bamdad24 | وب سایت بامداد24

کد خبر: ۱۶۴۳۲
تاریخ انتشار: ۴۲ : ۱۱ - ۰۳ خرداد ۱۴۰۳
شرحی از سوگ عظیم از زبان نویسندگان و نوقلمان بوشهری؛
الهام بهروزی: جمعی از نویسندگان و داستان‌نویسان تازه‌کار بوشهری روایت‌هایی را درباره شرح حال خود از شنیدن خبر شهادت آیت‌الله رئیسی و هیات همراهش را نوشتند.

الهام بهروزی

شهادت آیت‌الله‌رئیسی و هیات همراهش در جنگل‌های ارسباران در اثر سانحه هوایی، داغی سنگین بر سینه مردم متدین ایران نشاند؛ داغی که ملت را با هر سلیقه و هر طیف فکری و سیاسی اندوهگین ساخته است. در این میان، اهالی فرهنگ و هنر اندوه و غم خود را به اشکال متفاوت و زبان هنر در این سوگ عظیم به تصویر کشیدند. روایت‌هایی که از دل برآمدند و بر دل نشستند.

جامعه فرهنگی بوشهر نیز از همان آغازین لحظه انتشار خبر سانحه هوایی بالگرد حامل شهید جمهور و همراهانش تا خبر شهادت این مردان خستگی‌ناپذیر خدمت با خلق آثار فاخر در قالب‌های گوناگون بهت و پریشان‌حالی و اندوه خود را به تصویر کشیدند و روایت کردند. در این راستان سیدعباس حسینی‌مقدم که یکی از مدیران کتابشهر بوشهر است و سال‌هاست در حوزه داستان‌نویسی و تدریس کارگاه‌های داستان به‌ویژه برای نوجوانان مشغول به فعالیت است و به‌تازگی هم با داستان «نی‌مه در شرجی» در جشنواره ادبی «خودنویس» حائز مقام سوم شده است، شرح حال خود را با بیان عاطفی و روایتی دراماتیک از شنیدن خبر شنیدن آیت‌الله رئیسی، رئیس‌جمهور مردمی در چند بخش توصیف کرده است. این متن کوتاه چنان سلیس و یکدست و از دل برآمده است که مخاطب تمام نگرانی، اندوه، پریشانی، بغض‌های فروخورده و شکسته‌شده نویسنده را از لابه‌لای کلمات هر روایت با همه وجود درک و لمس می‌کند.

حسینی‌مقدم در همین روایت چندبخشی، نه تنها شرایط روحی خود را در پی شنیدن این واقعه دردناک به تصویر کشیده؛ بلکه برشی از حال و روز شهر بوشهر و عزاداران شهید آیت‌الله رئیسی را با بیانی ملموس و واقع‌گرا این‌چنین توصیف کرده است:

«روایت اول: ساعت چهار بود که خبر را دیدم. گفتم مثل بقیه خبرهاست. زود تکذیبیه‌اش می‌آید، رفته رفته حجم خبرها بیشتر شد. نگرانی‌ام بیشتر و بیشتر شد. دیگر تاب نداشتم. جلسه سعدی‌خوانی داشتیم. دیوان سعدی را همین‌طور باز کردم. غزل تلخ پرفراقی آمد، سریع کتاب را بستم، نمی‌خواستم باور کنم. غزل را نخوانده، رها کردم.

آمدم کنار بچه‌ها، همکارم گفت: «مگر خودت نمی‌گفتی، توی اُحد وقتی خبر آوردن پیامبر شهید شده، اون یار پیامبر گفت: محمد اگر مرد که مرد، خدایش که زنده است‌.» گفتم نگرانی‌ام برای رفتن و شهادت نیست که، ما هنوز آقا را داریم؛ اما بی‌خبری امان از بی‌خبری. آن گیج‌مان کرده است. بی‌حال‌مان کرده است.»

روایت دوم: دیشب را که همه‌اش دنبال خبر دویده بودم. چشمانم را هی به امید اینکه خبر زودتر بیاید و از نگرانی بیرون‌مان کند. دنبال می‌کردم؛ اما سود که نداشت بی‌تاب‌مان می‌کرد. خبر نصفه و نیمه پخش شده‌بود. آن فیلم پهپاد که بیرون آمد و گفت: «همه جسم‌ها سرد است.» انگار جسم ما هم یخ زد.

استوری آماده کردم که بگذارم اینستاگرام؛ اما باورم نمی‌شد. پاکش کردم. مثل روز سیزده دی منتظر تکذیب ماندم. هی از تلگرام به توئیتر، از توئیتر به اینستاگرام سرک می‌کشیدم ولی خبر بیشتر گره‌اش را تنگ می‌کرد. بیشتر بیخ گلویم را چسباند. بالاخره صدا و سیما هم تائید کرد. منتظر بودم خبر شادی بیاورد، غم آورد. خبر بیاید خواب بروم. خبر آمد بُهت برم برداشت. خبر آمد خواب از سرم پراند، می‌زدم تو صورتم که خواب نباشم. دروغ باشد؛ اما نبود. خبر دیگر آمده بود.

