
بامدادجنوب- الهام بهروزی:
شرجی هوا و بوی ماهی در هم پیچیده است؛ بویی که چندان خوشایند نیست و گرمایی که از وصفش عاجزم. اینجا دیّر است؛ بزرگترین بندر صیادی ایران. بندری که طعم ماهیهایش خاص است و طرفداران زیادی در داخل و خارج از کشور دارد. مهمترین گونههای ماهی که در آبهای این بندر صید میشود، عبارتند از: حلواسفید، شوریده، شیر، راشگو، قباد، سنگسر، هامور، شعری، سرخو، خاور، زردی و دنّور. میگوهای مطافش هم زبانزد خاص و عام است؛ صورتی، درشت و مقوی. شغل بیشتر اهالی این بندر صیادی و تجارت است و از این طریق امرار معاش میکنند. در این بندر زنی است که تمام جوانیاش را پشت سینیهای بزرگ ماهی هزینه کرده تا زندگی شرافتمندانهای را برای خودش و خانوادهاش بسازد. کمکم به او نزدیک میشوم. در حال صحبت با یکی از مشتریانش است. سالهاست که ماهی میفروشد... . فکر میکند من هم مشتری هستم، با لحنی مهربانی میگوید: «دخترم ماهیهای این سینی تازهبتر است». لبخندی میزنم و میگویم: «خانم فخرایی برای مصاحبه با شما آمدم آیا با من همکاری میکنید». تا این را گفتم، در خودش جمع شد، آهی کشید و گفت: «مصاحبه در مورد چه؟» گفتم: «در مورد شغلت و اینکه تنها زن ماهیفروش این بندر هستی». گفت: «باشه دخترم». غم و حسرتی در کلامش بود و البته تلاشی هم برای مخفی کردنش نداشت.
زهرا فخرایی حدود 25 سال است که به ماهیفروشی مشغول است، او در اینباره به بامداد جنوب گفت: در این بندر من تنها زنی هستم که به این پیشه مشغول است. اوایل خیلی برایم سخت بود که میان مردان به ماهیفروش بپردازم اما ناچار بودم، چون شرایط زندگیام بهگونهای بود که به این کار نیاز داشتم، هنوز هم به این کار نیاز دارم، زیرا تنها راه منبع درآمد من و خانوادهام همین ماهیفروشی است.
او در ادامه با غمی که در چشمانش موج میزد، توضیح داد: چون بچهدار نمیشدم، شوهرم ازدواج کرد، البته با رضایت خودم. الان هم باید هزینه زندگی خودم را دربیارم و هم خرج زندگی شوهرم و همسر دوم و دخترش را؛ چون شوهرم در جوانی در اثر یک سانحه انگشتهای دستش قطع شد، از آن پس من ناچار شدم کار کنم تا چرخ زندگیمان بچرخد؛ چرخی که هیچ پشتوانه مالی پشتش نیست، اگر روزی از حرکت بایستد واقعا نمیدانم زندگیمان چه میشود... .
این بانو که بساط ماهیفروشیاش را در زیر سایه یک درخت در کنار ساحل زیبای دیّر پهن کرده، از احترام زیادی نزد اهالی این بندر کهن برخوردار است، این را در همان لحظاتی که آنجا بودم، متوجه شدم. از «زهرا خانم» میپرسم: آیا بیمه هستی؟ آرام میگوید: نه بیمه نیستم، چون بیسواد بودم فکر کردم شامل حالم نمیشود، به همین دلیل هیچوقت پیگیر آن نشدم. البته چند سال پیش که یک کارگردان تهرانی بهنام «رضا فرهمند» برای ساخت یک مستند به دیّر آمده بود، از من خواست در فیلمش بازی کنم. او به من قول داد بیمهام را پیگیری میکند، حتی گفت اگر تمایل داشته باشی صاحب فرزندخوانده شوی، با بهزیستی صحبت میکنم که یک بچه به تو بدهند. این فیلم را بدون هیچ دستمزدی بازی کردم اما آقای فرهمند رفت و دیگه خبری از او نشد، فقط سال گذشته بود که آمد در یک برنامه این مستند را پخش و بعد هم از من تقدیر کرد و تمام.
احساس کردم بغض کرده و دلش هوای گریه دارد، گفتم: «زهرا خانم حالتان خوب است؟» با سرش اشاره کرد که یعنی «بله». به یکباره گفت: «الان از آقای فرهمند هیچ چیزی نمیخواهم، فقط شماره دخترم را به من بدهد». متوجه نشدم که چه میگوید، از او سوال کردم: «مگر شما دختر دارید؟». گفت: «دخترم نیست اما مثل دختر نداشتم دوستش دارم. از روزی که رفته عکسش بر دیوار خانهام آویزان است و هر روز با دیدنش قربان صدقهاش میروم». در این لحظه دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت: «او جاش اینجاست، او قول داد هیچ وقت مرا بیخبر نگذارد اما نمیدانم چرا الان حالی هم از من نمیپرسد». این زن تنها داشت از دختری آلمانی به نام «یودیت» حرف میزد که در مستند «پرسوک» چند روز با او زندگی کرده و رابطه عاطفی قوی میان این دو در جریان این مستند بهوجود آمده بود، بدون اینکه زبان هم را بفهمند... . هر کدام از آنها از یک خلأ عاطفی رنج میبردند؛ یکی در حسرت فرزند میسوخت و دیگری رنج بیمادری او را آزار میداد.
باید زن باشی تا اندوه زنی را که چشمبهراه عزیزش است، بفهمی... . به او قول دادم که کاری کنم پیامش به کارگردان آن اثر برسد. البته رضا فرهمند در گفتوگویی اشاره کرده بود که قرار است بخش دوم این مستند در آلمان جلوی دوربین برود اما از اینکه این گفته کی محقق میشود، اطلاعی ندارم.
برگردیم به ادامه گفتوگو با زهرا فخرایی، از او میپرسم کارت را دوست داری، آیا برایت دشوار نیست که همه همکارنت مرد هستند؟ در پاسخ میگوید: چرا خیلی هم سختم است اما کارم را دوست دارم، چون چارهای جز دوست داشتن ندارم. [به چند مرد ماهیفروشی که کمی آنطرفتر مشغول ماهیفروشی هستند، اشاره میکند و میگوید] مثل برادرانم هوایم را دارند، همیشه کمکم میکنند و مردم دیّر هم هیچ وقت به من بیاحترامی نکردند، همیشه به من احترام میگذارند. همسرم هم بعضی وقتها میآید کنارم میایستد و سعی میکند کمکم کند اما خب، کمک زیادی از دستش برنمیآید.
او در ادامه با تاکید بر اینکه ماهیفروشی را دوست دارم و تا زنده هستم، ماهی میفروشم تا دست نیازم به سوی کسی دراز نباشد، در خصوص کارش توضیح داد: من هر سال با قایقهای صیادی قرارداد میبندم. هر کیلو ماهی که میفروشم تنها هزار تومان سهم من است و بقیه سهم صیاد. اگر یک روز کار نکنم، در هزینههای زندگیمان میمانیم، پس هر روز باید کار کنم.
اما غصههای این بانوی تنها به اینجا ختم نمیشود، او یکبار تا پای مرگ رفته ولی عمرش به دنیا باقی بوده و بازگشته است. اگر خاطرتان باشد، درست آخرین روز اسفند سال گذشته پدیده «سیش» نهتنها بندر دیّر، بلکه کل استان بوشهر را در شوک فرو برد، پدیدهای که زندگی خانوادههای زیادی را در این بندر صیادی دچار شرایط بغرنجی کرد و متاسفانه دولت هم چندان کاری برای خانوادههای خسارتدیده انجام نداد. زهرا فخرایی یکی از آسیبدیدگان این پدیده شوم بود. او که صبح زود به همراه یکی دیگر از ماهیفروشها در ساحل بساط ماهیفروشی خود را گسترده بود، بیخبر از همه جا سه جعبه ماهی (هر جعبه حدود 30 کیلو ماهی) را برای فروش و شب عید اهالی بندر آماده کرده بود. همکارش که یکی از سینیهای ماهیاش را فراموش کرده بود، برای آوردن آن به خانه میرود و تنها این بانو و دو سه تا رهگذر در آن حوالی در آن صبح حادثهآفرین حضور داشتند.
به یکباره دریا برآشفته میشود و موجها دیوانهوار به سمت ساحل پیش میآیند، آنقدر این اتفاق سریع میافتد که زهرا نمیتواند راه نجاتی بیابد. موجهای عصیان زده زهرا، ماهی، قایق، ماشین و هر چه که در مسیرشان است در هم میکوبند و وارد شهر میشوند. زهرا که به همراه ماشین و قایق در آب غوطهور است، مرگ را میپذیرد... اما در نهایت او را مقابل فروشگاه «نجیرم» در زیر لاشه یک قایق و میان گل و لای مییابند. پاهایش به شدت آسیب دیده (هم شکسته و هم زخم عمیق برداشته) به بیمارستان منتقل میشود. این در حالی است که کیف پولش و تمام ماهیهایش را آب برده است و بیمارستان هم خیلی سرسری وی را معالجه کرده و او را راهی خانه میکند. زهرا ناچار میشود ادامه درمان را با هزینه شخصیاش درمان کند، پاهایش را بخیه میکنند، چون زخمهای عمیقی برداشته، هزینه امآرای و ... خارج از توانش است اما ناچار است، آنها را انجام بدهد. از او میپرسم، همان زمان به فرمانداری مراجعه کردید، چون اسامی افرادی که آسیب دیدند، همه را با ذکر میزان خسارت وارد شده، نوشتهاند، زهرا با نومیدی میگوید: بله با همان وضعیتم به فرماندار مراجعه کردم، نه تنها یکبار، بلکه چندین بار اما به من گفتند شامل حال تو نمیشود، آنها نه هزینههای بیمارستان را دادند و نه خسارت مالی که بر من وارد شد. هیچ کس نه مرا دید و نه صدایم را شنید. درست است ما در جامعهای هستیم که مقام مرد از زن بالاتر است و ناچار به این رضایت دادهایم اما آیا واقعا قانون هم میگوید در این حادثه چیزی شامل حال من نمیشود؟!
در پایان از زهرا میپرسم که الان چه خواستهای از مسوولان داری؟ در چشمانم زل میزند و میگوید: من یک زن بودم و در آن اتفاق فهمیدم که مسوولان اصلا صدای زنان را نمیشنوند، فرمانداری توجهی به خسارتهایی که بر من وارد شد، نکرد. با دیدن این وضعیت بینهایت نگران آیندهام هستم و الان یک خواسته دارم و آن هم این است که مرا بیمه کنند تا بتوانم به آیندهام در زمان افتادگیام امیدوار باشم. امیدوارم این بار مسوولان دیّر صدای مرا بشنوند، صدای همه زنها را بشنوند. من همیشه بهخاطر زن بودنم سعی کردم از زندگی راضی باشم اما همین رضایت موجب شده، گاهی وقتها حقم نادیده گرفته شود.
جمله پایانیاش در ذهنم چندین بار تکرار میشود، بهراستی چرا باید اینگونه باشد؟!! زنان تا کی باید جنس دوم این جامعه بهشمار بروند و صدایشان در گلو خفه شود؟!! این بانوی ماهیفروش نمونه یک زن شرافتمند جنوبی است که همپای مردان به پیشه ماهیفروشی روی آورده و روزی خود و خانوادهاش را از راه حلال و با ریختن عرق جبین کسب میکند. او در شرجی و سرما کار میکند، زحمت میکشد تا به همگان اثبات کند، یک زن هیچ چیز از یک مرد کم ندارد.