bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۶۲۹۸
تاریخ انتشار: ۳۱ : ۱۱ - ۲۶ تير ۱۴۰۲
روایتی از یکی قهرمان‌های گمنام دفاع مقدس؛
دکتر کتایون وحدت: یکی از بدترین خاطرات تلخی که تا امروز هنوز با من است، ماجرای جوان مجروحی نوزده ساله اهل یکی از روستاهای دورافتاده مرودشت بود. جوان علی‌رضا نام داشت.

دکتر کتایون وحدت

دوره دانشآموزی و کارآموزی من مصادف بود با اواخر جنگ تحمیلی. طریق درمان مجروحان جنگی چنین بود که در خط مقدم جبهه کسانی بودند به نام امدادگر. آنان نیروهایی را که حین درگیری در جنگ با دشمن و یا جاهای دیگر مجروح میشدند، روی برانکارد گذاشته و به عقب و بیمارستانهای صحرایی، که فاصله زیادی هم با خط مقدم نداشت، میرساندند. با آمبولانس و در مواردی حتی با موتورسیکلت یا ماشینهای پشت باز!


در بیمارستانهای صحرایی، بلافاصله عملیات رسیدگی و احیاناً نجات مجروح انجام شده و مجروحان برای ادامه درمان به بیمارستانهای شهر اهواز اعزام میشدند. مجروح در اهواز ممکن بود جراحی فوری و اورژانسی شود؛ اما بیمارها را معمولاً به مدت زیاد در بیمارستانهای اهواز بستری و نگهداری نمیکردند. چنان تعداد مجروحان انبوه بود که فرصت چنین کاری نبود. خصوصاً که مناطق مختلف اهواز هم مرتب از سوی هواپیماهای عراقی بمباران میشد. هر گروه از بیمارها را برای ادامه درمان به شهرهایی مختلف کشور، تهران، اصفهان، مشهد، تبریز و ... میفرستادند.


نزدیکترین شهر بیمارستانی به خوزستان، شیراز بود. این بود که در طول جنگ، بیمارستانهای مختلف شیراز، مملو از مجروحان جبهه و جنگ بود. همین مجروحان، فرصت تجربه اندوزی خوبی برای کادر پزشکی، از کارآموز تا استاد بود! من از مجروحان جبهه و جنگ و بیمارانی که برای درمان به بیمارستانهای مختلف شیراز اعزام میشدند، خاطرات تلخ و شیرین چندی دارم. بدون این که بخواهم شعار بدهم، با کمال صداقت باید عرض کنم که من و دیگر کادرهای پزشکی و دانشجویان، برای رزمندگانی که از میهن و امنیت ما دفاع کرده و در خلال این دفاع آسیب دیده بودند، به‌شدت احترام قائل بودیم. من شخصاً تا همۀ عمرم مدیون و وامدار آنان بوده و هستم. آنان با اهدای خون و سلامت خودشان، این فرصت را به من دادند تا با خیال راحت درس پزشکی بخوانم و پزشک بشوم. کمترین کاری که در خلال جنگ میتوانستم انجام بدهم، خدمت صادقانه و خواهرانه به مجروحانی بود که به شیراز منتقل میشدند. برخی از آنان چه انسانهای بزرگوار، شریف و دوست داشتنی بودند.


در بیمارستان سعدی شیراز یک ساختمان سوله مانند بود، به اسم «بیمارستان صحرایی» که فکر کنم قبل از انقلاب احداث شده بود. مسوولان بیمارستان آن سولهها را برای بستری کردن مجروحان جنگی اختصاص داده بودند. دو طرف سولهها کنار هم تخت قرار داده شده بود. مثلاً بیست تخت سمت راست و بیست تخت هم سمت چپ. گاهی تمام تختها پُر از مجروح جنگی میشد.


یکی از کارهای من، مراقبت از این مجروحان و به خصوص تعویض پانسمانِ زخمهای آنها بود. برخی زخمهای عمیقی داشتند، برخی قطع عضو شده بودند و برخی هم حالات عجیبی پیدا کرده بودند. حضور در این سولهها، موظفی ما نبود، اما من و چند دوست دانشجوی دیگر، با دل و جان، میرفتیم و به مجروحان خدمت میکردیم. حتی روزهای جمعه و تعطیل هم میرفتم.


خاطرات تلخی از این ماجرا دارم. جوانان رعنای بسیاری بودند که جلو جشمانم شهید شدند و من هم هیچ کاری نمی-توانستم برایشان انجام بدهم. هیچ پزشک دیگری، حتی استادانمان هم کاری از دستشان برنمیآمد! فلان مجروحِ جوان را چندین روز یا حتی هفته، مراقبت و مداوا میکردیم. درد می‌کشید و ما کنارش اشک میریختیم. گاهی که حالش خوب بود با حرف می زد. از مادرش، خواهرش، همسرش یا نامزدش! ما را خواهرهای خودشان میداستند و برخی از آنان حتی با ما درد دل هم میکردند! همین هم باعث میشد فضایی عاطفی بین ما به وجود آید. دیگر برای ما «مجروح» جنگی نبودند، برادر بزرگ ما و یا پدرمان بودند.


اما همین علاقه و نزدیکی عاطفی، موقت و کوتاه مدت بود. فردا میآمدیم و میدیدیم تختش خالی است! میدانستیم از میان ما رفته و به قول آن سالها «آسمانی» شده است. چه جوانانی! چه جانهای شیفتهای! چه آرزوهای به خاک رفتهای! با برخی از این مجروحان صمیمی شده و اُخت میشدم. برادرهایم بودند. وقتی شهید میشدند، بغض در گلو، بهجایی پناه برده و به درد میگریستم و زار میزدم. لحظه لحظه دردکشیدن آنان به یادم میآمد و اشک میریختم. فقط اشک بود که گرۀ مانده در گلویم را کمی از بین میبرد و میتوانستم نفس بکشم! خیلی لحظات سختی بود.


برخی از مجروحان چنان حالشان وخیم بود که داخل بیمارستان سعدی و بخش مخصوص بستری میشدند. بیمارستان بخشی داشت به نام بخش هایپر. بخشی از اتاق شیشه بزرگی داشت که چشم انداز آن حیاط بیمارستان بود. پرستار بخش هایپر، معروف بود. باید وارد اتاق استریزه خاصی میشد و لباسهای مخصوصی شبیه لباس فضانوردها میپوشید و در فضایی استریل شده، غذای مخصوصی به شکل محلول شده تهیه میکرد و میآمد به شکل سروم به بیمار وصل میکرد. به قول معروف، دَنگ و دونگ زیادی داشت!


یکی از بدترین خاطرات تلخی که تا امروز هنوز با من است، ماجرای جوان مجروحی نوزده ساله اهل یکی از روستاهای دورافتاده مرودشت بود. جوان علیرضا نام داشت. تنها پسر خانواده بود. دو خواهر داشت. فرزندان دیگر برای پدر و مادرش، نمانده و همگی مُرده بودند. چوپان بود. خانواده فقیری داشت. به جبهه رفته و ترکش خمپاره یا تیر، شکمش را دریده و امحاء و احشایش را بیرون ریخته بود. غذا نمیتوانست بخورد. با وسایل مخصوص، هایپر، به او غذا داده میشد؛ یعنی مواد غذایی به صورت محلول وارد رگ بیمار میشد.


علیرضا جوان نجیبی بود. احساساتی، کم‌رو، سر به زیر و محجوب. زخم شکمش بدجوری عفومت کرده بود. بخشی از اعضای داخل شکمش از بین رفته و رودههایش هم بسیار نازک شده بودند. اگر شکمش را بخیه میزدند، عفونت کرده و فوت میکرد. به همین خاطر پزشک معالج دستور داده بود شکمش باز بماند! مثل کیفی که زیپ از بالا میخورد و باز است! یعنی وقتی بالای سرش میرفتی، میتوانستی اعضاء و جوارح داخل شکمش، معده، کبد، روده، طحال و ...، را به راحتی ببینی! بد جوری بوی عفونت گرفته بود و مدام درد داشت. درد زیادی تحمل میکرد. چنان دردش شدید بودکه مرفین و آمپول ضددرد و مُسکن نیز افاقه نمیکرد. درد شیار و خطوط چندی بر چهره جوان و با طراوتش انداخته بود.


