|
سیدقاسم یاحسینی
با آقای علیرضا مظفریزاده در زمستان 1359 و همزمان با برپایی نمایشگاهی فرهنگیـ تاریخی بهمناسبت دهه فجر در محل سالنِ دبیرستان نواب صفوی بوشهر آشنا شدم. آن زمان او فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بوشهر بود و برای بازدید از نمایشگاه ما که کلی در شهر سروصدا کردهبود، آمدهبود. گپوگفت کوتاهی با من، بهعنوان طراح، نویسنده، مسوول و برپاکننده نمایشگاه کرد و مرا بابت نوآوری در نمایشگاه و پرداختن به مباحث عمیق و پایهای فرهنگی و تئوریک تشویق کرد. نمایشگاه درباب سیر اومانیسم در غرب بود!
تقدیر چنین بود که در اواخر نیمه اول دهه شصت با هم در دانشگاه آزاد اسلامی واحد بوشهر که تازه تأسیس شدهبود، همکلاس و همدرس شدیم. رابطه ما عمق و ژرفای بیشتری پیدا کرد. او در آن هنگام فرماندار بندر بوشهر بود؛ اما چنان خاکی و مردمی رفتار میکرد که تفاوت چندانی با دیگر دانشجویان نداشت. همین تواضع و فروتنی بود که مرا شیفه او کرد و دوستی ایجاد شد که تا امروز نیز ادامه دارد.
در خلال روزها و سالهایی که با آقای مظفری بودم، چندینبار خاطراتی از ایام مبارزه در رژیم پهلوی و همچنین «ایام محبس» خود و یارانش در زندانهای شاه برایم روایتکردند. من که به تاریخ علاقهمند بودم، چندینبار آقای مظفریزاده را تشویق کردم تا خاطرات ریز و درشت خود را از دروان کودکی و بهخصوص مبارزه و زندان و حوادث پس از انقلاب اسلامی و جنگ هشتسالۀ ایران و عراق بنویسند؛ اما سالها مقاومت کرد و بهدلایل مختلف ننوشت.
پس از اصرار بسیار، سرانجام فکر کنم در زمستان 1377 بود که آقای مظفریزاده بخش کوتاهی از خاطرات دوران مبارزه و زندان خود را در عصر پهلوی دوم نوشت و همراه با چند عکس تاریخی و جالب در نشریه محلی «نسیم جنوب» در چهار یا پنج شماره چاپ و منتشر کرد. آن چند شماره خاطرات، نخستین گام او برای تدوین خاطراتش بود.
باز به اصرار مکرر بنده و پس از حدود 10 سال، آقای مظفریزاده آن نوشته کوتاه را بسط داده و سرانجام با عنوان نهچندان دلچسب «نسیمی از دفتر ایام؛ گوشهای از تاریخ سیاسیـ اجتماعی بوشهر در فاصله سالهای 1327ـ 1367» در قالب کتابی 434 صفحهای و در قطع وزیری در سال 1387 به همت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران و با همکاری بنیاد ایرانشناسی شعبه استان بوشهر بهطبع رساند که مورد استقبال در بوشهر و خارج از بوشهر قرار گرفت. استاد کاوه بیات در معرفی کوتاهی که درباب این اثر نگاشت، چنین از نویسنده و مشی منصفانه کتاب تعریف کرد:
«خاطرات انقلاب، از خاطرات مبارزه برای سرنگونی رژیم پیشین گرفته تا خاطرات مربوط به مبارزه برای استقرار و تثبیت نظام بعدی، با توجه به ماهیت موضوع، معمولا خاطراتی تُند و انقلابی است؛ مواضع قاطع و راسخ، داوریهای پراحساس و خللناپذیر از ویژگیهای معمول آن بهشمار میآیند، ولی نسیمی از دفتر ایام با آنکه دقیقا به توصیف مقطعی از همین ایام اختصاص دارد، از جنس دیگری است. در نهایت آرامش و بدون هیچ داوری تُند و تیزی، صرفا به شرح خاطرات نویسنده میپردازد» (جهان کتاب، کاوه بیات، نسیمی از دفتر ایام، سال یازدهم، شماره 1و 2، ص 67).
بهقول بیهقی بزرگ، هر نویسندهای پس از گذشت چند سال از نوشتن کتابی، وقتی کتابش را دوباره میخواند، دلش میخواهد تغییراتی در آن بدهد و مطالبی را حذف یا اضافه کند. آقای مظفریزاده نیز چنین کرد! پس از انتشار نسیمی از دفتر ایام، او کار را رها نکرد. هر جا عکس، مطلب یا خاطرهای شفاهی یا کتبی مربوط به کتابشان و خاطراتشان گیر آورد، آرشیو کرد.
فکر کنم اواخر سال 1397 یا 1398 بود که آقای امید پارساییفر مدیر محترم حوزه هنری بوشهر در گفتوگویی با من، سفارش نوشتن کتابی درباره تاریخ انقلاب اسلامی در بوشهر کرد. در همان جلسه آقای مظفریزاده را بهعنوان نویسنده چنین کتابی معرفی کردم. خبر داشتم که او چندی است مشغول بازبینی کتاب خود است و قصد طبع ویراست دوم آن را دارد. کار پس از چند سال چکشکاری سرانجام در اواخر سال 1400 از طبع خارج شد.
«آغاز بیداری» اسم جدید کتاب آقای علیرضا مظفریزاده، مبارز سیاسی قبل از انقلاب و فعّال و کنشگر سیاسی پس از انقلاب است. کتاب را حوزه هنری استان بوشهر در قطع خشتی و در 389 صفحه در اسفند 1400چاپ و منتشر کردهاست. کتاب جدید آقای مظفریزاده در واقع ویراست دوم، بخش اول و 156 صفحه نخست کتاب نسیمی از دفتر ایام است که بسط و توسعه یافته و دگرباره تحریر شدهاست. کتاب جدید شامل مطالبی از 1327 تا 1357 است. بقیه کتاب پیشین نیز علیالقاعده باید جلد دوم کتاب باشد که هنوز به «حُلّه طبع» آراسته نشده و خاطرات پس از انقلاب است. کتابی خواندنی و پُر از اطلاعات ریز و درشت از تاریخ اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بوشهر در دهههای سی تا نیمه اول پنجاه و تا آغاز انقلاب اسلامی.
در این چهل و چند سالی که از پیروزی انقلاب اسلامی بهمن 1357 سپری شده، چنانکه شاید و باید، کتاب دندانگیر و خواندنی درباره روند انقلاب در بوشهر و ریشههای تاریخی آن منتشر نشده است. بله! چندین کتاب خوب و ارزشمند سندی از سوی ادارهکل اطلاعات استان بوشهر در قالب سند و همچنین معدود خاطرات انقلاب و حتی یک مجموعه کوچک و کمحجم عکس درباب روند انقلاب در بوشهر چاپ و منتشر شدهاست.
همچنین من، یعنی سیدقاسم یاحسینی در بیش از 15 عنوان کتاب خود که در قالب خاطرات شفاهی تدوین شده، در حد توانش به فراز و فرود انقلاب در بوشهر و برازجان پرداخته است اما هنوز کتابی جامع، مستند، تحلیلی و البته غیر ایدهئولوژیک، که مثلاً سهم گروهها و سازمانهای چپ مارکسیستی و مذهبی را هم با انصاف رعایت کند، با لحاظ روش تاریخنگاری علمی و آکادمیک در این باب منتشر نشدهاست. در این فقدان معنادار و در عین حال شگفتانگیز، شاید کتاب «آغاز بیداری» مقدمهای باشد برای نگارش آن کتاب آرمانی!
حُسن کار مظفریزاده، از همان آغازین صفحات کتاب، شرح احوالات و حالات شخصی خود و روستا/ محلهای است که در آن زاده شد و پرورید. یک روایت اگزیستانسیل ناب فردی! تاریخ روستاها/ محلات بوشهر هنوز چندان مورد اعتنا قرار نگرفته است و در مراحل ابتدایی خود است؛ اما بخش نخستین کتاب «آغاز بیداری» شرحی مردمنگارانه از زادگاه نویسنده کتاب، روستای «مُخ بلند» است. برپایه تحقیقات شفاهی و پیمایشی مظفریزاده این روستا، تاریخ چندان بلندی ندارد و احتمالا پیشینه و قدمت آن حدود صدسال یا کمی بیشتر است. همچنین تا پیش از آقای مظفریزاده، تاریخ این روستا، مطلقا مورد توجه و پژوهش مورخان و محققان محلی قرار نگرفته بود.
اما نویسنده کتاب «آغاز بیداری» بهقول برانیسلاف مالینوفسکی، جامعهشناس مشهور، در یک «مشاهد مشارکتی» کوشش کرده است تابلو و تصویر کاملی از تاریخ، اقتصاد، مردم، کار و پیشه و فرهنگ زادبوم خود را به دست دهد، کاری که در انجام آن توفیق کاملی یافته و موفق شده اثری تکنگارانه (منوگرافیک) درباب مُخ بلند تولید کند. نوشتهای ارجمند که بسیار بهکار محققان و مورخان تاریخ محلی بوشهر خواهد آمد و از آن بهعنوان یک اثر مستند تاریخی بهرهها خواهند برد.
روش نویسنده در این بخش تلفیقی است از خاطرات و تاریخ شفاهی، پیمایش شخصی و مشاهده مشارکتی و استفاده وسیع و معناداری از تصویر و عکس. عکسهایی ناب و تاریخی که هرکدام میتوانند دستمایۀ یک مقاله کوتاه یا بلند باشند. برای من که به روش و مکتب «تاریخ از پایین» تعلق خاطر دارم، این بخش از کتاب نویسنده، سرشار از ناگفتهای تاریخی است. برای مثال، ازدواج یک دختری به اسم «مریم» فرزند یک ارمنی بهنام «تاتو» با یک فرد مسلمان به اسم زایرعلی دوبی(Doobi) که حاصل آن چندین فرزند پسر و دختر بوده است. (نگ:ص36). ازدواج یک دختر ارمنی با یک پسر مسلمان، فینفسه از جمله اتفاقات نادر در تاریخ ارامنه بوشهر است که پیش از این در هیچ منبع تاریخی مربوط به ارامنه بوشهر نیز ثبت و ضبط نشده بود!
در همین بخش، همچنین اطلاعات دست اول و ارزشمندی درباره وضعیت فقر و مسکنت اقشار پایین روستایی و همچنین کارگران و کشاورزان ارائهشده که برای مورخان اجتماعی و محققانی که دربارع وضعیت طبقه کارگران و کشاورزان بوشهر در دهههای سی تا پنجاه قرن چهاردهم شمسی در بوشهر پژوهش میکنند، منبع قابل استنادی خواهد بود. یکی از این موارد اشاراتی پراکنده اما مهم درباب وضعیت کارگران شرکت پارچهبافی اعتمادیه بوشهر و همچنین جنبش کارگری در آن است. یکی از نکات قابل اعتنا اینکه از جمله فعالان تودهای برجسته کارگری در کارخانه اعتمادیه، فردی بهنام غلامرضا مقیمی بود که مادرش همان مریم تاتو، ارمنی بوده است! (گفتوگوی تلفنی با آقای مظفریزاده، جمعه دوم اردیبهشت 1401).
علیرضا مظفریزاده متولد 1327 در روستای مُخبلند است. در یک خانواده کارگر/کشاورز با وضعیت اقتصادی زیر رادیکال! فقر و مسکنت از همان کودکی گریبان او را گرفت و تا چند دهه بعد، هرگز رها نکرد. وضع چنان بود که پس از فوت پدرش، ناچار بهکار شد و مثل ماکسیم گورکی در «دانشکدۀ زندگی»، چیزها آموخت! چنان فقیر بود که به تصریح و نوشتۀ خودش، اگر دیگران به دادش نمیرسیدند، حتی موفق به ادامۀ تحصیل نیز نمیشد! به لحاظ روانشانسی اجتماعی و حتی فردی، شاید همین فقر و محرومیت مفرط بود که از همان ایام نوجوانی او را به فردی معترض به وضع موجود و خواهان تحول و تغییر اجتماعی مبدل کرد.
علیرضای نوجوان، هر طور بود ضمن کار و کارگری، درس خواند تا شاید بهجایی برسد و بتواند بر فقر مهلک و پرآسیب غلبه کرده و وضعیت اقتصادی و معیشتی مناسبی برای خود دست و پا کند. در همین احوال و اوضاع است که به محافل مذهبی گرایش پیدا کرده و جذب «انجمن حجتیه» در بوشهر شد و این آغاز مذهبی و سپس سیاسیشدن او بود!
وضعیت سیاسی و مبارزاتی بوشهر در اواخر دهه سی و چهل قرن گذشته شمسی، چندان وضعیت مطلوبی نبود. پس از کودتای 28 مرداد 1332 و قلع و قمع هواداران و اعضای حزب توده ایران و جبهه ملی دوم در بوشهر، شهر به تعبیر زیبا و رسای شادروان محمدرضا نعمتیزاده، شاعر بزرگ بوشهری، بیشتر به «شهر مردهها» تبدیل شده بود: «در دیار من که شهر مردههاست/ هر کسی سر بُرده در دامان خویش/ هر کسی را سیلی امواج درد/ بُرده تا گرداب بی سامان خویش...»
مردم شهر مذهبی بودند و رهبران روحانی خود را داشتند؛ اما همه این عده سخت سنتی بودند و نسبت چندانی نه تنها با سیاست و مبارزه که حتی دنیای مدرن و مدرنیته نداشتند، هرچند مظاهر مدرنیته و مدرنیسم سالها بود وارد بوشهر نیز شده و حتی در اقشاری از جامعه بهنوعی از «سبک زندگی» تبدیل شدهبود.
در این مقطع، اواخر دهه سی و سرتاسر نیمه اول دهه چهل قرن گذشته، تنها شبکه مذهبی فعال در سرتاسر ایران انجمن حجتیه بود که فلسفه وجودی خود را مبارزه با آیین بهائیت و گروندگان به این دین نوظهور میدانست. شاید ذکر این نکته تاریخی مهم، اما نهچندان مورد توجه مورخان و محققان، خالی از فایده نباشد که انجمن حجتیه در شمار نخستین تشکیلات و محافل مدرن مذهبی در دهه سی شمسی بود. فدائیان اسلام یک تشکیلات سیاسی بودند که در دهه بیست شمسی، با ترور مخالفان خود، اسمی دَر کردند، اما آرمان و تشکیلات آنان هرگز در سرتاسر ایران نفوذ و حتی مقبولیت چندانی پیدا نکرد؛ اما انجمن حجتیه از لون دیگری بود. این انجمن علاوه بر قم و تهران، تقریبا در بسیاری از شهرهای بزرگ و حتی کوچک ایران فعال بود و تشکیلات داشت. افراد اصلی این انجمن که اغلب نیز مهندس، کارمند دولت و حتی پزشک بودند، رفتار و کرداری مدرن و امروزی داشتند. این انجمن با منابع کتبی، آموزشهای عمیق تئوریک و کادرسازی و کادرپروری، بدون شک، مهمترین تشکیلات فراگیر مذهبی در نیمه دوم دهه سی و بخشی از دهه چهل در سرتاسر ایران بود.
علیرضای جوان ما در بوشهر به انجمن حجتیه پیوست و با جمعی از دوستان و همراهانش تحت آموزشهای منظم و تئوریک این انجمن قرار گرفت. درباب مباحثی چون نبوت، امامت، مهدویت و تاریخ باب و بهاء کتابها خواند و حتی طبق آموزههای تشکیلاتی انجمن، برخی از آثار سیدعلیمحمد باب و بهاءالله را نیز خواند؛ اما مشی انجمن سیاسی و مبارزاتی نبود. برای رفع فقر و دگرگونی اجتماعی آفریده نشده بود. هدف انجمن، صرفا مبارزه با بهائیت بود و بس.
در اواخر دهه چهل، به استخدام اداره کشاورزی بوشهر درآمد. درآمدی کسب کرد و سر و صورتی به زندگی داد. میتوانست برای یک عمر، «کارمند دولت» باشد و زندگی آرام و بدون تنشی برای خود ایجاد کند؛ اما علیرضا که زاده و پروریده فقر بود و بیعدالتی اجتماعی را با تک تک سلولهای خود حس کردهبود، عضویت و تکاپو در انجمن و کارمندی دولت، او را قانع نکرد. این جوان که ذهنی کنجکاو داشت و کوشش کرده بود با افقهای باز نسبتی داشته باشد، پس از چندی از مشی پاسیو و غیرسیاسی انجمن حجتیه خسته و دلزده شد و تلاش برای تغییر وضع موجود را در جاهای دیگری جستوجو کرد. کتاب خواند. مجله خواند و فکر کرد. کتابهایی از مهندس مهدی بازرگان، دکتر یدالله سحابی، سیدمحمود طالقانی، مرتضی مطهری، گرفته تا «جنگ شکر در کوبا» درباب انقلاب الجزایر و مبارزات جمال عبدالناصر، پاتریس لومومبا و برخی از آثار صمد بهرنگی را خواند و در جانش نشست. جوان جویای دانش ما، تشنه دانستن حقیقت و مصمم برای تغییر وضع موجود بود و البته نظامهای دیکتاتور هم با آگاهی مخالف هستند و هم دشمن قسمخورده هرگونه تغییر اجتماعی و اقتصادی.
چند جوان بوشهری دور هم جمع شدند. قران و دعا خواندند، کتاب خواندند و درباب رژیم شاه و ظلم و ستمی که مشاهد و تجربه کرده بودند و میکردند، حرف زدند و دنبال مفری برای تغییر اوضاع و زمانه بودند. حتی یک سفر تفریحیـ فرهنگی به قم داشتند؛ اما ساواک به همین حداقل نیز رضایت نداد. جوانان مذهبی بوشهر، از جمله علیرضای ما را، گرفت و به زندان انداخت. جوان مورد نظر ما، تنها منبع درآمدزایی خانواده بود. پدرش فوت کرده و خرج زندگی خواهر و برادرانش با او بود. با به زندان افتادن مظفریزاده جوان، درآمد و معاش خانواده او قطع شد. اگر کمکهای خیرین نبود، معلوم نبود سرنوشت این خانوادۀ فقرزده و مسکین به کجا ختم میشد.
علیرضا در سال 1351بازداشت و محاکمه شد و چندی به زندان افتاد. پس از تحمل زندان، کوشید دوباره به زندگی از هم پاشیده خانواده سروسامانی بدهد. در یک دفتر تجاری کاری برای خود دست و پا کرد. حقوق خوبی میگرفت و دستش به دهانش میرسید؛ اما عطش دانایی و اراده تغییر وضع موجود، گریبان او را رها نکرد. این بار خواسته یا نخواسته با برخی از هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران ارتباط پیدا کرد.
این سازمان در نیمه اول دهه پنجاه تنها سازمان مذهبی با مشی چریکی و مبارزه مسلحانه بود. آرمان و عقیده این سازمان که برساخته جمعی جوان زیر سی سال بود، اسلام مبارز و انقلابی، آمیخته با تحلیلها و آموزههای مارکسیستی، بیشتر مائوتیستی، بود... این سازمان همراه با سازمان چریکهای فدایی خلق که مارکسیستی بود، در آن سالهای پُرخفقان و سلطۀ ساواک، دلها از جوانان ربوده و در شمار محبوب و مقبولترین گروههای مبارز ضدشاه در ایران به شمار میرفتند.
علیرضای جوان و عدالتخواه ما کموبیش با برخی از هواداران سازمان مجاهدین در بوشهر ارتباط برقرار کرد. یکی از آنان، از جمله دوستان گروه زندان 1351 بود... در این بخش از کتاب، چنین بهنظر میرسد که نویسنده با نوعی خودسانسوری و یا دگرسانسوری و محافظهکاری شرح نمیدهد که تکاپوهای هواداران سازمان مجاهدین در بوشهر چطور و چگونه بود؟ چه آموزشهایی میدیدند؟ چه کتابهایی میخواندند و سرپل ارتباطی سازمان با شیراز یا تهران چه فرد یا افرادی بود؟ تشکیلات بوشهر زیر نظر شیراز بود یا تهران؟ و...
بههرحال مظفریزاده در اوایل آبان سال 1356 و در تهران در دام یک خانهِ تیمیِ لو رفتهِ افتاد و بازداشت شد. این بار او را شکنجه کردند و به زندان اوین انداختند. در زندان با چهرههایی چون آیتالله طالقانی و علیاکبر هاشمیرفسنجانی همبند شد و از آنان تفسیر و فقه آموخت. خواننده انتظار دارد نویسنده جزئیات بیشتری از خاطرات زندان اوین و جریانهای داخلی آن روایت کند. شاید هو راوی، در متن جریانها نبوده است.
با شروع طوفان انقلاب اسلامی، علیرضا مظفریزاده نیز بسان هزاران زندانی سیاسی از زندان آزاد شد و به تعبیر همان زمان ها «به آغوش خلق بازگشت»!
کتاب خاطرات مظفریزاده در همین جا به پایان میرسد. وی با انصاف تمام، کوششکرده تا تاریخ مبارزات خود و جمعی از جوانان مبارز بوشهری را به تصویر بکشد. در تمام مراحل کتاب انصاف و رعایت عدالت، حتی نسبت به ساواکیها و مأموران شهربانی، قابل مشاهدهاست. در حاشیه نیز اطلاعات مدنی و شهری ریز و درشت فروانی در جای جای کتاب و پاورقیهای ارزنده آن، قابلم لاحظه و مشاهده است. از لیست کتابفروشیهای شهر بوشهر گرفته تا میکدهها و مغازههای مشروبفروشی بندر!
من «آغاز بیداری» را دو بار از اول تا آخر خواندم. بدون هیچ اغراقی بهرهها بردم و چیزها آموختم. حضور پُررنگ دکترعلی شریعتی، «معلم انقلاب» نهتنها در بخشهایی از کتاب که حتی در نام کتاب هویداست. آنجا که به تعبیر ماههای انقلاب «خلق قهرمان ایران» خشم ضداستبدادی و ضداستعماری خود در تظاهرات شهرهای مختلف را بروز داده و بهخصوص نقش بهیادماندنی، معلم شهید خود «شعار» کردند و چنین سرودند و آوا سر دادند: «دکترعلی شریعتی/ معلم شهید ما/ جان به کَفَش نهاده بود/ الا الا چه همتی
آغاز بیداری ضداستعماری/ زندهباد نام او.»
و بهقول فروغ عزیز: افسوس! «... آن روزها رفتند ...»!