
علی باباچاهی:
آیا ما در تسخیر و یا در معرض آسیبپذیری سنتهای ادبی قرار گرفتهایم یا سنتهای ادبی در تصرف ما هستند؟ این پرسش نیز مطرح است که آیا شعر و ادبیات مدرن کلا در تعارض با سنتهای ادبی بهسر میبرند؟ بیگمان یکسانسازی و در نتیجه محو سنتها یکی از اهداف مدرنیته است اما نه بدان معنا که هنر مدرن نیز دشمن خونی هنر پیشامدرن محسوب شود. در عرصه جهان کم نیستند منظومههای مدرنی –فرضا «سرزمین هرز» الیوت- که با اسطورههای گوناگونی درآمیختهاند و خود نیز اسطورهساز بهنظر میرسد.
در حال حاضر و بهتبع دیدگاه برخی از فلاسفه متاخر، رویکرد به تداخل و تداوم عناصر سنتی در هنر مدرن –افزون بر معماری- در شعر و ادبیات امری عادی بهنظر میرسد تا جایی که نویسندگان مدرن تاثرپذیری خود را از اساطیر یونان و افسانههای «هزار و یک شب» و «تاریخ بیهقی» مفاخرهآمیز میدانند. دوران مدرن به لحاظ تاریخی و نیز فرهنگی-هنری بدون گذشتهای که آن را شکل میدهد، غیرقابل تصور است. بنابراین «گذشته»، «درنگذشته» است، بلکه بهگونهای دیگر در متون جدید میزند. این رویکرد بینامتنی و این تجانس پنهان بین سنت زنده شعر حافظ و شعر امروز به من اجازه میدهد که بهعنوان شاعری نوپرداز و نه حافظشناسی حرفهای، دیوان حافظ را از منظر زبانیت زبان، بازیهای زبانی که ناظر بر مقولههایی همچون عدم قطعیت معنا و نفی تکمعنایی است، ورق بزنم. زبان، آری زبان! و دیگر اینکه در آغاز کلمه بود. شعر فرایند کارکرد ویژه زبان است. یک شاعر میتواند با مفردات و ترکیباتی خاص، جنبشی در ساختار و لذتی در متن پدید آورد که شاعری دیگر با مفردات و ترکیبات دیگر از عهده آن برنیاید و اما اگر کارکردهای زبان شعر، حس و حالتی مبهم یا واضح را در خواننده پدید آورد که تقارنی با معنای عام الهام داشته باشد، با لذت یک متن هنری روبهرو هستیم (علی باباچاهی، گزارههای منفرد، ج 2، کتاب دو، ص 1157).
در قلمرو فرهنگ تنها شعر است که به زبان در تمامیت آن نیاز دارد... تنها در شعر است که زبان، تمامی تواناییهای خود را آشکار میکند، زیرا در اینجاست که زبان باید بالاترین حد انتظار را برآورد (تزوتان توردوف، منطق گفتوگویی میخائیل باختین، ص 133) اما زبان در شعر حافظ با تصمیمی فردی و مخاطرهآمیز پیشنهادهای جمعی دیگر شاعران را بهنفع خود مصادره میکند و بر همین مبنا به بسط و تعمیق خود میپردازد. در این میان، زبان فعالیتی محوری محسوب میشود که قهر محبانهای را بر واژگان، تعبیرها و ترکیبهای شاعران دیگر اعمال میکند و این نکتهای است که در حرف و حدیث حافظشناسان محترم از فرط تکرار بر هر سر بازاری هست اما نوعی مقایسه چندان بیضرر! هم نیست؛ حافظ: «در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع/ شبنشین کوی سربازان و رندانم چو شمع/ کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت/ تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع/ بیجمال عالمآرای تو روزم چون شب است/ با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع/ رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد/ همچنان در آتش هجر تو سوزانم چو شمع» (دیوان خواجه حافظ شیرازی، به اهتمام سیدابوالقاسم انجویشیرازی، ص 155). سلمان ساوجی: «چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع/ پس عجب دارم که امشب تا سحر مانم چو شمع/ رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند/ چاره اکنون بهجز مردن نمیدانم چو شمع/ میدهم سر رشته خود را به دست دوست باز/ گرچه خواهد کشت میدانم به پایان چو شمع...» (دیوان سلمان ساوجی، به اهتمام منصور مشفق، ص 203).
هر متن مکتوبی، مخاطبی دارد و هر مخاطبی در مرتبهای خاص از استنباط هنری قرار گرفته است. استنباط هنری نیز لزوما نباید تا سطح داد و ستدی صرفا معنایی و یا پیامرسانی محض تقلیل یابد. بنابراین مبادله متن هنری بین شاعر و خواننده بر اساس استرداد یک معنای خاص امضا نمیشود. در این گونه مبادلهها امکان نقض معنای خاص که این روزها «نیت مولف» خوانده میشود، وجود دارد که میتوان آن را «پیام شکنی» نامید. از طرفی نوع بهکارگیری مولفهها یا تکیهگاههای مادی اثر -وزن، قافیه، انواع واژگان، تقارنها و تضادهای صوری و معنایی کلمات، طنز و تناقض و... – چند معنایی غزلهای حافظ را که در آمیخته با ذخایر فرهنگ ایرانی و غیرایرانی است، برجستهتر نشان میدهد. برخی از غزلهای حافظ، گزارههای مادی (فنون شاعرانه) و گزارههای معنوی (جنون شاعرانه) را به سود ایجاد زبان شعر که خانه هستی گزارههای گوناگون است، مصادره میکنند. بدین معنا که زبان در شعر حافظ صرفا وسیله بیان محسوب نمیشود. در حوزه شعر، وسیله نقیله، لزوما حامل لذت هنری نیستند، در واقع اهمیت مفاهیم در گرو اهمیت زبان است؛ به «زبان»ی که ابهام و ایهام و دیگر تکیهگاههای مادی اثر را بهخوبی درک و درونی خود کردهد است. بنابراین در اینجا با تفکری «در زبانی» روبهرو هستیم، یعنی اگر زبان را از شعر بگیریم، تفکر زایل میشود، در حالی که تفکر «بر زبانی» تعهدی نسبت به زبان شعر ندارد.
نمونه تفکر «در زبانی» در کلام حافظ
«دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند/ گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند/ ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت/ با من راهنشین باده مستانه زدند/ شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد/ قدسیان رقصکنان ساغر شکرانه زدند...» (دیوان خواجه حافظ شیرازی، به اهتمام سیدابوالقاسم انجویشیرازی، ص 77). شعر حافظ در دل و درون زبان زندگی میکند. زبانی که شبکهای از مفاهیم ثابت و ساکن و نظامی از علائم لزوما مصداقپذیر و قراردادی نیست، در نتیجه معناهای مشخص و ثابت را به مخاطب مخابره نمیکند، چراکه زبان مخابرهای فاقد انرژی هستیشناختی و در نتیجه خلاقیت و ذخایر معنایی است. مخابره یا مخاطره؟! شعر حافظ عرصه بازیهای زبانی است. وقتی صحبت بازیهای زبانی پیش میآید، کم و پیش چیزی نظیر «لفاظی»، «صنعتگرایی افراطی» و بالاخره به بازی گرفتن کلمات به قصد تهی کردن آنها از هر گونه معنا و در نهایت «مهملنگاری» به ذهن متبادر میشود. حال آنکه قضیه از منظر فلاسفه متاخر چیز دیگری است.
از منظری، بازی زبانی همان کاربردهای متفاوت و مختلف زبان است؛ در مثل جملهسازی، توصیف ادبی، داستانسرایی، نقل حکایت و روایت (پست مدرنیته و پست مدرنیسم، ترجمه و تدوین حسینعلی نوذری، نقش جهان، 1379، ص 158) و همچنین بازی زبانی را میتوان شامل اعمالی نظیر توصیف کردن، شرح دادن، قصهگفتن، داستانسرایی، خطابه، وعظ، قول و قرار گذاشتن، تجویز یا توصیه کردن، نصیحت کردن، ترغیب و تشویق و بسیاری از اعمال عادی روزمره انسانها دانست (همان، ص 165). البته در نظر گرفتن این نکته که «هر بازی زبانی تحت هدایت مجموعه قواعد خاص خود قرار دارد، درست همانطور که بازی شطرنج با قواعدی متفاوت از قواعد بازی فوتبال پیش میرود، با این وصف قطعا هیچ «بازی زبانی» خاص نمیتواند مدعی برتری بر سایر بازیهای زبانی باشد... یا مدعی آن باشد که بهطور عینی قادر به ارائه «گزارههای حقیقی» است (همان، ص 158).
از آنجا که هر نوشتاری مدعی تفویض گزارههای حقیقی است. در نتیجه هر دانشی بهنوعی قدرت متکی است. وقتی این دانش-قدرت در گفتار و نوشتار نظامهای حاکم به کار میرود، مفاهیمی همچون عدالت، آزادی و... به بازی گرفته میشوند و یک بازی زبانی میکوشد که در نقش سخن مسلط بر دیگر بازیها غلبه یابد و در نقش گزارههای حقیق ظاهر شود. یکی از فلاسفه متاخر معتقد است: «تمام بیعدالتیها در طول تاریخ، تنها زمانی امکان بروز و تحقق پیدا میکند که یک بازی زبانی خاص و معین بر دیگر انواع «بازیهای زبانی» مسلط و غالب شود یا خواستهها، نیات و اهداف تمامی بازیهای زبانی تنها از طریق آن بازی زبانی غالب و مسلط، بازگو یا تفسیر و تبیین شود» (همان، ص 166).