علیرضا پدر پیری داشت که علاوه بر این فرزند، دو دختر هم داشت. بنده خدا این پدر هر روز با وسایل عبوری از مرودشت خودش را به بمیارستان سعدی میرساند و از پشت شیشه اتاق هاپیر، فرزند مجروحش را که روی تخت افتاده و سخت درد میکشید، تماشا میکرد. گاهی هم زیر لب برای دل مجروح خودش، چیزهایی زمزمه میکرد. من اگر ساعت شش صبح هم به بیمارستان میرفتم، آن پدر را میدیدم که زودتر از من آمده و صورت چروکیده و نگرانش را به شیشه چسبانده و به تخت فرزندش زُل زده است! انگار بر خودش واجب کرده بود، هر روز چنین کند.


زخمِ شکمِ علیرضا بدجوری عفونی شده بود. عفونت، تمام شکمش را گرفته بود. من هر روز با کمک یکی دو نفر دیگر از دانشجویان، شکم پاره علیرضا را با وسایل مخصوص ضدعفونی، شست‌وشو و بانداژ میکردیم. با وجودی که کار ما بسیار دردآور و زجرآور بود، جیک این جوان درنمیآمد. می دیدم چطور دندان های سفید و سالمش را روی هم فشار می‌دهد تا فریادش یلند نشود. دو طرف تختی که روی آن خوابیده بود که می گرفت و درد را تحمل میکرد. جلو ما چند دختر جوان و دانشجو خجالت میکشید. چهره معصوم و زیبایش را میدیدم که گاهی از شرم سرخ میشد.


علیرضا صدای خوشی داشت. وقتی درد طاقتش را تاق میکرد، برای این‌که گریه نکند، غرورش اجازه چنین کاری جلو چند دختر دانشجو نمیداد، ناگهان میزد زیر آواز. آواز سوزناک و پرشوری که هنگام چوبانی و برای گوسفندان یا دل خودش میخواند، روی تخت بیمارستان سرمیداد. خیلی جلو خودم میگرفتم که هنگام آواز خواندنش گریه نکنم. دانشجویان دختر دیگر هم چنین حسی داشتند! واله صدای او شده بودیم/ بودم. میدانستم درد زیادی دارد، این بود که تُند تُند کار میکردم تا زودتر کارم تمام شود و آن جوان بیشتر درد نکشد. برخی روزها که حالش کمی بهتر بود، میرفتیم پیش علیرضا و میگفتیم: «برایمان آواز بخوان»


 و جوان چوبان، با آن حجب و حیای مذهبی خاصی که داشت، با گویش محلی خودش میزد زیر آواز. سکوت معناداری بر سرتاسر اتاق حاکم میشد. مریضهای دیگر هم ساکت شده و به آواز غمگین و سوزناک آن قویِ دریاچه عشق گوش می‌دادند. سوز و زنگ خاصی در صدایش بود. درد را با خودش و در صدایش واگویه میکرد. گاهی چنان غلیظ و با لهجه می‌خواند، که معنای کلمات را نمیفهمیدم؛  اما زنگ صدایش کافی بود که آتش به جانم بیندازد. خیلی دلم میخواست برایش کاری کنم، دردش را کمتر کنم، مرهمی بر زخم های جوراجورش باشم، لبخند روی لبان خشک شدهاش بنشانم، اما نمی‌توانستم. دیگران هم نمیتوانستند. ظاهراً در دایه قسمت، سهم او در عنفوان جوانی تحمل بیهوده درد بود و درد و باز هم درد! بارها دیدم که چند دانشجوهای دیگر دختر هم هنگان آوازخوانی علیرضا، آرام اشک میریزند. من هم.


در دانشکده و کلاسهای درس، اساتید به ما بارها تأکید کرده بودند که باید فاصله عاطفی خودمان را با بیمار حفظ کنیم. نباید به بیمار زیاد نزدیک شده و برخورد عاطفی با او داشته باشیم. باید حتماً حریم پزشک/ بیمار را حفظ کنیم. این یک توصیه درس و عقلانی بود. اما به قول پاسکال: «دل دلایلی برای خود دارد که عقل از درک آن ناتوان است!» مورد علیرضا، از آن دلایل دلی بود! حس میکردم برادر خودم مجروح شده و دارم او را پانسمان و مداوا میکنم. به نوعی خودم را مدیون او میدانستم. هر وقت که کارم تمام میشد و از اتاق هایپر بیرون میآمدم، پیرمردِ چسبیده به شیشه اتاق هایپر، جلوم میدوید و ملتمسانه چند بار میگفت: «خانم دکتر! خیلی ممنون، خانم دکتر خیلی ممنون! مامان علیرضا سلامت رو رسونده، ممنون! دعایت میکنه»


بعد مثل این که با خودش حرف را میزند، میگفت: «این عصای پیری منه! توی دنیا فقط همین یک پسر رو دارم! مواظبش باشید.» و ما مواظبش بودیم. شاهد دردهایش بودیم. هر روز شکم دریدهاش را شست‌وشو داده و پانسمان میکردیم و پنهانی یا آشکارا، به آواز دردناکش گوش میدادیم. یادم هست یک بار با صدای حزینی این شعر را خواند: «خداوندا تو کردی لا مکونم/ تو دادی راه غربت را نشونم» و حالا روی تختی افتاده و مثل سیزف، محکوم به تحمل دردی ابدی بود. دردی که درمان هم نداشت و همین قلب مرا و دانشجویان دختر دیگر آتش میزد. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود. انگار آن همه درس خوانده بودم که فقط شاهد و ناظر درد کشیدن علی‌رضا باشم! آه از این دستان سیمنای که به هیچ کاری نمیآمدند.


یک ماه تمام، کار من هر روز صبح زود، رسیدگی به شکمِ باز جوان و شُست‌و‌شو و بانداژ او بودپ و یک ماه تمام، پیرمرد را میدیدم که زُل به شیشه زده و از دور چیزهایی زیر لب با خود «ورار» میکند و عصای دستس را تماشا میکرد. شمعی در باد! عصای شکسته! علیرضای مجروحش.


یک روز خیلی زود که طبق معمول روزهای قبل وارد بخش شدم. دیدم خبری از پدر علیرضا نیست. پشت شیشه، صورتی چسبانده نشده بود. تعحب کردم. تخت جوان چوپان هم خالی بود. فکر کردم او را به بخش منتقل کردهاند. دیروز حالش کمی بهتر شده و حتی برای ما یک دهان آواز هم خوانده بود. از بچههای بخش حال علیرضا را پرسیدم. گفتم: «بچهها علیرضا را به کدوم بخش بردید؟» مرضیه با گریه گفت: «دیشب رفت». میدانستم چه شده، اما نمیخواستم باور کنم. پرسیدم: «کجا رفت؟». بغضش ترکید و فقط توانست بگوید: «پیش خدا». مرضیه با چشمانی اشکبار گفت: «جلو چشم باباش فوت کرد! باباش همه چیز رو دید! بیچاره پیرمرد».


یک دفعه زانویم خالی کرد! همانجا کف اتاق هایپر نشستم. عزا گرفتم، مویه کردم و اشک ریختم. مرضیه و زهره و فرنوش هم بغضان باز شد و گریستند. لحظه به لحظه دردکشیدن، آواز خواندن و صورت به شیشه چسبیده پدرش یادم آمد و بلند زار زدم. چهره معصوم آن جوان برای همیشه در ابتدای تجربه بالینی و پزشکی من در بیمارستان سعدی شیراز مانده و فراموش شدنی هم نیست.


دهها سال از آن اتفاق گذشته؛ اما خاطره علیضا، با دردها و آوازهایش همچنان با من است، در روح من است، بخشی از تجربه جوانی و کاروزی من است. هنوز هم گاهی در خواب علیرضا را میبیینم. چهل سال است که پیر نشده و عقربههای عمرش روی همان عدد نوزده متوقف مانده است! هنوز هم روی تخت خوابیده و بیهوده درد میکشد. انگار درد این جوان ابدی است! گاهی به او میگویم: «برایم آواز بخوان» و علیرضا درد را فراموش کرده و میزند زیر آواز؛ «خدوندا تو کردی لامکونم/ تو دادی راه غربت را نشونم...» هراسان از خواب میپرم؛ اما صدای زنگدارش هنوز در گوشم هست که آواز میخواند... آخرین آواز قو.

 

 

برچسب ها: جنگ ، کتایون وحدت
نام:
ایمیل:
* نظر: