دیگر از زندگی است. برزین مینویسد: «من از این کله خیلی چیزها یاد گرفتم. محشر است این پسر. اسمش آرمان است» و ادامه میدهد: «اصلا هم جنگها از همینجا شروع میشه که میخوایم یک شکل باشیم. مثل هم بپوشیم، مثل هم بخوریم و مثل هم راه بریم» (نک: 174). «میگوید تو هم یکجور اخلاص و عشق داری. میگوید عشق مهم است که خودش پارهای از خداست و هرکه درکش کرده باشد، خداست» (همان، ص 170).
ناامیدی از دستیافتن به آرزوها و حسرت فرصتهای از دست رفته به شکل ابری سیاه در خاطرات ما رخ مینماید. «همهچیز از ما عبور میکند و ما جا میمانیم. ما جا ماندیم، به شکل ابری سیاه از خاطرات واژگون. ما خوراک بیارزش تکرارهای باطل تاریخیم» (همان، ص 202). میگوید دانشآموزانم همنسل درسا بودند و ما همدیگر را نمیفهمیدیم. «سعی میکردم یادشان بدهم که با نسل من فرق داشته باشند. بفهمند که هیچ بودنی در نبودن دیگری معنا ندارد. هرکس سهم خودش را میبرد و زندگی خودش را میکند، بدون آنکه با هم تصادم کنند.» (همان، ص192) اما گاه در کشمکشهای زندگی بودن یا نبودنِ یکی در بودن یا نبودنِ دیگری معنا پیدا میکند، آنوقت است که بودن استعداد میخواهد و ایستادگی و نبودن فقط بهانه میجوید. (نک: 248) انتخاب است یا توانایی تا معنایی برای زندگی برگزیند یا بهانهای. «باران نرمنرم میبارد و هیچ دانهای به پنجره نمیکوبد» (همان: 248). «حالا میبینم چقدر همه آنها را دوست داشتم. [...] در تمام این سالها هیچ عشقی نتوانست جای عشق ریشهدار آنها را بگیرد. [...] شاید لازم باشد برای همه کسانی که به آنها آسیب رساندم یا کسانی که به من آسیب رساندند، آرزوی آرامش کنم! [...] و زیر لب میگوید: یعنی درنا! این بار قرار است تو زودتر خودت را به اتّفاق برسانی؟» (همان، ص250).
عشق جبران فرصتهای ازدسترفته و غنیمت فرصتهای باقیمانده است. عشق نماد زندگی، نماد بیمرگی و نماد عصیان در برابر مرگ است. عشق فاصلهها را کنار میزند و یکی شدن میآفریند. عشق تاروپود زندگی است. «آستینهای ژاکتت را پیچیدم دور گردنم، همدیگر را بغل کردیم. چه حظی داشت در آغوش تو بودن! وای خدای من! چقدر دلم برای همهتان تنگ است. هیچوقت فرصت نشد به دوست داشتن شماها فکر کنم. همیشه در حال دفاع و مراقبت از خودم بودم. [...] این [...] دوست داشتنم را به بعد موکول میکرد» (همان، ص229). «انگار باید از مرز سی سالگی میگذشتم تا دوستت داشته باشم. دوست داشتن یک مرده!» (همان، ص237) .
«تقویمِ سال هزاروسیصدوهفتادوپنج پشت در آشپزخانه است.
دورِ بیستوپنج تیر دایره کشیده شده و زیرش نوشته «رفتن درسا». خط مال مادر است. [...] روزی که با غیظ رفتم به خیال هیچوقت برنگشتن، یادت هست؟ درنا، یعنی چی که زندگی شما روی این سال توقف کرده؟» (همان، ص230) «اینها خطرناک نیست درنا؟ مگر تو نبودی که همیشه از تغییر حرف میزدی، از خطر تغییرنکردن؟» ( هما صن، 230). «زندگی همهاش موقعیته؛ باید پیداش کنی درسا! این حرفی بود که موقع خداحافظی در فرودگاه گفتی» (همان، ص 238). «ولی من گمانم فرق کرده باشم» (همان، ص 231). زندگی همین لذتهای ساده و زودگذر مثل لذت خوردن، تنفس رایحهای، رنگها و حتی حرفهای عاشقانه راست یا دروغ است. «من عاشق زندگیام. عاشق لذتم. عاشق اشرافیتم. عاشق مد و زندگی رنگینم. من از غذا لذت میبرم. از هوا. از بوی عطرهای تلخ و گرم. از حرفهای عاشقانه راست و دروغ که توی گوشم میخوانند. من از خرید یک جفت جوراب ساده یا یک رژ لب ارزان شاد میشوم و از خوردن یک غذای خوشمزه به عرش میروم. من آدم نمیشوم درنا!» (همان، ص 238) «هنوز همان شورشی غیرقابلپیشبینی تو هستم که بودم. شاید همهچیز را سرمایه کنم و بزنم بیرون از اینجا. شاید هم بمانم و همهچیز جور دیگری تمام بشود.» (همان، ص 240)