روایت سوم: غم چسبیده بیخ گلویم. باید زودتر می‌رفتم جایی، زنگ زدم محمد، گفتم کجایی. گفت: «حوزه هنری. جمع شده‌ایم، کاری کنیم.» زود از خانه زدم بیرون، گیج خواب بودم. قبل از رفتن به حوزه، خواستم بی‌خوابی دیشب را با نوشیدن قهوه کم کنم. بدنم تاب نداشت. توی مسیر جلوی قهوه‌فروشی ایستادم تا وارد شدم. پسرک جوانی وارد شد، به شوخی به باریستا که مرد جوانی بود و گردنبند طلایی گردن داشت. گفت: «چته آهنگ غمگین گذاشتی، بزن شادش کن.» یک مرتبه مرد جوان گفت: «می تونی همین یکبار خفه بشی، رئیس‌جمهورت شهید شده اگر نمی‌تونی غمگین باشی، حداقل خفه شو»

روایت چهارم: پوستر را که دیدم، توی مصلی برای شهدای امروز مراسم گذاشته بودند. زود خودم را رساندم، جلوی در آدم‌های کت و شلواری را دیدم، با خودم گفتم آخ که مراسم فقط کارمندان هستند؛ اما حلقه بازرسی را که رد کردم. مردم را دیدم از همان اولش. همه جور آدم آمده بود و کم‌کم مردم بیشتر شدند. با بچه‌های شان آمده بودند، غمگین و محزون، پنهان و آشکار گریه می‌کردند.

مرد جوانی کنار پرده مصلی نشسته بود. یک دست سیاه پوشیده بود. اشک روی صورتش راه افتاده بود. همه صورت شش تیغه‌اش خیس خیس بود. هق هقش را فرو می‌خورد. شانه‌هایش می‌لرزید خبرنگاری برای مصاحبه به او نزدیک شد. با سوال خبرنگار که از غم امروز پرسید، هق‌هق فروخورده‌اش رها شد و بلند بلند شروع به گریه کرد.

کمی آن‌طرف‌تر پسر حدود هشت نه ساله‌ای کنار قرآن‌ها ایستاده بود. آنها را مرتب می‌کرد. همین‌طور چند تا پوستری از عکس آقای رئیس‌جمهور را که روی میز بود، با دستانش مرتب می‌کرد. پوستر را توی دستش کمی بالا آورد. نگاهی به عکس کرد. اشک توی چشمش جمع شد. قطره‌ای اشک از چشمش رها شد و غلتید روی گونه‌اش.

این بار نگاهم به پیرمرد سبیلو لاغراندامی افتاد که توی صف کنار چهار پنج تا مرد کت و شلواری نشسته بود. موهای سپیدش را مثل لات‌های قدیم بالا زده بود. پازلف‌هایش تا نیمه ریشش رسیده بود. دکمه یقه‌اش هم باز بود. خادم حرم امام رضا (ع) که جلوی جمعیت داشت مداحی می‌کرد. همین که اسم رئیس‌جمهور را با پسوند شهید برد و با سوز گفت: آقای رئیسی به امام رضا (ع) چه گفته بودی که یک مرتبه شانه‌های پیرمرد لرزید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن.

غم تمام مصلا را گرفته بود، به هر جا نگاه می‌کردم دوستداران شهید جمهور از هر طیف و سنی در چشمانم می‌نشست. دخترک سه چهار ساله‌ای را دیدم که لباس صورتی آستین کوتاهی پوشیده بود، موهایش را از پشت برایش بافته بودند. کیفش را روی صندلی کنار بابایش گذاشت و به طرف میزی که قرآن و عکس ها رویش گذاشته بودند، رفت. یکی از عکس‌ها را توی بغل گرفت و به طرف پدرش رفت. توی مسیر عکس از دستش افتاد. نشست روی زمین و عکس را برداشت و بعد عکس را به دهانش نزدیک کرد و گوشه عکس را بوسید.»

همچنین نویسندگان نوقلمی که در کارگاه داستان‌نویسی حسینی‌مقدم حضور دارند، شرح حال خود را در هنگام شنیدن خبر سانحه هوایی بالگرد رئیس‌جمهور با بیان ساده و بدون تکلف و پیچیدگی‌های زبانی در روایت‌های کوتاه و ناداستان‌هایی عاطفه‌گونه بیان کرده‌اند.

در این راستا، خانم زنده‌بودی، نویسنده نوقلم بوشهری روایت خود را این‌گونه نوشته است: «ساعت حوالی هفت و نیم، هشت صبح بود به وقت خوابگاه دانشگاه فرهنگیان. با سروصدای بچه‌های اتاق چشمانم را باز کردم. نیمه هوشیار بودم. شوخ‌ترین هم‌اتاقی‌ام که شب قبل برای بهتر شدن حال ما هیچی از جوک و مسخره بازی کم نگذاشته بود، با صدای بلند داد زد: «زهرا پاشو دیگه، خواب بسه! مگه تو نفهمیدی بالگرد پیدا شد با سرنشینای سوخته».

تو دلم گفتم باز این بشر فاز بانمکی‌اش گل انداخت، بندوبساط دیشبش تا ساعت۲ بس نبود، حالا میخواد به سر صبحمون هم گند بزنه. فقط بهش زل زدم و خیره نگاه معناداری کردم. دوباره تکرار کرد: «باور نمی‌‎کنی؟ بخدا همین الان اخبار گفت» راضیه، فائزه و سحر، نفر به نفر حرفش رو تائید کردن. یک آن مغزم سوت ‌کشید ولی نه نباید باور می‌کردم. خیلی‌ مدعیانه که اخبار دسته اول همیشه به من می‏رسه، به حرفشون اعتنایی ‌نکردم و گوشیم رو باز کردم.

لرزش پیام‌های روی نوتیف داشت تعادل مغزم رو بهم می‌ریخت. رفتم که روی نوتیف کل کانالمو برنداز کن. بسم الله؛ اولی آیه‌ای از قرآن و از بازگشت همه به‏سوی حق حرف می‌زد. دومی سه چار خطی قلب سیاه ردیف کرده بود. سومی بعداز صدا کردن خدا تو گروه دستش رو چند دقیقه‌ای روی آااااااااا نگه داشته بود. نه نباید دل بدم پای نفوس بد؛ یعنی من نصف روزی بود که همین ایدئولوژی رو پیش گرفته بودم. در بدترین حالت احتمالا یکی دونفری شهید شدن و یکی دو نفری هم آسیب دیدن. من تا تو گروه گفتمان سیاسی یک ‌خبر موثق نبینم هیچی رو باور نمی‌کنم.

بی‏درنگ نوتیف‌ها رو بستم و گروه رو باز کردم که یا الله بیش از۳۰۰ پیام مثل آب یخ ریخت روی صورتم؛ ایموجی اشک! گریه! یا قلب زینب صبور! یا سید شباب اهل الجنه! خدایا به آقای ما صبر بده! باورم نمی‌شد خادم‌الرضا شب ولادت آقا مهمونش بشه! هرکس از دری ناله و مویه می‌کرد. خودم رو به نفهمیدن زدم و با خودم گفتم الان باید خبر نهایی رو فرمانده پایگاه دانشگاه بگیرم. پیام‌‎رسان رو برای تماس نبسته بودم که فرمانده خودش تماس گرفت و یا الله که شد، آنچه نباید می‌شد!»

خانم نوری، دیگر نویسنده نوپا نیز حال خود در روایتی کوتاه از شنیدن این واقعه این چنین بیان کرده است: «کلید انداختم و وارد خانه شدم. طاها مثل همیشه به طرفم دوید. خودش را انداخت توی بغلم. چشمش را بست و گفت مامان بوس می‏خوام. حوصله نداشتم. بی‌حال بودم. بدنم جان نداشت. همانجا روی زمین نشستم. جلویش زانو زدم. همان‌طور که توی بغلم بود و داشتم او را می بوسیدم.

پرسید: مامان خدمت یعنی چه؟ پلکی زدم سنگینی پشت سرم احساس کردم. گفتم یعنی کاری کردن. گفت چه کاری؟ گفتم در هر نقش و شغلی که هستی، یه سری کارها رو انجام دادن بهش میگن خدمت کردن. ابروهایش در هم رفت و گفت: بابا گفته این آقای رئیس‌جمهور به یه روستای لب مرز و خیلی دور سفر کرده، اینم جز کارای رئیس‌جمهوره؟ دست‌هایم را دور بدنش قفل کردم، بغضم را قورت دادم و گفتم اره میوه دلم، رئيس جمهور وظيفه‏اش اینه که به روستاها و آدمای محروم خدمت کنه. آمدم که بلندشوم، دستم را محکم گرفت و گفت: محروم یعنی چی؟ برای چند ثانیه‌ای چشمانم را بستم، مغزم هنگ کرده بود. اشک‌هایم مدام روی صورتم سر میخوردند. دوباره زانو زدم و صورتم را به‌صورت نرم و سفیدش چسباندم و گفتم: یعنی یه سری امکاناتی که ما داریم، آنها ندارند. مثلا بعضی بچه‏ها مدرسه ندارند تو چادر درس می‌خونند. سکوت برقرار شد اما فقط چند ثانیه‌ای دوام آورد. دوباره پرسید حالا چی می‌شود؟ گفتم اتفاق خاصی نمی‌افتد فقط ما از دیدنش محروم می‌شویم و باز پرسید: مامان یعنی رئیس‌جمهور برای ما یک امکانات بود، خنده کمرنگی رو ی لبانم می‌نشیند. آره پسرم او برای ایران یک امکان قوی بود.


نام:
ایمیل:
* نظر: