«خون خورده»؛ متاستاز خون و روایت در تن
تاریخ
مهدی انصاری
«مرگ مجوز هرآن چیزی است که داستانگو میتواند
بگوید. او اقتدار و مرجعیت خود را از مرگ به وام گرفته است.» (والتر بنیامین)
مهدی یزدانیخرم در «خونخورده» آخرین
رمان از سه گانه خود، همان ایده «من منچستر یونایتد را دوست دارم» را بسط و گسترش
میدهد و به گفته مارتین مکوئیلان به یک زهدان روایی دست پیدا میکند. ایده خون
منتشر در رگ و پی تاریخ. میتوانم نام متاستاز خون و روایت در تن تاریخ بر آن
بگذارم. در این سه رمان همه علامتهای روایی در این رمان، همانند زمینههای روایی
که پایهریزی میکنند، بهصورت افتراقی با هم مرتبط هستند. مکوئیلان این عرصه بیمرز
را که محل وقوع این اقتصاد است «زهدان زاینده جمعی روایت» مینامد. البته نه
زهدان یا ماتریسی که همه روایتها را بتوان از دل آن طرحریزی کرد؛ بلکه زهدانی که
بدون هیچ مرز و محدودیتی گسترش مییابد تا همه روایتها را پدید آورد و احیا کند.
زهدانی که همچون یک حلقه مضاعف روی خودش تا میشود، روایتِ روایتها. زهدانی که به
وجود آورنده کرونوتوپهای (به
معنای تحت الفظی «زمانمکان» روایی) است. آنچه که باختین آن را از فیزیک وام گرفت.
تکه اول از رمان «من منچستر یونایتد
را دوست دارم»: «دانشجوی تاریخ با دندانهای جرم گرفته، کیف سنگینش را روی شانه
راستش جابهجا
میکند. شلوار جین بیست و پنج هزار تومانیاش زانو انداخته و تیشرت سیاه بور شدهاش
هنوز رد بند رخت حیاط خانه پدری را روی خود دارد. دانشجوی تاریخ دانشکده ادبیات
و علوم انسانی دانشگاه تهران با کفشهای زرشکی بدرنگش از میدان فردوسی راه افتاده
طرف میدان انقلاب. ورق پارههای جورواجور تحقیقات پایاننامهاش کیف را سنگین کردهاند
و باعث شدهاند کج راه برود. دانشجوی تاریخ حالش خوش نیست. هوای ابری پاییز سال
۱۳۸۳...»
تکه آخر این رمان: «دانشجوی تاریخ با
دندانهای جرم گرفته وقتی دو سه بار کنار جوی آب خون بالا میآورد، زیرچشمی به پخش
شدن خون داغ توی آب نگاه میکند که باران هم میکوبیده رویش... خون تنش هزارشاخه شده
است. سرطان خون ارثی است. این را میداند، برای همین آخرین لعاب خون توی دهنش را هم
تف میکند توی جوی آب که میرود جنوب شهر...»
این ماجرا در رمان دوم، «سرخ ِسفید» با
مبارزه کیوکوشین کای سی و سه ساله در همان مکان (شانزده آذر) و روزهای پایان دیماه
۹۱ آغاز میشود و این بار با دو روح (شاعر آزادیخواه و روح خبیث خالدار) در طول
رمان همراه هستیم و یک لکلک که در پایان مبارزه و با فلاشبکی به روزهای آخر دیماه
۱۳۵۸ برای کارگر شهرداری که دارد، اعلامیهها و پوسترهای روی دیوار را پاک میکند
و با جنازه لک لک مرده مواجه میشود. در سومین رمان «خون خورده» یا سرخِ
سیاه اینگونه آغاز میشود: «اولش خون بود... خونی که آرام و کند راه باز میکرد وسطِ
زمختی آسفالت خیابان. میچرخید میان آبی که رقیقش کرده بود و پخش میشد؛ پخشتر.
خونی که سیاه میزد با رگههای سرخِ روشن و خودش را میرساند به جدول سیمانی کنار
جوی و کمکم میگسترد روی آسفالت...»
و آخرش: «محسن مفتاح خسته بود... فاتحهخوانی
پنج برادر بیش از همیشه جانش را گرفت... تورج گفته بود طرف جوان بوده. تاریخ خوانده
و سرطان خون کشتهاش. پا سست کرد. پدرش همیشه میگفت «هیچ وقت الکی برای تماشای
تشییع جنازه ناست.» ایستاد. از سر صبح که پایش را گذاشته بود روی خونهای آب خورده
وسط خیابان، چیزی در وجودش عوض شده بود انگار... پیرمرد تلویزیون چهارده اینچ سونیاش
را روشن کرده بود. فوتبال پخش میکرد. بالای صفحه، سمت چپ، نوشته بود «بازپخش».
بازی منچستر یونایتد بود با نیوکاسل... باران قطع شد از دهان آدمها بخار بیرون میزد...
همه چیز خیس بود، خیسِ خیس... آخرش آب بود...»
این آغاز و پایانها برای نشان دادن
شبکه پیچیده روایی انتخاب شدهاند و دال و مدلولهای بهم پیوسته و ارجاعهای درون
متنی فراوان در این سهگانه معانی تاریخی را که همچنان مورد فراموشکاری فرهنگ
مواجه شدهاند به ظهور میرساند. به یک نوع آگاهی تاریخی.
شبکههای روایی که هر سه رمان را بهطور مجزا و در نهایت در گستره
وسیعتر سهگانه، انشعابهای روایی را به هم پیوند میزند؛ قدرت بلاغی روایت را به
میزان زیادی بالا میبرد و ارتقا میبخشد.
در کرونوتوپ هنری ادبی علامتهای مکانی
و زمانی در یک کل عینی و به دقت سنجیده جوش خوردهاند. به قول باختین زمان ضخیمتر
میشود، گوشت و پوست پیدا میکند، به لحاظ هنری مرئی میشود و به همین سان مکان
حساس میشود و در برابر حرکتهای زمان، طرح و تاریخ از خود واکنش نشان میدهد.
مانند خیابان شانزده آذر، مانند دیماه ۱۳۵۸ و ۱۳۹۱، مثل کلیسای نارمک، مثل بهشت
زهرا، گورهای پنجگانه.
در «خون خورده» مکانها بهخصوص خیابان و جاده ارزشهای
کرونوتوپی پیدا میکنند. باختین در کتاب «تخیل گفتوگویی» به کرونوتوپ مواجهه
اشاره میکند. کرونوتوپی که در «خون خورده» به وفور مشاهده میشود. در چنین
کرونوتوپی عنصر زمانی تفوق دارد و با درجه بالاتری از شدت در عواطف و ارزشها مشخص
میشود. ویژگی خصلت نمای کرونوتوپ جاده با مواجهه این است که گستره در آن وسیعتر
است. مواجهه در رمان معمولا در جاده اتفاق میافتد (مواجهه درخشان کیو کوشین کار
با فاتحان تهران در تونل رسالت یا سان دیدن رومل از ارواح افسران اساس مقابل کافه
نادری یا مواجهه منصور سوخته در راه بعلبک و..) مسیرهایی مکانی و زمانی مردمانی که
بیشترین تفاوت را با یکدیگر دارند. نمایندگان تمامی طبقات اجتماعی، دولتها، مذهبها،
ملیتها. این عنصر را در کنار این مفهوم ببینیم که تصویر انسان ذاتا کرونواوپی است.
در نتیجه کرونوتوپ جایی است که در آن
گرههای روایت بسته و باز میشوند. بیشک میتوان گفت معنایی به آنها تعلق دارد که
به روایت شکل میدهد و بدین ترتیب کرونوتوپی که بهمنزله ابزار اصلی برای مادیت
بخشیدن به زمان و مکان عمل میکند، بهصورت مرکزی برای ملموس کردن بازنمایی، بهصورت
نیرویی که به کل رمان جسمیت میبخشد، ظاهر میشود.
پرسشی که میخواهم بپرسم این است که «آیا
فرم روایی رمان «خون خورده» و در کل سهگانه یزدانیخرم توانسته به بازنمایی تاریخ
آنطور که مد نظر نویسنده و از زاویه دید او بوده است، دست پیدا کند؟» به نظرم
پاسخ آری است. روایتها و رویدادها چنان طرحریزی شدهاند که تصادم و بههم رسیدن
شخصیتها و سرنوشتشان هیچگونه دلیل محکمی ندارد. در واقع پاسخی است روایی به گزین
گویه لوئی ژرژ سوان در پیشانی اولین رمان این سهگانه. یعنی «گور پدر تاریخ»؛ تاریخی
که هیچگونه منطقی در سیر حوادث و سرنوشت آدمها ندارد. یک تاریخ کور و بیرحم و
خونریز. تاریخی که به نوعی با خون سیراب میشود. هرچند در پایان «خون خورده» با آب
جاری در کنارههای گور به «آخرش» میرسیم؛ اما این فرجام داستان نیست. این تنها یک
پایان است.
شوشانا فلمن در کتاب «گواهی: بحران
شهادت دادن در ادبیات، روانکاوی و تاریخ» با اشاره به طاعون آلبر کامو معتقد است
که روابط سنتی روایت و تاریخ تغییر کرده است آن هم در اثر ضرورت تاریخی درگیرشدن
ادبیات در کنش، ضرورت تاریخی خلق صورت جدیدی از روایت بهمثابه گواهی نه صرفا برای
ثبت، بلکه برای بازاندیشی و در حین بازاندیشی آن، عملا برای تغییر تاریخ. به
اعتقاد من یزدانیخرم توانسته با کارآموزی در تاریخ، در سهگانه خود به این مهم
دست یابد. با این حال رابطه روایت با تاریخ، آنچنان راحت و ساده و بیمساله نیست.
چون شاهدی -یا شهادت دادنی- که این دو را به هم پیوند میزند، یک امر داده شده
نیست. کارآموزی تاریخی تنها از طریق نوعی بحران در شهادت و از طریق دگرگونی شاهد
به وقوع میپیوندد.
یزدانیخرم با این سه رمان بخشی از
آنچه تاریخ فراموش شده یا فراموشی تاریخی است، مرئی میکند. میتوان خوانشهای
دیگری از این رمانها ارائه داد، بهخصوص
خوانش نشانهشناختی، آنچه که نظام نشانهای رمان پیشنهاد میدهد میتواند جذاب و
خواندنی باشد.
این نکته را هم از نظر دور نمیدارم که
این سهگانه از نظر زبان لغزشهایی دارد، بیشتر در «سرخِ سفید»، ولی زبان در «خون
خوده» سالمتر و پاکیزهتر است. هرچند یزدانیخرم دغدغه زبانورزی، به معنایی که
امروز مورد نظر و توجه بخشی از اهالی ادبیات است، ندارد و همچنین در اندک بخشهایی
از تصویرسازیها در «خون خورده» مقهور سینماست.
به نظرم یزدانیخرم با نگارش این سهگانه
آنچه در تکنیک و صناعتمندی روایی است، آزموده و موفق بوده است، لاجرم جهانهای
دیگر روایی و داستانی را میبایست تجربه کند. انتظاری که خوانندگان حرفهای از آن
کوتاه نخواهند آمد.
– سواد روایت، اچ پورتر ابوت، رویا
پورآذر/ نیما م.اشرفی، نشر اطراف
– گزیده مقالات روایت، مارتین مکوئیلان،
فتاح محمدی، نشر مینوی خرد
– من منچستر یونایتد را دوست دارم، مهدی
یزدانیخرم، نشر چشمه
– سرخ سفید، مهدی یزدانیخرم، نشر چشمه
– خون خورده، مهدی یزدانیخرم، نشر چشمه