سوءتفاهم در این است که غالبا فکر میکنند، بازیهای زبانی «لفظی» یعنی «لفاظی» در حالی که این نوع مولفه در واقع مبارزهای است با قدرت سرکوبگر زبان حاکم. زبان حاکم تجسم اقتداری است که در حوزههای اقتصادی-سیاسی تولید شده و توسط زبان به فرهنگ وارد میشود. از این دیدگاه، شاعران مبارزانی هستند که جامعه را از اقتدار یک معنای خاص تهی میکنند. از دیدگاهی دیگر، اما هر نوشتاری درصدد اعمال قدرتی است حتی نوشتار عاشقانه نمیتواند فاقد چنین خصوصیتی باشد و در نقش سخن مسلط ظاهر شود.
حافظ و بازیهای زبانی؟ کدام سخن حافظ؟ آیا این لباسهای غربی برازنده قد و قامت شاعر شیرازی و شرقی ماست؟ من –درست یا نادرست- طرح این مقوله را صرفا نوعی امکان تازه برای تاویل برخی از غزلهای حافظ میدانم. حافظشناسان محترم باید این همه جسارت را به حساب جوانی من بگذارند. وقتی صحبت از سخن مسلط به میان میآوریم، کنش معترض برخی از غزلهای حافظ نسبت به اشکال مختلف قدرت، چه در حوزههای اجتماعی-سیاسی و چه در حوزههای فرهنگی (مواجه حافظ حتی با نوع نگرش و نگارش شاعران هم عصر خود) مدنظر من است و اما زیره به کرمان رساندن است و سرو به رخ سیهچشمان شیرازی کشاندن است که ستیز غالبا کنایی این عاشق و رند و نظرباز را در مجلسی نقل کنم که مولفههای اعتراض غزلهای او را همه از برند. چاره چیست؟ بداهت را با صراحت درمیآمیزم و تک بیتهایی از غزلهای حافظ را نقل میکنم که مولفههای فرهنگی معترض را در بازیهای زبانی –با تعریفی که ارائه شد- به عیان «در» و نه «بر» زبان میآورد:
نفی سخن مسلط حاکمان وقت (که در نقش واعظ و... ظاهر میشود):
«دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند/ پنهان خورید باده که تعزیز میکنند/ مهل که روز وفاتم به خاک سپارند/ مرا به میکده بر در خم شراب انداز/ واعظ مکن حکایت شوریدگان که ما/ با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم».
نفی گفتار و کردار صوفیان ظاهرنما در نقش سخن مسلط:
«صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی/ زین میان حافظه دلسوخته بدنام افتاد/ نقد صوفی نه همه صافی و بیغش باشد/ ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد/ صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش/ وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش».
نفی عناوین و تعاریف تثبیت شده (در نقش سخن مسلط):
با این توضیح: رندی یک ضد ارزش است، حتی نزد کسانی همچون سعدی، مولوی و شمس تبریزی و اما «رند کیست؟ آنکه به هیچ چیز سر فرود نمیآورد. از هیچ چیز نمیترسد و زیر این چرخ کبود ز هر هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است. نه خود را میبیند و نه به رد و قول غیر نظر دارد. اندر دو جهان کرا بود زهره این؟». «روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق/ شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم/ عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش/ تا بدانی که به چندین هنر آراستهایم/ نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ/ طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد».
نفی سخن مسلط شیخ و زاهد ریایی:
با این توضیح: «وقتی یک حافظ قرآن در شهری که از در و دیوار آن بانگ قرآن و نماز بر میآید، از خرابات دم میزند و خراباتیان، خراباتنشینی او یک انزوای صوفیانه، یک از خود رهایی نیست، دستکم یک اعلان جنگ است به محتسب، اعلان جنگ یک زاهد ریایی که قرآن را دام تزویر میکند و خمنشینی را بهانه میسازد برای آزار و تجاوز». حافظ میگوید: «زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست/ در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکره نیست/ من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می/ زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است/ نشان مرد خدا عاشقی است با خود دار/ که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم».
نفی ریا و ریاضت و رعونت بهمعنی سخن مسلط:
«بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود/ خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست/ گر میفروش حاجت رندان روا کند/ ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند/ من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم/ محتسب داند که من این کارها کمتر کنم». مولفههای اعتراض در غزل حافظ، تنها به سلب قدرتهای آشکار در گفتار و کردار حاکمان وقت و زاهدان ریایی و... محدود نمیشود، بلکه متون مکتوب شاعران همعصر او نیز مولد چنین مولفههایی است. یکی از حافظپژوهان مینویسد: «حافظ نه با گوشههایی از ذهن و مهارت ادبیاش، بلکه با فضل و فرهنگی وسیع و مهارتی فراادبی، اندیشهکنان و زندگیکنان با بیپروایی بیمانندی که نه از تکرار قافیه و نه از سکتههای ملیح اندیشه دارد، حرف دلش را بیرون میریزد» (بهاءالدین خرمشاهی، حافظ، طرح نو، 1373، ص 236).