«سیش» زندگی‎ام را برد، کاش بیمه‌ام کنند...
کد خبر: ۹۵۱۱
تاریخ انتشار: ۰۳ : ۱۴ - ۱۰ مهر ۱۳۹۶
گلایه‌‏های تنها بانوی ماهی‌‏فروش دیّری؛

«سیش» زندگی‎ام را برد، کاش بیمه‌ام کنند...

شرجی هوا و بوی ماهی در هم پیچیده است؛ بویی که چندان خوشایند نیست و گرمایی که از وصفش عاجزم. اینجا دیّر است؛ بزرگ‎ترین بندر صیادی ایران. بندری که طعم ماهی‏هایش خاص است و طرفداران زیادی در داخل و خارج از کشور دارد.
«سیش» زندگی‎ام را برد، کاش بیمه‌ام کنند...بامدادجنوب- الهام بهروزی:
شرجی هوا و بوی ماهی در هم پیچیده است؛ بویی که چندان خوشایند نیست و گرمایی که از وصفش عاجزم. اینجا دیّر است؛ بزرگ‎ترین بندر صیادی ایران. بندری که طعم ماهی‏هایش خاص است و طرفداران زیادی در داخل و خارج از کشور دارد. مهم‏ترین گونه‎های ماهی‎ که در آب‎های این بندر صید می‎شود، عبارتند از: ‏حلواسفید، شوریده، شیر، راشگو، قباد، سنگسر، هامور، شعری، سرخو، خاور، زردی و دنّور. میگوهای مطافش هم زبانزد خاص و عام است؛ صورتی، درشت و مقوی. شغل بیشتر اهالی این بندر صیادی و تجارت است و از این طریق امرار معاش می‏کنند. در این بندر زنی است که تمام جوانی‏اش را پشت سینی‏‌های بزرگ ماهی هزینه کرده تا زندگی شرافتمندانه‌‏ای را برای خودش و خانواده‎اش بسازد. کم‎کم به او نزدیک می‏شوم. در حال صحبت با یکی از مشتریانش است. سال‎هاست که ماهی‏ می‎‌فروشد... . فکر می‏‌کند من هم مشتری هستم، با لحنی مهربانی می‎گوید: «دخترم ماهی‎های این سینی تازه‌ب‏تر است». لبخندی می‏زنم و می‏گویم: «خانم فخرایی برای مصاحبه با شما آمدم آیا با من همکاری می‌‏کنید». تا این را گفتم، در خودش جمع شد، آهی کشید و گفت: «مصاحبه در مورد چه؟» گفتم: «در مورد شغلت و این‎که تنها زن ماهی‏فروش این بندر هستی». گفت: «باشه دخترم». غم و حسرتی در کلامش بود و البته تلاشی هم برای مخفی کردنش نداشت.

زهرا فخرایی حدود 25 سال است که به ماهی‏‌فروشی مشغول است، او در این‏باره به بامداد جنوب گفت: در این بندر من تنها زنی هستم که به این پیشه مشغول است. اوایل خیلی برایم سخت بود که میان مردان به ماهی‎فروش بپردازم اما ناچار بودم، چون شرایط زندگی‎ام به‎گونه‎ای بود که به این کار نیاز داشتم، هنوز هم به این کار نیاز دارم، زیرا تنها راه منبع درآمد من و خانواده‎ام همین ماهی‏‌فروشی است.
او در ادامه با غمی که در چشمانش موج می‏زد، توضیح داد: چون بچه‎دار نمی‎شدم، شوهرم ازدواج کرد، البته با رضایت خودم. الان هم باید هزینه زندگی خودم را دربیارم و هم خرج زندگی شوهرم و همسر دوم و دخترش را؛ چون شوهرم در جوانی در اثر یک سانحه انگشت‎های دستش قطع شد، از آن پس من ناچار شدم کار کنم تا چرخ زندگی‎مان بچرخد؛ چرخی که هیچ پشتوانه مالی پشتش نیست، اگر روزی از حرکت بایستد واقعا نمی‎دانم زندگی‎مان چه می‎شود... .

این بانو که بساط ماهی‏فروشی‌اش را در زیر سایه یک درخت در کنار ساحل زیبای دیّر پهن کرده، از احترام زیادی نزد اهالی این بندر کهن برخوردار است، این را در همان لحظاتی که آنجا بودم، متوجه شدم. از «زهرا خانم» می‏پرسم: آیا بیمه هستی؟ آرام می‏گوید: نه بیمه نیستم، چون بی‌سواد بودم فکر کردم شامل حالم نمی‌‏شود، به همین دلیل هیچ‌وقت پیگیر آن نشدم. البته چند سال پیش که یک کارگردان تهرانی به‎نام «رضا فرهمند» برای ساخت یک مستند به دیّر آمده بود، از من خواست در فیلمش بازی کنم. او به من قول داد بیمه‌ام را پیگیری می‏‌کند، حتی گفت اگر تمایل داشته باشی صاحب فرزندخوانده شوی، با بهزیستی صحبت می‎کنم که یک بچه به تو بدهند. این فیلم را بدون هیچ دستمزدی بازی کردم اما آقای فرهمند رفت و دیگه خبری از او نشد، فقط سال گذشته بود که آمد در یک برنامه این مستند را پخش و بعد هم از من تقدیر کرد و تمام.

احساس کردم بغض کرده و دلش هوای گریه دارد، گفتم: «زهرا خانم حالتان خوب است؟» با سرش اشاره کرد که یعنی «بله». به یکباره گفت: «الان از آقای فرهمند هیچ چیزی نمی‎خواهم، فقط شماره دخترم را به من بدهد». متوجه نشدم که چه می‎گوید، از او سوال کردم: «مگر شما دختر دارید؟». گفت: «دخترم نیست اما مثل دختر نداشتم دوستش دارم. از روزی که رفته عکسش بر دیوار خانه‌ام آویزان است و هر روز با دیدنش قربان صدقه‎اش می‎روم». در این لحظه دستش را روی سینه‏اش گذاشت و گفت: «او جاش اینجاست، او قول داد هیچ وقت مرا بی‎خبر نگذارد اما نمی‎دانم چرا الان حالی هم از من نمی‎پرسد». این زن تنها داشت از دختری آلمانی به‎ نام «یودیت» حرف می‎زد که در مستند «پرسوک» چند روز با او زندگی کرده و رابطه عاطفی قوی میان این دو در جریان این مستند به‎وجود آمده بود، بدون این‎که زبان هم را بفهمند... . هر کدام از آنها از یک خلأ عاطفی رنج می‏بردند؛ یکی در حسرت فرزند می‎سوخت و دیگری رنج بی‎مادری او را آزار می‎داد.
باید زن باشی تا اندوه زنی را که چشم‌به‎راه عزیزش است، بفهمی... . به او قول دادم که کاری کنم پیامش به کارگردان آن اثر برسد. البته رضا فرهمند در گفت‎وگویی اشاره کرده بود که قرار است بخش دوم این مستند در آلمان جلوی دوربین برود اما از این‎که این گفته کی محقق می‎شود، اطلاعی ندارم.

برگردیم به ادامه گفت‌وگو با زهرا فخرایی، از او می‏پرسم کارت را دوست داری، آیا برایت دشوار نیست که همه همکارنت مرد هستند؟ در پاسخ می‎گوید: چرا خیلی هم سختم است اما کارم را دوست دارم، چون چاره‎ای جز دوست داشتن ندارم. [به چند مرد ماهی‏فروشی که کمی آن‎‏طرف‌تر مشغول ماهی‏‌فروشی هستند، اشاره می‎کند و می‎‎گوید] مثل برادرانم هوایم را دارند، همیشه کمکم می‏‌کنند و مردم دیّر هم هیچ وقت به من بی‏احترامی نکردند، همیشه به من احترام می‏گذارند. همسرم هم بعضی وقت‎ها می‎آید کنارم می‏ایستد و سعی می‏کند کمکم کند اما خب، کمک زیادی از دستش برنمی‎آید.
او در ادامه با تاکید بر این‎که ماهی‏‌فروشی را دوست دارم و تا زنده هستم، ماهی می‎فروشم تا دست نیازم به سوی کسی دراز نباشد، در خصوص کارش توضیح داد: من هر سال با قایق‌های صیادی قرارداد می‎بندم. هر کیلو ماهی که می‎فروشم تنها هزار تومان سهم من است و بقیه سهم صیاد. اگر یک روز کار نکنم، در هزینه‎های زندگی‏مان می‏مانیم، پس هر روز باید کار کنم. 
اما غصه‎های این بانوی تنها به اینجا ختم نمی‎شود، او یک‎بار تا پای مرگ رفته ولی عمرش به دنیا باقی بوده و بازگشته است. اگر خاطرتان باشد، درست آخرین روز اسفند سال گذشته پدیده «سیش» نه‎تنها بندر دیّر، بلکه کل استان بوشهر را در شوک فرو برد، پدیده‎ای که زندگی خانواده‎های زیادی را در این بندر صیادی دچار شرایط بغرنجی کرد و متاسفانه دولت هم چندان کاری برای خانواده‎های خسارت‎دیده انجام نداد. زهرا فخرایی یکی از آسیب‎دیدگان این پدیده شوم بود. او که صبح زود به همراه یکی دیگر از ماهی‏فروش‎ها در ساحل بساط ماهی‏فروشی خود را گسترده بود، بی‎خبر از همه جا سه جعبه ماهی (هر جعبه حدود 30 کیلو ماهی) را برای فروش و شب عید اهالی بندر آماده کرده بود. همکارش که یکی از سینی‎های ماهی‎اش را فراموش کرده بود، برای آوردن آن به خانه می‎رود و تنها این بانو و دو سه تا رهگذر در آن حوالی در آن صبح حادثه‎آفرین حضور داشتند. 

به یکباره دریا برآشفته می‏شود و موج‎ها دیوانه‏‌وار به سمت ساحل پیش می‎آیند، آنقدر این اتفاق سریع می‏افتد که زهرا نمی‏تواند راه نجاتی بیابد. موج‎های عصیان زده زهرا، ماهی، قایق، ماشین و هر چه که در مسیرشان است در هم می‎کوبند و وارد شهر می‏شوند. زهرا که به همراه ماشین و قایق در آب غوطه‌‏ور است، مرگ را می‏پذیرد... اما در نهایت او را مقابل فروشگاه «نجیرم» در زیر لاشه یک قایق و میان گل و لای می‏یابند. پاهایش به شدت آسیب دیده (هم شکسته و هم زخم عمیق برداشته) به بیمارستان منتقل می‏‌شود. این در حالی است که کیف پولش و تمام ماهی‏هایش را آب برده است و بیمارستان هم خیلی سرسری وی را معالجه کرده و او را راهی خانه می‎کند. زهرا ناچار می‏شود ادامه درمان را با هزینه شخصی‎اش درمان کند، پاهایش را بخیه می‏کنند، چون زخم‎های عمیقی برداشته، هزینه ام‌آر‎ای و ... خارج از توانش است اما ناچار است، آنها را انجام بدهد. از او می‌‏پرسم، همان زمان به فرمانداری مراجعه کردید، چون اسامی افرادی که آسیب دیدند، همه را با ذکر میزان خسارت وارد شده، نوشته‎اند، زهرا با نومیدی می‎گوید: بله با همان وضعیتم به فرماندار مراجعه کردم، نه تنها یکبار، بلکه چندین بار اما به من گفتند شامل حال تو نمی‏شود، آنها نه هزینه‎های بیمارستان را دادند و نه خسارت مالی که بر من وارد شد. هیچ کس نه مرا دید و نه صدایم را شنید. درست است ما در جامعه‎ای هستیم که مقام مرد از زن بالاتر است و ناچار به این رضایت داده‏ایم اما آیا واقعا قانون هم می‏گوید در این حادثه چیزی شامل حال من نمی‎شود؟!

در پایان از زهرا می‏‌پرسم که الان چه خواسته‏‌ای از مسوولان داری؟ در چشمانم زل می‎زند و می‎گوید: من یک زن بودم و در آن اتفاق فهمیدم که مسوولان اصلا صدای زنان را نمی‌شنوند، فرمانداری توجهی به خسارت‏هایی که بر من وارد شد، نکرد. با دیدن این وضعیت بی‏نهایت نگران آینده‎ام هستم و الان یک خواسته دارم و آن هم این است که مرا بیمه کنند تا بتوانم به آینده‏ام در زمان افتادگی‎ام امیدوار باشم. امیدوارم این بار مسوولان دیّر صدای مرا بشنوند، صدای همه زن‎ها را بشنوند. من همیشه به‎خاطر زن بودنم سعی کردم از زندگی راضی باشم اما همین رضایت موجب شده، گاهی وقت‎ها حقم نادیده گرفته شود.
جمله پایانی‏اش در ذهنم چندین بار تکرار می‎شود، به‌راستی چرا باید این‎گونه باشد؟!! زنان تا کی باید جنس دوم این جامعه به‎شمار بروند و صدایشان در گلو خفه شود؟!! این بانوی ماهی‏فروش نمونه یک زن شرافتمند جنوبی است که همپای مردان به پیشه ماهی‎فروشی روی آورده و روزی خود و خانواده‏‏‏اش را از راه حلال و با ریختن عرق جبین کسب می‏کند. او در شرجی و سرما کار می‏کند، زحمت می‏کشد تا به همگان اثبات کند، یک زن هیچ چیز از یک مرد کم ندارد. 

نظرات بینندگان